۱۳۹۴ دی ۱۰, پنجشنبه

برای فردا

فردا می خواهم چیز مهمی بنویسم، آنقدر مهم که هفته هاست ذهن مرا مشغول کرده و با همه ی مبهم و مه آلود بودنش ، حس می کنم اگر تنها همین چند خط آینده از حیات من در این فضای مجازی باقی بماند ،شاید به مهمترین مسئله ی حیاتم پرداخته باشم.
در حقیقت تلنگر مرگ دوستی باعث شد که این افکار فرو رفته در سیاهیهای اعماق ذهنم ، به سطح بیایند.
اشتباه نکنید ، مطلب در باره ی مرگ نیست .شاید بتوان گفت بیشتر در باره ی حیات است تا مرگ. نمی دانم چه کسانی (مشهور یا ناشناس )در این باره اندیشیده اند یا چیزی نوشته اند. راستش را بخواهید من بیشتر دوست دارم خودم موقعیت ها را تجربه کنم و بفهمم ، غرغره کنم و قورت بدهم تا حرف نسنجیده ای از دهانم خارج نشود. به همین علت ممکن است اشخاص دیگر هم همین مسئله برایشان مهم بوده و احیانا اثری از این اندیشیدن اینجا و آنجا یافت شود. اگر شما یافتید و یا باخبر بودید ، مرا هم مطلع سازید.

۱۳۹۴ مهر ۲۶, یکشنبه

در باب ایام محرم


در هیئت ما هر چه بخواهید بلا هست
آنجا که بلا هست در آن نور خدا هست

کام من و دل گشته روا ماه محرم
از قیمه بپرهیز دلا ، مرغِ خدا هست !
هیهات ازین قمه و زنجیر و سر و دست
بر سینه و سر زن ، بنگر شام کجا هست !
دلبر زپی مایِ کفن پوش روان است
زخمی اگر آمد به بدن ، شکر دوا هست
یک چشمه ز چشم تو بدیدم تــهِ دسته
سهمی به تو هم از من و از دسته ی ما هست
دیدم که رفیقان همه در فکر طعامند
گفتم ز محرم اثری پیش شما هست ؟
پس یاد خدا رفت کجا ، خیمه کجا رفت ؟
گفتا تو برو دیگ بیاور که غذا هست
یخچال اگر پر شده از قیمه ی نذری
پرکن کمد و طشتِ حمام البته جا هست !
این بود هدف زانهمه سر برسر نیزه !
گفتند نترس سهم تو و سهم خدا هست
فهمیدم از آن شام غریبان که چه جورست
شامیست که باب دل فقه و فقها هست
از این پلو و قیمه و حلوا و فسنجان
سهمی به خدا گر نرسد، خانه خدا هست !

هر لقمه زنی بهر تو رکعت بشمارند
کن حمله به واجب پس از آن وقت قضا هست !

۱۳۹۴ مهر ۲۴, جمعه

عاشقانه



تا مرغ تو از کوی دلم پر بگرفته
شرح غمت ای دل دلم از سر بگرفته
افسانه شد این قصه اگر چند نخوانی
نزد تو تمام آمده آخر بگرفته
اشکی که چکد از پی سودای نگاهت
یاد آور آهیست که کمتر بگرفته
آن تیر نگاهت دم آخر چه شرر داشت
کاتش به سرای دل و معبر بگرفته
گفتند حریفان که ازین غصه بپرداز
طفل است دلم سینه ی مادر بگرفته
از سوته دلان یاد مکن شیخ به منبر
دود دل ما مسجد و منبر بگرفته
گفتی که قضا و قدرست حکم جدایی
دیریست دلم دامن داور بگرفته
بگذر ز حدیث کس و ناکس که چه ها گفت
برخیز و بیا شعله ام آخر بگرفته

مهر 94
 

۱۳۹۴ مهر ۱۷, جمعه

خواب و بیداری



خواب دیدم که ملائک در میخانه زدند ، خواب خواب بودم ،محل نگذاشتم. دوباره زدند، سه باره زدند. با غرولند در را باز کردم و بسمت دالان راه افتادم. کمی غرغرکردم ، گفتم : نصف شبی چه مرگتونه ؟ زا براه میکنین آدمو ، آسته بیاین تو ، در رو هم پشت سرتون پیش کنید.
اومدن تو ، سه چارتا بودن ، معلوم بود بغدادشون خرابه .سه چارتا آسمون جل . چکار داشتن ؟ خب معلومه ، حکایت هرشبی ، اما باز دلم راه نداد ، نپرسیده جوابشون کنم.
این پا و آن پا می کردند. یکیشون با بالش پشتش را می خاراند. پرسیدم خب ؟! بنالین ببینم .
وسطی کم جثه تر و چرکوتر ار اون دوتای دیگه بود. خدا می دونست توی راه چند دفعه افتاده بود توی چاله های گل و شل ! سقلمه ای که بهش خورد ،زبونش باز شد. یکی از دندونای جلوش رو از دست داده بود. من من کرد کمی .
داشت کم کمک حوصله م سر میرفت .همون بازی هر شبشون بود، بدون کمی توفیر ! راه افتادم طرف در و با غرولند گفتم: شازده ها اگه دنبال جا ما میگردین واسه شبتون ، اشتباه اومدین ، باس برین مسافرخونه . اگه اومدین زار زار گریه کنین هم خب یتیم خونه سر خیابون بعدیه .
صدای همون وسطیه در اومد. گفت : حاجی اومدیم پیِ گل آدم !
الان یک ماه بود که ما هر شب همین بساط رو داشتیم. شبهای اول که می گفتم نداریم ، عین بچه ی آدمیزاد سرشون رو می انداختند پایین  و میرفتن اما این چند شبه بدجوری پیله میکردن !
رو پاشنه ی پا چرخیدم . صاف تو چشاشون نگاه کردم. وسطیه یه جور احمقانه ای لبخند پهنای صورتش رو پر کرده بود. درست عینهو آدمهای امیدوار ! از ملائکه بودنش که ملائکه بودن ، نر و ماده شون معلوم نمی کرد
! بعضی وقتا سه تا بودن ، بعضی وقتام چهارتا . غضب نمی کردم قافیه رو باخته بودم و دیگه باس تا قیوم قیومت ، هر شب همین الم شنگه رو داشته باشم و سوال جواب پس بدم. آهسته آهسته رفتم تو صورتشون و صدام رو بالا بردم .
ببینم شما زبون آدمیزاد حالیتون نیس ! یا من یأجوج مأجوجم ! یه دفعه اومدین پرسیدین ، گفتم ندارم ، دو دفعه اومدین پرسیدین گفتم ندارم ، این چه فیلمیه در آوردین هرشب هرشب ! سی سال دیگه هم بیایید باز میگم ندارم ، والله ندارم ، بالله ندارم ! اصلا کدوم خری شما رو فرستاده اینجا !
یکیشون سینه شو صاف کرد و گفت : والله ما هم نمیدونیم قضیه چیه ، به ما گفتن برید میخانه اونجا ،پرسیدیم خب بعدش چی ؟ گفتن هیچی ! خود صاحابش میدونه چکار کنه . یعنی راستی راستی شما گل آدم ندارید؟
نگاهی بهش کردم ، می لرزید.کمی دلم بحالش سوخت .گفتم : نه بابا به پیر به پیغمبر ندارم .اصلا نمیدونم چه کوفته این که میگین !
همو جواب داد :پس حالا چه گلی سرمون بگیریم ؟ تازه بعدش باید اون گل رو ...
رو کرد به رفیقش که حالا چمباتمه زده بود کنار دیوار دالان و پرسید :چکارش کنیم ؟ صدایی گفت : بسرشتیم ، بسرشتونیم ، ورزش بدیم ... نمیدونم والا خودمم درست حسابی حالیم نشد!
همون دندون شکسته بالهاش رو گذاشت رو سرش ، چشماش یه طوری شده بود ، بغض تو صداش بود.گفت : یعنی شمام نمیدونین ؟

خنده ام گرفته بود از این درموندگی ،راستش واسه هر کس تعریف کنم این قضیه رو میزنه زیر خنده . عین بچه ها بودند. یعنی شک نداشتم یه کم دیگه قهر و غیض می کردم ، میزدند زیر گریه .
لخ لخ کنان برگشتم آخر دالان و در را بستم. بطرف عمارت راه افتادم . از ملائکه که گذشتم ، نگاهی به سر و روشون کردم .حال و روزشون شده بود عین چهارتا بچه یتیم که باباشون تو شلوغی بازار قالشون گذاشته باشه . دلم بحالشون سوخت . به خمره ی شراب پای حوض اشاره کردم و گفتم : یکیتون این رو همراش بیاره بالا . خودم هم پنج تا پیاله از روی تخت کنار حوض برداشتم و راه افتادم.دو سه قدمی که رفتم برگشتم ، انگار یهویی ترسیده باشن .کپ کردند. آهسته گفتم : نمی دونم کی سر بسرتون گذاشته این نصف شبی ، بهر حال امشب مهمون من هستین ، اما دم سحر برید همونجا که ازش اومدین ، ببینم بال که دارید هنوز ؟
سر تکان دادند.
خب بالاغیرتن از تو همین حیاط پر بکشین برید آسمون .نمی خوام سر صبحی مردم تو کوچه با دیدنتون هول ورشون داره .
از پله ها بالا رفتم ، دنبالم راه افتادند. توی دلم گفتم : ای تو روحت خیام !

۱۳۹۴ مهر ۱۳, دوشنبه

بدا بحال روس !


در جریان حمله ی روس به ایران در زمان فتحعلی شاه .ایشان بر تخت جلوس کرده و گفتند اگر امر کنیم ولایات شمالی و جنوبی متحدا بر سر این روس منحوس یورش ببرند چه خواهد شد ؟
اهالی دربار گفتند : بدا بحال روس ، بدا بحال روس !
شاه تکانی بخود داده گفت : اگر فرمان دهیم قشون خراسان با آذربایجان یکی بشود و به روس حمله کنیم چه می شود ؟
درباریان یکصدا گفتند : بدا بحال روس ، بدا بحال روس !

فتحعلی شاه مجددا گره به پیشانی انداخت و گفت اگر توپچیان مراغه را با کمک توپچی های خمسه بفرستیم تا دار و ندار اینها را زیر و رو کنند چه خواهد شد
درباران با تاسف دست به قبضه ی ریش بردند و گفتند : بدا بحال روس ! بدا بحال روس !
شاه که از این همصدایی یاران خونش بجوش آمده بود یکباره روی دو زانو بلند شد و دست به قبضه ی شمشیرمعروف نادر برد و آن را به اندازه ی یک وجب از غلاف بیرون کشید و با صدایی غرا خواند که :
کشم شمشیر مینایی که شیر از بیشه بگریزد
زنم بر فرق پاسکوویچ که دود از پطر برخیزد

درباریان همه با حال زار و التماس کنان بروی پای شاه افتاده فریاد زدند : قربان مکش ، مکش ، عالم زیر و رو می شود.
شاه هم که چنین دید شمشیر را غلاف کرد و گفت حالا که اینطور می شود ، بروید و با اینها به مسالمت و مدارا مذاکره کنید.
در این میان تنها قائم مقام فراهانی بود که واقعا بدابحالش شد چون از شاه پرسیده بود:

«اعلیحضرت چه مبلغ مالیات می گیرد؟»
شاه پاسخ داد: «شش کرور»
قائم مقام: «دولت روس چه مبلغ مالیات می گیرد؟»
شاه: «می شنوم ششصد کرور»
قائم مقام عرض کرد: «به قانون حساب، کسی که شش کرور مالیات می گیرد با کسی که ششصد کرور عایدات دارد از در جنگ در نمی آید»!
در گویش بختیاری مثلی وجود دارد که به اشتلم هایی نظیر سخنان فتحعلی شاه در آن حال و اوضاع مملکت گفته می شود :
کُم پَتی و گوز فندقی !

۱۳۹۴ مهر ۱۱, شنبه

چند دیالوگ از یک داستان


-<< سیامک ،جون آقات نپر ! نپر دیگه ،یه دیقه وایسا !>>
-<<وایسم که چی ؟>>
- <<هیچی ، فقط یادت بیاد >>
- << هیچی یادم نمیاد>>
- << بابا قدیما رو که دیگه باس یادت مونده باشه ! >>
-<< علی، هر چی زور می زنم هیچی یادم نمیاد ، اما تلخیاش ، انگار بیخ دندونم چسبیده ، ولکن نیست!>>
-<<ببین بهت بگم! تو بپری ، منم می پرم !>>
- <<تو نومزد داری ، یلدا، دلت به اون خوشه !تو واسه چی بپری ؟!>>
- <<ببین سیامک ، من هیشوقت تو رفاقت کم نمیگذارم !>>
- <<زر مفت میزنی ، ببین ، باس به اینجات رسیده باشه ! مردشی ؟ بپر ! دِ بپر بینیم >>

-<< الو ، آره اینجا خوب آنتن میده ، یلدا خدا بگم چیکارت کنه دختر ! بهت گفتم بهش بگیم بهتره ، آره خیالت جمع ، پرید .>>

***************
- <<کجا رفته بودی ؟>
-<< قبرستون >>
- <<مرده شورت با این حرف زدنت! دو تومن می دادی تو رو هم چال کنن !>>
- << هرچی بیشتر بدی عمیق تر چالت میکنن !>>
-<<خب که چی ؟>>
-<< هیچ چی ، پول بام نبود! >>

این همانی ، نویسنده و خواننده. (1)


آنچه که در ذیل می آید ، بخشهای ادامه دار اما پراکنده ، بدون توالی تاریخی و حاصل اندیشه های گاه و بیگاه و شخصی من در باره ی رابطه ی زبان و داستان است.
جهان واقعیتی است یگانه. مجزا و متمایز از حضور ما.
سالها این تعریف را بمعنای اساس رئالیسم می خواندم و می پذیرفتم.
اما آیا واقعا اینطور است؟ یعنی جهان بدون چشمی ناظر همان رفتاری را دارد که در حالت طبیعی خود داراست؟ آزمایش دو شکاف در فیزیک جدید
شکافی ایجاد کرد که بی شک در تمامی ارکان شناخت بشری از جهان بیرون تکانی سخت پدید آورد.
اگر جهان بدون من آن نیست که جهان بامن ، در آن صورت آیا واقعا من به درک صحیحی از آن نایل خواهم شد ، یا پیوسته می بایست ، واقعیت یگانه ی دیروز را ، احتمالی در بین احتمال های موجود در نظر بگیرم !
زبان بعنوان رابطه ی تکامل یافته ی بشری ، بیش از هر چیز ، مدیون تصویر است. درک 2 انسان از کلمه ی گاو ، قبل از همه مدیون آن است که هریک گاو خود را دیده باشند. بدون دیدن گاو از سوی هر یک از آنها ، درک متقابل راه بجایی نمی برد و ناقص می ماند. بدینگونه زبان بعنوان نمونه ی قراردادی این همانی بین آدم ها رواج یافت . با گسترش و پیچیده شدن واژه ها ، این پیوند ،از مقولات عینی به مفاهیم ذهنی نیز راه یافت . در طی این پیچیده شدن ، کم کم رابطه ی نظیر به نظیر بین آنچه که زبان بیان می کرد و آنچه که موجود بود ، کمرنگ شد.
در بیان یک دروغ ، ما هیچگونه رابطه ی یک به یکی بین آنچه که هست و آنچه که بیان می شود ، نمی یابیم. یعنی اگر علم به چیزها و نیاز به به اشتراک گذاشتن ، باعث رشد زبان می شد در یک دروغ ، علمی بر چیزی حاصل نمی شود ، اما کماکان بعنوان بخشی از ابزار ارتباطی ، کماکان از زبان برای بیان این رابطه استفاده می شود.این همان عدم این همانی است. یعنی آنچه که زبان برای آن بوجود آمده ، در گسترش یافتگی به تناقضی اساسی دچار می شود که ما را ناچار به بازگشتی اساسی و تعریفی دوباره برای زبان می کند.

اگر جهان با یا بدون من ، هر بار چیز مختلفی برای تعریف داشته باشد،آنگاه چقدر می توان به تعاریف قراردادی کنونی ام اطمینان داشته باشم؟ اگر هر تعریف ، تنها تعریفی در میان تعاریف احتمالی واقعیت باشد ، آنگاه آیا واقعیت ، بمثابه ی چیزی یگانه و متمایز از من آیا اصلا وجودی واقعی دارد؟ بنظر می رسد رئالیسم نیز ،که بر اساس واقع گرایی صرف بوجود آمده ، دچار تزلزل می گردد و دیگر چندان واقع گرایانه بنظر نمی رسد !
بر می گردم به اول داستان و بنیانگزاری زبان . اگر زبان بر اساس تصویر جهان بیرونی بنا شده باشد. حالا که مشخص نیست جهان بیرون واقعا آن تصویری باشد که من می بینم ، پس زبان موجود هم تنها شرح و تفسیر موجود نخواهد بود. یا حداقل آنچه که قطعیت دارد آنست که دیگر ممکنست هیچ چیز قطعیت نداشته باشد . گمان می کنم پایه های اصلی تاویل از همینجا نشات گرفته باشد.

تابوهای سیاسی و هنجارهای اجتماعی



حکما و متالهین قدیم برای اعضا و جوارح آدمیزاد ، بنا بر درجه ی اهمیتشان تقدم و تاخر قائل بودند . مثلا سر را می گفتند که رئیس مملکت جسم است و قلب ، وزیر دست راست است ، ژاپنی ها می گفتند که پا از قوزک به پایین نقش شمس وزیر یا همان وزیر دست چپ را بازی می کند و همینطور قس علیهذا .
اگر شما به جهاد میرفتی و دست از دست می دادی یک مرتبه ای داشت ، پا از دست می دادی ، یک رتبه ای دیگر. معمولا دست از پا کم اهمیت تر بود ، اما با ظهور مدرنیته ، در این علم هم تغییراتی پیش آمد. قوانین عوض شد و شرح و تفسیرها دگرگون گشت .
حالا دیگر یک دست بدهی ، اهمیتش بیشتر از آنست که یکبار پا بدهی . بگذریم از یک عده منحرف الفکر که همیشه می گویند اگر آدم یکبار پا داد چه بسا مقدمه ای باشد برای یک دست دادن ! در این بین پای هرمنوتیک هم وسط آمد و تاویل و تفسیرهای گوناگون از در و دیوار ریخت . جامعه شناسان سوسیولوگ در رد نظریات لیبرالیسم و حقوق فردی پای ملت ها را هم به وسط کشیدند و مسئله این شد که اگر یک ملتی با هم و به عده ی خاصی پا بدهد ، آنهم بطور مکرر و به دفعات ، از یک دست دادن مهمتر است ؟ یا اینکه کلا اعضا و جوارح شریف انسانی با همدیگر تساوی ارزشی دارند و در این معادله اگر دست و پا را بنا بر قاعده ی طرفین تساوی ، حذف کنیم ، فقط میماند یک دادن ! اما پیداست که دادن اینطرفی با دادن آنطرف معادله با یکدیگر هم ارز و مساوی نیستند. ریاضی دانها هم پایشان به معرکه باز شد و هر کدام حرف و سخنی در له و علیه قضیه داشتند ، اخلاق گرایان هم کل معامله و معادله را زیر سوال بردند. حالا ما یک لنگه پا معطل مانده ایم که آیا یک دست دادن مهمتر ازپا دادن است یا خیر ! اگر مهم نیست چرا ما باید مرتب پا بدهیم و اصلا عیب می دانیم که به رویمان بیاوریم و همیشه از آن بعنوان اسمش را نبر یاد می کنیم ، اما این آقایان یک دست که به هم می دهند ، اینطور در بوق و کرنا می کنند و اظهار شادی می نمایند ! 


قربان روم خدا را ، یک بام و دو هوا را . این ور بام سرما را ، آن ور بام گرما را !

۱۳۹۴ تیر ۲۵, پنجشنبه

تاریخ جهانگشاد (6)


گویند ، مرد جوانی آینه بدست گرفت تابر شیوه ی جوانان ، اندکی خویش بستاید. چون به موی نگریست ، نیمی ریخته دید و نیمی پریشان ،برجای مانده. از آن جایگه بسوی پیشانی فرو شد .خواست تا چیزی بگوید، آن موضع را درهم شکسته و پر از چین و چروک یافت . به طرف ابروها روان شد که هرکدام ساز خودرا می زدند. بر آن شد که بیتی در باره ی چشمان شهلایش بگوید ، آنها را هم چپ و چول یافت .
بسمت دماغ که نگاه کرد ، کوهی عظیم دید و  دهان را دره ای فراخ ! ، آخرالامر  چون به چانه رسید از بی قوارگی خویش در عجب افتاد .روی به مادر کرد و گفت:
- میگوم نِنه !
ننه اش گفت : ها چته ننه !
جوانک گفت : میگوم ننــه ، تو مونِه زاییدی ، یا مونه ریدی ؟!


(تاریخ ِگوزیده ، 57-94 هجری شمسی خانم اینا)

تاریخ جهانگشاد (5)




شامگاه ; شیخ بر منبر حکایت خلقت می گفت ، مریدی دست و پا نشسته در کلام بدوید و پرسید : یا شیخ عالم در ذات ، نرینه است یا مادینه ؟
مولانا فرمود: آیا توان گفت که زن،نامرد است ؟ گفت :بلی یا شیخ . مولانا روی به مریدان کرد و پرسید: مردی زین میانه یافت می شود که ابله تر از این مرید باشد؟ همگان لب بِِخَستند و دم نیاوردند. شیخ گفت : میبینی که اینجا نیز مرد یافت نگردد .پس بدان که جهان در ذات ، نه مرد است و نه زن ، بل ; نامرد ، غالب است !. مریدان چون این سخن حکیمانه بشنیدند ،تا پگاه سر در خشتک حیرت فرو برده مشغول یک قل دو قل شدند.

(نقل از مجالس سبعه ی مولانا معین الدین - بغ داد)

تاریخ جهانگشاد (4)



گویند مولانا چون بر منبر خطابه رفت در نماز عید ، خربنده ای بیرون مزگت ،خر خود میراند. خر روی سوی مزگت نهاد . خرچران بانگ زد: هوووووش ! آنسو چرا ؟!مگر قوم و خویشت دیده ای ؟! و قدری خر به چوب، بنواخت . مولانا چون این بشنید فرمود: والسلام و علیکم و رحمت الله و برکاته و از منبر بزیر آمد.

در مناقب مولانا ابواسحاق پشم باف

تاریخ جهانگشاد (3)



آورده اند که مولوی غیاث الدین ترشیزی طبیبی سخت حاذق بود.چون وی بر بالین معین التجار بخواندند ، پس از روئیت نبض و زبان قدری نشادر تجویز نمود و از سرای بیمار بیرون شد شاگردان مولانا در شگفت از تجویز نشادر ، علت بخواستند . فرمود چون بر بالین وی رفتم ،او را مردی یافتم بغایت فربه و آزمند و محتشم ،هم بر مال و هم بر تن .فرشته ی مرگ نیز بر بالین نشسته بود تا جانش بستاند. تنها چاره در نشادر دیدم شاید که بر مرگ پیشی گیرد و ملک الموت بر وی دست نیابد !

(طب الکبیر ترشیزی- 785 قمری)

۱۳۹۴ تیر ۱۳, شنبه

تاریخ جهانگشاد (2)

گفته اند چون روزگار از محمود غازی انارالله برهانه بگردید و او نقاب خاک بر رخ کشید، نوبت به حسن برسید. در آنکه وی کدام حسن بوده ،در مورخین اختلاف است. چه آنکه در بلاد معظم ،شاهنشاهان بسیار حسن نام بوده اند ، چون اوزون حسن ، حسن بن مهدی تپورستانی، سلطان حسن ملکشاه یکم سلجوقی ،شیخ حسن جلایری، اما حسن سُرخه ای سمنانی ملقب به ابوالکلید ،آنست که جمله ی علما و وکلا و کتاب و وراقان و حمامیان و دلاکان و مشاطه گران و خبازان و مشت و مالچیان ودیگر فضلای بلاد بر وی اتفاق دارند.
آورده اند که درزمانه ی پیش از وی عسرت بر مردمان چیره گشت و قفل ها بسته ماند و نماند آدمی ، مگر آنکه مقروض و مفلس باشد. چون او درآمد، خلقی شاد گشتند و نشان وی در کتب یافتند که او همانست که باید!
جمله گفتند کی بگردد این حرج
شاه گفتا این کلید و این فرج
بر تخت تکیه کرد و بارعام داد، کور و کچلان و عورات و نسوان و اجاق کوران، قفلی در دست بروی اجتماع کردند ،چون کلید در دست وی بود و آن کلید که نزد شاهنشاه باشد، شاهنشاه کلیدان باشد.الغرض ایام متوالی بر هر قفل بزدند افاقه نکرد و در بسته ای بازنگردید.چندانکه منهیان و خفیه نویسان خبر آوردند که به گوش خویش شنیده اند که شیخ در مناجات و نوافل ، زمین زیرپای خیس گردانید که: بار الها این چه حکایت است ؟! هاتف گفت :خواهی تورا مفتاحی دیگر عرضه کنیم ؟ سلطان فرمود: قفل دیگرنوع فرا فرستید که ما خویشتن صاحب کلیدیم !
چون کار دیگرگونه گشت و خلق نا امید ،ملک مقرب بر او وارد شد و فرمود:ای سلطان ،دانی که چرا مردم بر خدای باریتعالی خرده نگیرند،از برای کاستی ها؟ گفت : ندانم !. گفت از جهت شیطان! تو نیز ابلیس خویش دریاب!
بدینگونه ظل الله ،تمامی عمر باعزت شاهنشاهی ، با سیاست و کیاست بگذراند و نماند میوه که مردم خورند و هسته در جیب ایشان نباشد! . هر چند صباح ، از باب تذکر، خبر ازمالی مکنون و گنجی مدفون از سلطان فقید (رضی الله عنه ) در سر بازار بینداختند ومال برفته ،به یاد مردم آوردند که مردم آن سامان حرص و آزی تمام داشتند بر اخبار گذشتگان و فرا روی خویش نظر نمی کردند.
(الملل و الخلل -باب حَسَن (رضی..) )

تاریخ جهانگشاد (1)


آورده اند که در عهد سلطان محمود غازی ، چون غیرت شاهنشاه بجنبید ، انگشت همت در خلق کرده رافضی می جست . هر که یافت ،بر دکلی آهنین بسته به دریا بینداخت تا طعمه ی نهنگان گردد. گویند برخی از مردم بلاد مقزیق ، احدی از آن دکل ها بیافتند. سلطان آن دیار شکر ایزد بجای آورده ، دستور داد ابنیه ی جدید بر آن نهج بساختند و اهرام از آن پدید آمد و آن شهر را بر سیاق چچن ایتزا ، دکلیتزا نام نهادند که تاکنون معمور است و پابرجای و از توابع آن دیار است ، رستاق محمودیه و محمود آباد علیا و سفلی . از آن پس دکل ها بسیار بر آب روان بودی و کس را یارای سوال نبود که از کجا آیند و به کجا روند، از هیبت خداوندگار محمود ! (اَلمِلَل و الخِلَل ، چاپ سنگی دکن)

۱۳۹۴ تیر ۷, یکشنبه

دکل نامه



 در باب آن دکل که گم شده !


ای دکل ای مرهم زخم زمین
ای دکل سولاخها را التیام
ای دکل بالا بلندی چون تو نیست
نی به خمره نی به ساغر نی به جام
ای دکل گمگشته ی قوم یهود
در پی ات ویلان به صحراهای شام
ای دکل ای اژدهای قصه ها
جای آتش از دهانت نفت خام
ای دکل از ما چه دیدی گم شدی
رفتی آنجایی که ناید در کلام
ما مگر بد صاحبی بودیم که
رفتی و ترکم نمودی بی مرام !
روز و شب پرسان جایت بوده ام
در دل دریا و در بین خیام
عاقبت گفتند گنجشکی تو را
برده و بنموده بر شاخت مقام
گفت آن قایم کند در چیز خویش
عرض کرد گنجشک به بغضی ناتمام
گر بگنجد راست گوید این دغل
ما کجا و این دکل ،جون بابام !
الغرض گم گشت و ناپیدا شده
رفته وردست طلاها والسلام !
:)