۱۳۹۲ اسفند ۲۷, سه‌شنبه

نامه


سلام ،
این آخری ها خسته م از بس برای تو نامه می نویسم .نه نه اونکه فکر کنی از نوشتن خسته م ، از نامه خسته م .از خود خود نامه ! تازه از خود نامه هم نه ، از اون منتظر شدناش خسته م . از اون منتظر شدنای اومدن جواب . اونی که هی تو دلت رخت بشورن که نامه رسون نامه رو داده دستت ؟ نکنه اون مادر لکاته ت نامه رو گرفته باشه ؟ نکنه اگه گرفته ،نامه رو به تو نداده باشه ! نکنه تو مریض باشی نامه رو نخونده باشی ! نکنه نامه رو انداخته باشی گوشه ی طاقچه عادت از یاد من و تو برود !
 

چقدر باید وایسی دم در آسایشگاه تا ببینی تو بلندگو صدات می کنند یا نه ؟ آخر سری هم همه می خندن و تو بخودت میگی به تخمم نیست ،اما درد داره ، به تخمت هست.چقدر کاظمی دربیاد بگه آخه دیوونه روی نامه بایستی تمبر بزنی و تو بهش بگی نامه ی که واسه ی یه تمبر بخواد نره ، همون بهتره که نره !
ایناش درد داره ، درد داره کم کم ، درد داره کم کم میاد ، میاد و می خوره ، میاد و می خوره مثل خوره ، میاد و مثل خوره همه ی وجودت رو میخوره .تو گوشم میگفتی عشقت رسد بفریاد ! ،اما من فهمیدم تو زندگی آدم دردهایی هست ... اصلا ایناش  رو ولش ! من از همین ایناشه که خسته م .


دیروز رفتم از فروشگاه شمع خریدم ،بغل آبخوری یه سقاخونه درست کردم .مخصوص خودم و تو .شمعو اونجا روشن کردم دم غروبی ، نذر کردم ، نیاز کردم . نامه رو هم روش گردوندم .ای نامه که میروی بسویش ! پس گردنی هاش رو بیخیال . کاظمی زد ،همون مسئول اینجا .گفت تو گه زدی تو نظافت آسایشگاه ! بلند گفت . شمع رو هم که صدتومن بالاش پول داده بودم زیر پوتین لهش کرد سگ مصب! زد تو گوشم ! چه میفهمه ؟ نظامیه ، نه از اون عروضی هاش نه از اون گنجوی هاش ، از اون گه هاش ! وگرنه می دونست دیدار یار غایب رو! اما نفهمه ،نه اینکه نمی فهمه ، نمی خواد بفهمه . جاش لگد میزنه، عر و تیز میکنه . هر چی می گفتم تو چه می فهمی زهرسو شاخ گیسو شانه میکرد، می گفت هر جور شده من اینجا شاخ تو یکی رو میشکنم !
تابلوی اصلی رو عوض کردند دیروز .شده اسمش میهمانخانه . ما همه یه مشت مهمانیم . یک روزی باید از اینجام بریم.من از اینهمه دربدری ،جل و پلاستون رو جمع کنید ، به خط بایستید ،پشت سرهم برید تو اتوبوس ، اوهوی گوسفند از اونطرف نه ، از اینطرف ،از ایناس که خسته م .


شمردم ، همیشه میگفتی حسابت ضعیفه ! ببین ! حسابم درست شده ! سر جمع دویست تا شده ، دویست تا نامه ! اون هفته که کاظمی اومد مثل شمر همه رو بر و بر نگاه کرد ، کسی تو دلم گفت ،  یه چیزی میشه ، یه چیزی شده .رفتم گوشه اطاق کز کردم . رفتم زیر تخت .اون تخت ته اطاق که هیچکس روش نمیخوابه ،همون شماره ی 13 ، همون که نحسه ، همون که اون روزی از بالای پشت بوم خودشو پرت کرد روی سیم خاردارها ، همون که میگفت بهار دلکش رسیده ، همون که می گفت پرستو شده اما، دل بجا نباشد!   واسه اینکه پیدام نکنه ،ملافه رو روی خودم کشیدم ، پتو رو هم کشیدم .صدامو بریدم ، نفس نکشیدم .اما صدای قدمهاشو شنیدم ، اومد تو اطاق . همونجور وایساده بود. میدونم همونجور داشت بر و بر نگاه میکرد .یه چیزی بهم می گفت: نیای بیرون ها ، داره نگات میکنه ! صداش اما آروم شده بود . کاظمی یه دفعه گفت : اوهوی دیگه لازم نکرده نامه بدی. اینم کاغذات ، تموم شد! صدای خش خش  ریختن کاغذا اومد.صدای پاهاش که رفت . صدای پاهاش رو ی خش خش کاغذها، عین صدای پاهات بود رو اون برگها ، تو اون پادشاه فصلها ! ، میشکستند ، کنار نمیرفتند، همه زرد و نارنجی ! گفتی تو هم یه چیزی بگو ! من اما ، باید چه میگفتم به تو ، باید چه می گفتم !  کاظمی اون روز آدم بود.روی کاغذ نوشته بود به طرفیت شاکی ، کی از کی شاکی بود ؟ کی طرف کیه ؟ من که همیشه طرفیت تو بوده ام در تمامی عمر،اما کاظمی گفت این دیگه آخریه ، تموم شد! .


 من از همین تموم شدنها از ،همین شروع نشدنها ، از همین برگشتنها، بدون اومدنها ، از همین خبرهای بعد از بی خبری ،از اینهمه برف بعد از ایام بی برفی، از اینهمه برفی که بیخودی ، قرمزی رنگ نینداخته است بر دیوار، از این جا که پرده ها کشیده است و روزش تاریک تاریک از اینهاست که خسته م. 

بیتابی کردم . بهداری شیش تا قرص داد .صبح و ظهر وشب ، دکتر گفت بخوری ، می خوابی . آروم میشی . دست کردم ،تا دکتر نگاهش اونطرف بود ،دوتا قوطی کش رفتم . می خوردی ، میخوابیدی ، کو تا دکتر بفهمه میون اونهمه قرص !! ،کو تا تموم بشه ، کو تا من آروم بشم !
شب بود ،کاظمی گشت می زد. تو اطاق ما هم اومد. زیر کورسوی چراغ  بازم  نامه می نوشتم. غضب کرد یکهو ، کاغذها رو از دستم کشید، گفت مگه نگفتم دیگه نامه بی نامه ؟ مگه نگفتم ؟ مگه ندیدی کاغذاشو سگ مصب ؟ 

خون اومد جلوی چشمام . کمربندشو کشیدم ،خراب شد رو تخت ، بالش رو انداختم رو صورتش ، خر خر میکرد، دستم رو انداختم راه نفسش رو بستم . دست و پا زد ، همه بیدار شده بودن ، چند تن خواب آلود ،چند تن نا هشیار، چند تن ناهموار .لگد میزد. دهنش که باز شد، تا اومد نفس بکشه ، قرصها رو ریختم تو حلقش . حساب کرده بودم .حسابم درست درست بود ! سی و هفت تا ! چند تا لگد توی هوا زد. بدنش بالا و پایین می پرید، بالش رو دوباره گذاشتم روی سرش و روش نشستم . مهمانها نگاه میکردند. حرفای منو می فهمیدن ، واسشون گفتم ،  گفتم من دلم سخت گرفته ست ازین مهمانخانه ، از این که تموم نشده ، از اینکه کاظمی می گفت دیگه تموم شده ، از اینکه پس من کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را ! از اینکه تو نگران میشی ، می دونم که می فهمی ، من این آخری ها از اینهاست که خسته م.

۱۳۹۲ اسفند ۱۶, جمعه

دو روی یک شب -یک داستان و چند نقد

"دو روی یک شب"
بر گرفته از مجموعه داستان " دوازده روز از زندگی یک دیوانه " نوشته مجید میرزایی - چاپ 1387 - نشر جوان
داستان برگزیده هیات دوران در پنجمین دوره مسابقه داستان نویسی هدایت (سال 1385)
**********************

تیمسار گیلاس را پر می کند و تُنگ را می گذارد در قفسه. می رود رو در روی کَل. انگشت می گذارد بر شاخ کل و دست می کشد تا زیر پوزه اش. دو قدم پس می رود. نگاه میکند به کل، رو در رو و چشم در چشم. پوست کل خشک است و چروکیده، پرغبار و پلاسیده. کل نگاه میکند، بدون چشم در صورت، سرد و خشکیده. شکاری را از روی دیوار بر می دارد و می اندازد گل شانه. می آید پای صندلی. شکاری را قائم می گذارد کنار صندلی و می نشیند رو در روی کل. گیلاس را می گذارد روی عسلی، مجاور کریستال پر از میوه، چسبیده به جعبه ی فشنگ. کل سایه انداخته است بر دیوار و امتداد دو شاخ را رسانده است به کنج سقف. شکاری را بر می دارد، قنداق را می گذارد روی کتف و دست چپ را می برد زیر دست فنگ. چشم راست را می بندد و نشانه می رود بر پیشانی کل و ماشه می کشد.

{ اکبر رفته بود بر بلندای صخره و نیم خیز نشسته بود بر پشته ی سنگ. دو علمک دیده بود افراشته بر فراز بوته زار، سیخ و کشیده، روان در بلندای درختچه ها. از دوربین نگاه کرده بود. کل از بوته زار کشیده بود بیرون. اکبر گفته بود: « یا حضرت فیل » و دوربین را گذاشته بود روی زمین و دو انگشت را به شکل هفت گذاشته بود روی سر و با دست و سر اشاره داده بود به تیمسار که بیاید ضلع شرقی صخره. تیمسار شکاری را برداشته بود و اکبر باز دوربین را گذاشته بود روی چشم و نگاه کرده بود به کل و دیده بود که کل ایستاده رو در روی او و نگاه می کند. گفته بود: « یا قمر بنی هاشم، دو متر شاخ داره به مولا » و جم نخورده بود و پلک نزده بود تا تیمسار رسیده بود ضلع شرقی صخره، سینه در سینه ی توده ی سنگ و پناه گرفته بود مجاور آن و نشانه رفته بود و ماشه را چکانده بود، فرز و چابک و گردن کشیده بود و آمده بود تیر دوم را بزند که اکبر گفته بود: « زدی ... تموم » و تیمسار جلو رفته بود و کل از گرده تا شده بود، لخت و لمس و پهن. و سینه چسبانده بود بر زمین. اکبر دوربین را زمین گذاشته بود و هوار زده بود « نخاع بریدی به مولا... ناکارش کردی کوروش خان » }

تیمسار شکاری را وزن می کند و قایم تکیه می دهدش به صندلی. گیلاس را سر می کشد، یکجا و بی وقفه. سینه اش سوز می گیرد. دست می گذارد روی سینه. « جنس مرغوب و سینه ی معیوب » می گوید و دو حبه انگور را به شتاب می اندازد در حلق. شکاری را می گذارد روی ران. جعبه ی فشنگ را باز می کند. ضامن را آزاد می کند. پنج فشنگ می گذارد در خشاب و فنر را جا می اندازد. دست می اندازد در کمرکش شکاری و نشانه می رود به کل. نشیمن کم نور است و کل ناپیدا، تیره و تار و ناآشنا. توده ای سیاه با دو شاخ بلند و کشیده.

{ اکبر شاخ کل را متر کرده بود. یک متر و بیست سانتی متر، عمودی و بلند، دراز و کشیده به شکل هفت، چون شاخه¬ی درخت، خشک و سخت. گفته بود « سرش را بچسبان به دیوار کوروش خان » و محیط بان به دم رسیده بود و پروانه¬ی شکار را بازرسی کرده بود و حلقه های روی شاخ کل را شمرده بود و گفته بود: « سیزده ساله بوده، پیر کل بوده » و گفته بود که از بیست و دو سال پیش، کسی کل نزده است با این درازای شاخ و بعد کوروش خان ایستاده بود بالای سر کل و قمپز در کرده بود و محیط بان دو سه عکس گرفته بود و باسکول آورده بود و کل را وزن کرده بود، هفتاد کیلو، چاق و چله، گرم و تازه و هر سه با هم کل را انداخته بودند عقب جیپ آهو، به سختی و بدبختی که کل سنگین بود و گوشتی و آمده بودند تهران و اکبر سر کل را جدا کرده بود و گوشت را تکه کرده بود و سهم برداشته بود و بقیه را آورده بود برای کوروش خان که بدهد به دوست و آشنا. }

دست می گیرد زیر خشاب و گلنگدن را می کشد. فشنگ می افتد کف دستش. فشنگ ها را یکی یکی خالی می کند و می گذارد داخل جعبه. بلند می شود و شکاری را آویزان می کند سینه ی دیوار، مجاور کل. از نشیمن می رود بیرون و فال گوش می ایستد پشت اتاق شهرام. دست می گذارد بر لاله ی گوش و گوش می چسباند بر شکاف در. « خر مغزِ بی عقل » می گوید و در را تا نیمه باز می کند. سر می کشد داخل. حجم دود می زند به صورتش. می رود داخل بالای تخت. شهرام خوابیده و پتو را کشیده است روی سر. نگاه می کند به جاسیگاری. باریکه ی دود می پیچد تو در توی خودش، اوج می گیرد و می کشد بالا. پنجه می کوبد بر لبه ی تخت، ضرب دار و آهنگین. شهرام پتو را پس می زند و می پرد بالا. نگاه می کند به تیمسار که دست به کمر ، قامت کشیده است بالای سرش.

- موقع آمدن در بزنید لااقل
- طویله در نداره بچه
- توی طویله خر و گاو می بندن به آخور، آدم خوابیده این جا

تیمسار سر خم می کند و نگاه می کند به صورت پسر که خونین روی است و آشفته موی، خیس و پرعرق، متورم و پرشرر. سر می کشد و نگاه می کند به کنج تا کنج اتاق و باریکه ی دود سیگار. « آدمی که به این سن و سال زار بزنه زیر پتو، از هر خری الاغ ترِ... » می گوید، آرام و شمرده. شهرام می کوبد بر کلید آباژور و پتو را می کشد روی سر. تیمسار باد می اندازد در بینی و نگاه می کند به شهرام که کوت شده است روی تخت. می گوید: « سرپات بگیرم؟ خیس نکنی جاتُ »
پتو بنا می کند به لرز و گنبد پتو از شکم شهرام پر و خالی می شود

- صبح دکتر پریور ویزاتُ داده بود اکبر، بلیط هم اوکی شده برا آخر هفته ... جمعه ساعت دو صبح

و گفته نگفته بر می گردد. لوستر را خاموش می کند. می ایستد در باهوی در و نگاه می کند به شهرام. می گوید: « زبان خر خلج داند » و می اید بیرون.


صبح پیش از سپیده و در دل تاریکی، اکبر می آید عقب تیمسار. لباس شکار پوشیده است. اورکت خردلی و شلوار ارتشی. تیمسار نگاه می کند به شلوار لجنی رنگ اکبر. با شکاری اشاره می رود به سر تا پای اکبر. می گوید: « اومدی شکار فیل؟ » اکبر می زند بر شلوار. می گوید

- لباس شکار ِ کوروش خان ... پوشیدم برا استتار

تیمسار می خندد. «کوله ها رُ بیار تو ماشین» می گوید و می نشیند داخل جیپ آهو. شکاری را جاساز می کند صندلی عقب ، کنار برنو. اکبر می رود داخل حیاط. دو کوله پشتی می آورد و می اندازد عقب جیپ و می نشیند پشت فرمان. می گوید: « برم منزل دکتر » تیمسار سر تکان می دهد. دست به سینه، گرده را شل می کند بر صندلی و چشم می بندد.

{ عمه کلثوم زده بود بر گونه و گفته بود: « می خوای فیل شکار کنی عمه؟ » و تشت آب گرم را برده بود اندرونی. سرهنگ رخت شکار پوشیده بود، اورکت آمریکایی سبز و شلوار تکاوری با رگه های لجنی. ایستاده بود میانجای باغچه و میان خس و خاشاک، تو در توی شاخه های نارنج و پا علم کرده بود بر لبه ی استخر. دو ردیف فشنگ پیچیده بود بر کمر و کلت و خنجر بسته بود و برنو را ستون کرده بود زیر دست.
غلامعلی دست اکبر به دست، غمبرک زده بود سینه کش آفتاب، حاشیه ی حیاط در خنکای صبح گاهان. آب بینی پسر از شیار لب راه باز کرده بود تا گوشه ی دهان که هوار کوروش خان آوار شده بود بر سر غلامعلی « مُف بچه رُ بگیر » و پدر تشر رفته بود بر پسر و پر آستین کشیده بود بر بینی پسر. اکبر زده بود زیر گریه. کوروش خان گفته بود: « زن من دردش شده، تو ماتم گرفتی؟ » و غلامعلی گفته بود: « خانم برکت زندگی مانِ، دار و ندارمانِ » و برخاسته بود و کوله را گذاشته بود عقب لندور. بعد عمه کلثوم آمده بود و التماس سرهنگ کرده بود و گفته بود شب تولد بچه شگون ندارد شکار حیوان زبان بسته و سرهنگ محل نکرده بود و رفته بود و شب هنگام با لاشه ی بچه آهو برگشته بود که آش پزان بود و شب تولد شهرام و عمه کلثوم لاشه ی بچه آهو را که دیده بود، لب گزیده بود و پنجه بر گونه گفته بود: « یا ضامن آهو ... خودت رحم کن تو این شب »}

دکتر پریور ساک به دست ایستاده است کنار خیابان. اکبر بوق می زند، کشیده و یکجا. تیمسار چشم باز می کند. می گوید

- باز نشستی پشت ماشین، رم کردی
- نه به مولا ... بوق زدم برا دکتر

اکبر چانه جلو می کشد. تیمسار نگاه می کند به رد چانه ی اکبر. می بیند دکتر تکیه داده است به چنار کنار جوی و دست تکان می دهد. پیاده می شود و با دست و زبان تعارف دکتر می کند که بیاید جلو. دکتر اما می نشیند صندلی عقب. اکبر برنو و شکاری را از صندلی عقب بر می دارد و می گذارد عقب جیپ. تیمسار سر می گرداند به پشت.

- افتخار دادید جناب دکتر ... حالتون خوبِ ان شاالله
- به مرحمت شما
- سحرخیز شدید دکتر. یِ امروزم که تعطیله، خوابتونُ زایل کردیم
- اختیار دارید تیمسار، شدم اسباب زحمت

اکبر می راند. تیمسار می گوید: « جاتون راحتِ دکتر » و شیشه پنجره را تا نیمه می دهد بالا. دکتر راحت است، می خندد. تیمسار می گوید

- باید یک شکاری مَلَس سفارش بدم براتون
- تشکر تیمسار ... من اهل شکار نیستم. آمدم برا تفریح
- هم تفریح و هم گوشت شکار

تیمسار می خندد و نگاه می کند به آینه. می گوید

- البته اصل شکار لذت داره دکترجان، والّا گوشت مردار که فت و فراوان توی هر قصابی به میخ کشیده شده

بزرگراه خلوت است. هوا تاریک است. سوز سرما از درز پنجره زبانه می کشد داخل. اکبر دنده عوض می کند. تخت گاز می راند تا جاده ی خاوران. دکتر پریور به حاشیه ی جاده نگاه می کند. بازو در بغل گرفته و مالش می دهد. اکبر پیچ ضبط را باز می کند. تیمسار می گوید: « چرند نذار اکبر » اکبر می گوید: « نه به مولا ... برنامه¬ی رادیوست، ورزش و سلامتی » تیمسار از آینه نگاه می کند به دکتر پریور. می¬گوید: « هی دوسِت دارم، دوسِت دارم ... قربونتم، عاشقتم، ... ی ِ مشت شر و ور » و نیم تنه ی دکتر را می بیند، از سینه به بالا. می گوید

- شما سردتونِ دکتر؟
- شما ورزشکارید، ما پیرمردیم تیمسار
- خوب شما هم ورزش کنید. کار سختی نیست

تیمسار می گوید و نگاه می کند به اکبر. دکتر برزخ می شود. اکبر می گوید: « خدا شاهده همین شکار صد پله سرِ به هر ورزشی » تیمسار نگاه می کند به خط سفید جاده، ردهم و بریده. می گوید: « اینا همه از بی کاریِ، از ول معطلیِ جهان سومی » دکتر از صندلی میکشد بیرون، گردن می کشد. می گوید: « ورزش نکردن؟ » اکبر مضطرب نگاه می کند به تیمسار. « نه دکترجان ... گوش دادن به این ترانه های صد تا یِ قاز » دکتر سر می گذارد بر پشتی صندلی و بر شیشه ی پنجره. نگاه می کند به حاشیه بیابان. کویر خشک وعریان در روشنی خاکستری رنگ سحرگاهان.



نرسیده به سمنان جیپ پنچر می¬شود. اکبر می کشد شانه ی راه، جک می زند زیر جیپ. دکتر پریور پیاده می شود. می ایستد کنار جیپ. اکبر می گوید: « هر وقت اومدیم شکار آهو، یِ بلایی سرمون اومد » دکتر برزخ می شود. می گوید

- بلا؟ چه بلایی مثلن؟
- همین بزبیاری ا دکتر ... پنجری، ترمز بریدن، فرمون قفل کردن ... لاستیک به این یغوریُ چه به پنچری؟

اکبر آچار به دست نشسته است پای چرخ. زاپاس را جا می اندازد و بنا می کند به بستن.

- دلم آل و آشوب جناب دکتر. حضرت عباسی من که زهره ندارم به کوروش خان بگم بالا چشمت ابرو. شما بگو بلکم بی خیال شد
- بی خیالِ چی؟
- همین آهو زدن ... اقلندش بچه آهو نزنه ... این همه کل و قوچ و میش تو موجن هست. بند کرده به آهو چرا؟
- شکار، شکارِ. چه فرق داره اکبر آقا؟
- فرق ش همین ِ

اکبر می گوید و اشاره می رود به چرخ. بلند می شود آچار چرخ را می گذارد عقب جیپ و شلوار می تکاند. دکتر می نشیند داخل جیپ. تیمسار چرت می زند. خرخر می کند. خشک و کشیده، چون گلوی بریده. اکبر شیشه جلو را دستمال می کشد و می نشیند پشت فرمان. استارت می زند. تیمسار می پرد. نگاه می کند به ساعت و به اکبر. چشم می مالد. می گوید

- دکترجان از بابت ویزا هم تشکر
- قابلی نداره تیمسار ... شهرام خان هم اوکی شدن، بعد هم به سلامتی نوبت شماست

تیمسار نگاه می کند به بیابان، خاک خشک و تشنه ی کویر که می درخشد زیر آفتاب تابان. پلک می زند، گیج و سنگین. می گوید: « حیف از طلا که خرج مطلا کند کسی » دکتر می گوید: « بله؟ » تیمسار می گردد به پشت، چشم در چشم دکتر. « حیف از کسی که رنج کشد پای ناکسی ... دکترجان » می گوید و سر می گذارد بر پشتی صندلی و چشم می بندد.
دکتر ابرو بالا می دهد و لب کج می کند. از مقابل خاوری می آید. رد خاور دود است و غبار. سنگین دور می شود، پرشتاب و پرصدا. جیپ می لرزد. اکبر می گوید: « ای بر پدرت لعنت ... » تیمسار خرخر می کند. دکتر سر می کشد تا شانه ی تیمسار. می گوید: « منظورشون چی بود اکبر؟» اکبر زیرچشمی نگاه می کند به مجاور. کوروش خان دهان باز کرده، چشم بسته و گردن شل کرده است بر صندلی. آهسته می گوید

- همین طلا و مطلا؟
- بله
- شهرام¬خان آب روغن قاطی کرده ... پدر و پسر افتادن به جون هم
- بابت چی؟
- بابت رفتن و موندن ... محشر کبری به پا شده ... کوروش¬خان می¬گه باید بری، شهرام¬ می¬گه الّا و بلّا می¬مونم ایران
- این پسر، انسان روشنیِ ...
- روشن و خاموش توفیر نداره ... وقتی آقا بگه باید بری، باید بره

دامغان را که رد می کنند، مقابل کافه ی حسن کله اکبر نگه می دارد برای صبحانه. خوش و بش می کند با حسن کله پز. می نشینند زیر آلاچیق، روی تخت. تیمسار کله سفارش می دهد. دکتر لب نمی زند. می گوید چرب است و مضر. چای و پنیر می خورد. تیمسار مغز و زبان می خورد، پرحرص، پرولع. بعد به اکبر می گوید که کوله ی لباس را ببرد اتاق بالا. اکبر خورده نخورده کوله را می برد اتاق بالای قهوه خانه و باز می نشیند پای سفره. تیمسار چای را سر می کشد و می رود طبقه ی دوم. اکبر نگاه می کند به امتداد گذر تیمسار. بر می گردد به دکتر که لم داده است روی تخت. « جسارت نباشه دکتر اما شتر دیدین ندیدین » می گوید و سفیدی چشم را لقمه پیچ می کند. دکتر می خندد و نگاه می کند به مرد و زن کنار جاده، ساک به دست و بچه به بغل. می شنود

- چیزی که نمی گین به کوروش خان؟

دکتر نگاه می کند به اکبر که لقمه را نگه داشته است مقال دهان. سر می دهد بالا و چشم می بندد. اکبر لقمه را می برد به دهان. تیمسار از پله ها می آید پایین. رخت شکار پوشیده است، یکدست خاکی رنگ. اکبر نگاه می کند به رخت تیمسار. لقمه می کشد ته ظرف « آمریکایی اصلِ ... اصلِ اصل. چه ابهتی کوروش خان » می گوید و لوچه و چونه کج می کند. تیمسار می رود رو به جیپ. می گوید: « کم بلیس اون مردارُ ... پاشو یِ نگاه بنداز به ماشین » و رو می کند به دکتر « گوشت شکار هزار برابر این مردار توفیر داره » نرم می گوید و می نشیند داخل جیپ. اکبر نگاه می کند به قوری چای. « پَ چایی نخوریم؟» می گوید و نگاه می کند به دکتر که برخاسته است. تیمسار داد می زند: « بجنب اکبر ... صلات ظهر شد »



اکبر یک نفس می راند تا شاهرود. بعد کج می کند سمت شمال، جاده ی موجن، شکارگاه آهو. دو ساعت مانده به ظهر می رسند روستای موجن. آفتاب بالا کشیده است. باد می وزد، خنکای پاییز، نرم و سبک. تیمسار می گوید که می روند رو به کوه، پی کل و میش و قوچ. اکبر جیپ را پارک می کند حاشیه ی شمالی روستا. چادر حلقه پیچ را سوار می کند روی گرده. برنو را می اندازد گَل شانه. تیمسار شکاری را بر می دارد و کلاه حصیری سر می کند. یکی از کوله ها را می اندازد بر تخته ی پشت. دکتر می رود برای کمک. اکبر کوله ی دوم را می اندازد روی دست. می گوید: « کوروش خان از من و شما سرحال ترن » تیمسار می خندد. دست می گذارد بر گرده ی دکتر. می گوید: « انرژیُ نگه دار دکتر. خیلی مونده تا بالا » و نگاه می کند به سر تا پای دکتر

- کاش گفته بودید یِ دست لباس شکار می آوُردم براتون
- همین خوبه تیمسار ... راحتم

دکتر می گوید، خندان. با دست می زند به شلوار کتان. تیمسار شانه بالا می اندازد و می رود. دکتر پا پس می کشد، یک قدم پس تیمسار. می روند رو به کوهستان شمالی، پیچ در پیچ دره ها و شیارها، خم اندر خم کوهستان. عرق می نشیند بر سر و صورتشان. دکتر پریور جا مانده است. دست بر سینه گذاشته و نفس می زند. تیمسار رو می گرداند به دکتر و اشاره می دهد به امتداد سینه کش کوه، به تخته سنگ بالای سر. پوزخند می زند و سر تکان می دهد.
بالا که می رسند اکبر چادر را میخ می کند به زمین. تیمسار ایستاده و نگاه می کند به دکتر که دست را عصا کرده است بر سنگ و خاک و می خزد بالا، کند و کشان، افتان و خیزان. میایستد تا دکتر برسد بالا. « ضعف بنیه دارید دکتر » می گوید و دست حلقه می کند در دست دکتر. دکتر رنگ به رو ندارد. پهن می شود روی زمین. لبخند می زند و عرق می گیرد. پنجه می اندازد در یقه و باد می دهد. تیمسار خنده بر لب خیره مانده است به دکتر.

- زیاد انرژی مصرف می کنید دکتر. بزنم به تخته ... اووم م

می گوید و کف دست را به حالت ورزن کردن می آورد رو به بالا. اکبر از درز چادر می آید بیرون. می گوید: « ماشاالله این جناب دکتر موتورشون سرحاله » تیمسار بر می گردد به پشت. خنده بر لب اکبر می ماسد. دکتر، خندان سر تکان می دهد. « موتور ما خیلی وقته که خاموشه ... یاتاقان زده » می گوید و نگاه می کند به سنگ و صخره، کوه و دره، قله های کوچک و بزرگ، رد هم و پی در پی. تیمسار می نشیند روی زمین.

- می بینی کجا آوردمت دکتر
- فوق العاده س تیمسار ... منتها امان از درد پیری
- بَه هَ ه ... هنوز اول راهیم دکترجان ... باید بریم بالا

تیمسار دست می گذارد بر گنبد کلاه حصیری و رد نگاه را می کشد بالا، بر بلندترین قله ی محصور در میان انبوه کوه ساران. دکتر می نشیند روی تخته سنگ مجاور چادر، زیر سایه. اکبر کوله ها را می برد داخل چادر. برنو به دست گرفته است. می گوید: « شما هم تشریف بیارین دکتر ... چیزی نمونده تا چشمه ... همین بغلِ » دکتر دست می برد بر سینه و سر تکان می دهد. تیمسار می گوید: « شما استراحت کنید ما دوری بزنیم همین اطراف » و هر دو می روند تو در توی کوهستان، چابک و چالان. دکتر دراز می کشد روی تخته سنگ، خسته و عرق ریزان.



تیمسار رفته است داخل چادر. چرت می زند. اکبر کوت پر را می ریزد داخل کیسه و چاقو می اندازد زیر گلوی پرنده. می گوید

- ساعت خواب ... چه خواب سنگینی دارین دکتر. ما رفتیم و برگشتیم، جَخ شما بیدار شدین
- آهو زدید؟
- آهو کجا بود توی کوه و کمر ... تیهو و دُرّاجِ. یکی من زدم دو تا کوروش خان

اکبر نوک چاقو را می برد زیر پوست لُخت پرنده. دندان فشار می دهد روی لب و شکاف می زند بر سینه ی پرگوشت پرنده. خون از زیر گلوی پرنده می جهد بیرون، لخته و تیره. بطری را باز می کند. « آب چشمه س ... پاکِ پاک، عین قلب همین پرنده » می گوید و سر بطری را خم می کند روی دست. باریکه ی خونابه جاری می شود روی خاک، راه باز می کند و فرو می رود در زمین. دکتر پوست صورت را جمع می کند و نگاه می کند به رد خوانابه. می گوید

- تیمسار کجاست؟
- توی چادر خوابن ... خدا به دادمون برسه. عنق شدن بدجور
- باز خلقشُ تنگ کردی؟
- نه به این تیغ آفتاب ... من کی ام که قد علم کنم جلو کوروش خان ... این شکارا شکار نیست براش. به اینا بارش بار نمی شه

دکتر می بیند که اکبر کارد به دست اشاره رفته است به آسمان. نگاه می کند به لاشه ی دو پرنده، خاکی یکدست به قاعده ی کف دست، با گردن کشیده و پوست مچاله، مرده و بی جان و گردنی لخت و عریان و خونابه از شکاف زیر گردن روان. بلند می شود و شلوار می تکاند. نگاه می کند به ساعت. نچ می کند و سر تکان می دهد. « بدنم عرق خشک شده » می گوید و پنجه در پنجه قلاب می کند و بدن می کشد. اکبر بلند می شود و آب می ریزد در مشت دکتر. می گوید: « آب کوهِ، درمون هر درد بی درمونِ » دکتر می رود ضلع غربی چادر و می نشیند بر تخته سنگ.
اکبر گوشت تیهو و دراج را می شوید با آب چشمه. می اندزدشان در کاسه. نمک می زند با لیموی تازه. آتش روشن می کند. دود می کشد بالا. پرنده ها را از گرده می کشد به سیخ، می ایستد پای آتش. می دمد به آتش، بر هیزم افروخته. باز می دمد. پرنده ها را می برد روی زغال گل انداخته. « قربان سرت آقای کاشی ... » می خواند و بو می کشد. تیمسار از درز چادر می آید بیرون. داد می زند: « خوب بگردون اکبر ... نسوزه » اکبر می گوید: « به چشم » و می خواند: « خرجم پا خودم، آقام توباشی » دکتر می گوید: « خسته نباشید تیمسار » تیمسار دست تکان می دهد و می آید بالای سر اکبر. امر و نهی می کند. کج میکند سمت دکتر و می نشیند مجاور او. می گوید

- دو ساعت آفتاب گز کردیم حاصلش شد همین سه پرنده
- چه بویی راه انداخته
- طعم گوشت دُرّاج به بلدرچین نمی رسه اما بازم تکِ
- نشسته بودن یا رو هوا زدید؟
- اکبر کیش داد. من زدم. سه تا تیر زدم، سه تا انداختم

اکبر کباب را آماده می کند. می خورند. دکتر زودتر کنار می کشد. آرنج می گذارد بر زمین و پا دراز می کند. تیمسار سیخ کباب به دست، بلند می شود. می گوید: « اکبر، چادرُ جمع کن » اکبر هاج و واج نگاه می کند به تیمسار. خورده نخورده می رود سر وقت چادر. دکتر دو پا لمیده است بر سینه ی تخته سنگ. نا ندارد. می گوید

- تا غروب که خیلی مونده تیمسار ...
- آمدیم شکار دکترجان ... کوروش که دست خالی بر نمی¬گرده

اکبر چادر را حلقه پیچ می کند. می گوید: « چه عجله کوروش خان؟ حالا نشستیم ... یِ چرتی، یِ دمی، دودی ... » تیمسار رو می کند به اکبر. چشم درشت می کند. می گوید: « ماش هر آش ... برگشتیم آدمت می کنم » حرف وا می ماند در دهان اکبر. می گوید: « منظورم یِ سیگار ... » تیمسار دست بالا می برد. اکبر پس می کشد. دکتر بلند می شود. تیمسار را آرام می کند. تیمسار کوله را می اندازد روی شانه. می گوید: « افسار این آقا بله چی دست منِ ... باشه به وقتش خدمت ش می رسم »

از کوه کله می کنند پایین. سوار جیپ می شوند. تیمسار شکاری را از قنداق حایل می کند زیر دست. نگاه می کند به کویر، چشم بر پهنای دشت، خاک خشک زیر تیغ آفتاب ظهر. اکبر می راند غرب موجن، رو به دشت و کویر. جیپ بالا و پایین می پرد بر گرده ی خاک و نمک. می گوید

- کجا کمین کنیم کوروش خان؟

تیمسار عنق است. خاموش و صمن بکم. انگشت برده است در انبوه سبیل و شانه می زند. با دست اشاره می دهد به بیابان. دکتر گردن شل کرده است بر صندلی و پنجه انداخته است بر دستگیره ی کنج در. تیمسار قنداق شکاری را می گذارد روی شانه. چشم می گذارد بر عدسی دوربین. از صندلی می کشد بیرون و شکاری را از پیش چشم پس می زند. سر می کشد جلو و چشم ریز می کند. باز دوربین را می برد روی چشم. می گوید: « بزن رو ترمز » اکبر نیش ترمز می زند. می گوید: « هنوز شصت تا هم پر نکردم کوروش خان » تیمسار چشم بر عدسی داد می کشد

- گفتم نگه ش دار الاغ

اکبر می زند روی ترمز. جیپ می ایستد در حجم خاک و غبار، محو و تار. دکتر دست می گذارد بر دهان و سرفه می کند. تیمسار می ماند تا خاک بنشیند. پیاده می شود. می گوید: « بپر پایین» اکبر موتور را خاموش می کند و می پرد پایین، با دهان باز و نگاه به کوروش خان و امتداد نگاه کوروش خان، مجاور و یک قدم پس کوروش خان. تیمسار می گوید: « دوربینُ بده من » اکبر به دو می رود عقب جیپ، دوربین دوچشم را می آورد. تیمسار از دوربین نگاه می کند. آفتاب از اوج کشیده است پایین. نور در عدسی می شکند. باز نگاه می کند. می گوید: « خودشِ » اکبر چشم به تیمسار ایستاده است. تیمسار دوربین می گذارد بر چشم اکبر. اکبر اُو می کشد. می گوید

- تو این بیابون کجا کمین بگیریم حالا
- کمین لازم نیست ... بیاُفت ردشون

تیمسار می رود سمت جیپ. دکتر پریور گردن کشیده است بیرون و نگاه می کند، مات و مبهوت. تیمسار می گوید: « دو تا آهوی ترد و تازه براتون دارم دکترجان ... راه بیافت اکبر » اکبر به دو می آید پشت فرمان. از جاده ی خاکی خارج می شود. می زند به بیابان. پرگاز می راند. دو آهو پیدا می شوند، کوچک و بزرگ. اکبر می گوید: « اون یکی بچه شِِ کوروش خان » تیمسار سر شکاری را از پنجره می دهد بیرون. می گوید: « خفه شو اکبر، تختِ گاز برو »
اکبر تخت گاز می رود. آهوی مادر گردن می کشد. هر دو آهو پا می گذارند به فرار، به تک و تاب و پرشتاب. جیپ بالا و پایین می پرد. دکتر پریور دو دست چسبیده است به دستگیره. سر کشیده است در شکاف بین دو صندلی و نگاه می کند به رد دو آهو. تیمسار سر شکاری را از پنجره می دهد بیرون. جیپ نزدیک می شود به دو آهو، تیمسار از پنجره نشانه می رود. اکبر می گوید: « هنوز که تو تیررس نیست » تیمسار قنداق را می برد بر گودی کتف. گردن خمیده بر شکاری و چشم در دوربین. اکبر می گوید: « کدامشان می زنین کوروش خان؟ » تیمسار انگشت می برد بر ماشه. آهوها کش و قوس می گیرند. باز می شوند در دو سوی بیابان. اکبر فرمان کج می کند سمت آهوی مادر. دکتر به پهلو پرت می شود روی در. تیمسار سر بلند می کند

- چکار می کنی احمق
- خوب چکار کنم؟ نمی تونم جفتشون با هم بگیرم که
- چرا اینُ گرفتی ... آهوی چهار پنج ماهه رُ ول کردی افتادی رد ننه ش
- دور بزنم؟
- بگاز ... بگاز تا قال نموندیم

جیپ نزدیک می شود به آهوی مادر، صد متر یا کمتر. اکبر پا چسبانده است به گاز. تیمسار نشانه می رود. « تماشا کن دکتر ببین چطور شکارُ تو فرار می زنم » می گوید، آهسته و شمرده. آهو اما می ایستد، یک جا و یک باره. پهن می شود روی زمین. اکبر می گوید « نفس برید » و پا می زند روی ترمز. خاک و غبار می رود به هوا. آهو زانو خمیده و پهلو چسبانده است به زمین، وارفته و افتاده، با چشمان باز و درخشان، بی پلک زدن. نگاه می کند به کرانه ی بیابان، بی نفس زدن. تیمسار پیاده می شود در حجم خاک و غبار. می آید بالای سر آهو. اکبر خم می شود و دست می کشد زیر گلوی آهو، بر توده ی سیاه رنگ زیر گردن. « این طوق سیاه چیه زیر گلوش » می گوید و نگاه می کند به صورت تیمسار.

- نه یِ وقت نشونه ای، چیزی باشه ... نظر کرده نباشه کوروش خان؟
- نظر کرده ی باباتِ؟

تیمسار می گوید و اکبر را پس می زند کنار. بر می گردد به دکتر. می بیند دکتر از پنجره گردن کشیده است بیرون. می بیند اکبر دست برده است بر سینه ی آهو. می گوید

- چی می خوای تو هی سیخ می زنی به این؟
- عینهو قلب می زنه ... زهره ترک شده بنده خدا

دکتر از جیپ پیاده می شود، دستمال به دست و کف دست بر بینی. اکبر دو پا می نشیند مجاور آهو. می گوید: « این که آبستن ِکوروش خان » تیمسار می گوید

- باز تو چرند گفتی ... الان فصل آبستنیِ؟
- خدا شاهده آبستنِ کوروش خان. نگاه شکمش کن

آهو شکم نشانده است روی خاک. توده ای شیری رنگ که پس و پیش می رود. اکبر می گوید: « نگاه، اینم از جست و خیز بچه ش ... آبستنِ به مولا » تیمسار نگاه می کند به اکبر، تند و پرغیظ. اکبر سر می اندازد پایین. دکتر پریور می گوید: « حالا که خودش تسلیم شده ازش بگذرید تیمسار » تیمسار شکاری را می گذارد روی چشم و از دوربین نگاه می کند. چرخ می خورد. بچه آهو ایستاده است روی کپه ی خاک. رو به شکاری و چند صد متر جلوتر. تیمسار نشانه می رود. « من شکارُ رودررو می زنم دکترجان ... از این مسافت » می گوید و ماشه می کشد. بچه آهو می افتد روی زمین.

آفتاب کشیده است پایین. نوار سرخ و نارنجی در حاشیه ی آسمان. خون موج می زند در کرانه ی آسمان. تیمسار و دکتر پریور نشسته اند زیر آلاچیق. حسن کله پز چای می آورد. اکبر دستمال را تر می کند و بنا می کند به گردگیری جیپ. دستمال را می گذارد عقب جیپ. نگاهش می افتد به آن سوی جاده. درجا خشک می شود. داد می زند

- ننه ی بچه آهو اومده دنبالمون کوروش خان

آهوی مادر ایستاده است رو به جیپ، حاشیه ی جاده. تیمسار بلند می شود. نگاه می کند به طوق سیاه زیر گردن آهو. دکتر نیم خیز مات آهو مانده است. اکبر می گوید: « اومده پی توله ش به مولا ... بدبخت شدیم رفت پی کارش » تیمسار خیره مانده است به آهو. چشم ریز می کند. می آید رو به جیپ. می نشیند پشت فرمان. استارت می زند. اکبر می گوید: « حالا نکنه تا قیام قیامت بیاد ردمون ... » و رو می گرداند به تیمسار

- اگه اومد چه کنیم؟ دامن کیُ بگیریم؟
- دامن ننه ت بگیر ... شاید شل بود اومد پایین
- ای بابا ...
- بتمرگ تو اکبررر

تیمسار می گوید. تند و خشک، گاز می دهد. دکتر می آید کنار دست تیمسار. اکبر نشسته است صندلی عقب. دست بر سر گذاشته و سر برده است بین دو زانو. تیمسار می راند، در امتداد جاده، رو به خانه. پرگاز و تند، ساکت و عنق. جیپ گم می شود در تاریکی شامگاهان.



سپیده نزده صدای شلیک گلوله چون طبل کوبیده آوار می شود در خانه. تیمسار از اتاق می پرد بیرون. نشیمن کم نور است و کل ناپیدا، تیره و تار و ناآشنا. جای شکاری روی دیوار خالی مانده است. می دود تا اتاق شهرام و رو در رو، اتاقِ پردود است با بوی باروت و شهرام گرده به دیوار با چشمان باز و حفره ای بر پیشانی و باریکه ی خونِ جاری، گرم و تازه و شکاری در آغوش.



---------------------
1-این داستان و نقد پس از آن با اجازه و رضایت شخصی نویسنده ی داستان آقای مجید میرزایی در این وبلاگ درج می گردد.
2- نقدهای وارده از جانب اشخاص مختلف بوده که جهت رعایت اختصار نام منتقد با حروف اختصار قید می گردد.
3- هدف از درج این نقد آشنایی برخی دوستان با نوع نقدیست که در جوامع کوچک ادبی امروز انجام میگیرد. از آنجا که
   در طی این نقد اختلاف و یا سوء برداشت نیز پیش آمده. جهت مستند بودن مطلب از حذف آن موارد خود داری می گردد.
4- کلیه ی نقدهای وارده و دفاعیات بعدی نویسنده به همان شکل اولیه در بخش کامنتها ی این وبلاگ وارد گردیده و از مرتب نمودن مطلب احتراز شده.

چرکنویس


باز هم کسی از میان ما رفت . این بار : علیشاه مولوی



ﻣﻦ ﺗﻮ ﻭ ﺑﺎﺭﺍﻥ
ﺩﻟﺨﻮﺷﻢ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﮐﻪ ،
ﭘﺎﺋﯿﺰ ﭘﺎﺭﺳﺎﻝ ﭘﯿﺮﺗﺮ ﺑﻮﺩﻡ
ﮐﻪ ،
ﺍﺯ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﺧﯿﺲ ﭘﺎﯾﯿﺰﯼ ،
ﺗﻨﻬﺎ ،
ﺷﺎﻋﺮﺍﻥ ﺷﻌﻠﻪ ﻭﺭ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﻧﺪ
ﮐﻪ ،
ﭘﺎﯾﯿﺰ ﭘﯿﻤﺎﻧﻪ ﺳﺮﺁﻣﺪﻩ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ ﺍﺳﺖ ،
ﺗﻮ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﺑﻬﺎﺭ ﻭ ﺑﺎﺑﻮﻧﻪ ﺑﻮﺩﯼ ﭼﺮﺍ؟
ﺗﺎﻭﺍﻥ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺟﻨﻮﻥ ﺳﺎﻟﯽ ،
ﮐﻠﻨﺠﺎﺭ ﺑﺎ ﻭﺍﮊﻩ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﺩﻧﯽ ﺳﺖ
ﮐﻪ
ﺗﺎ ﺭﻫﺎﺷﺎﻥ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ
ﮐﻠﻤﺎﺕ ﻗﺼﺎﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ
ﻭ ﺑﻌﺪ .
ﭼﻨﺪ ﺟﻤﻠﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮﯼ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺩﺭ ﺑﯿﺪﺍﺭﯼ ،
ﻣﺜﻞ ﻧﻮﺯﺍﺩ ﻧﺎﻗﺺ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ
ﺣﺎﻻ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ ﺑﺪﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ؟
ﺁﺭﺯﻭ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺍﯼ ﮐﺎﺵ ،
ﺑﺎ ﻫﻔﺘﻤﯿﻦ ﭘﺎﺋﯿﺰ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺍَﻡ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ؟
ﭘﺲ ﺑﯿﺎ ،
ﺗﺎ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﺑﺮ ﮒ ﻓﺮﺵ ﺍﯾﻦ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺧﯿﺲ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺮﻭﯾﻢ ...


دیروز بقول رسول رحیمی که گفت :<<علیشاه آنقدر سربسر مغز خود گذاشت تا به کما رفت>> ، از کما هم رفت.
 :(

۱۳۹۲ اسفند ۱۰, شنبه

دیدار شبانه - بازنویسی یک داستان

دیدار شبانه
----------------------

شب بود ، یکی از آن شبهای سرد زمستان . خیابانها را برای جشن انقلاب چراغانی کرده بودند . خیابانهای بالای شهر این مواقع همیشه خلوت است .بغیر از تک و توک جلوی رستورانها و فست فودهای معروف ، در کوچه و خیابان کسی را نمی شد دید. اولین رستوران شیک و پیک را که دیدم از تاکسی بیرون پریدم . جلوی در ورودی غلغله بود. همه با ماشینهای آنتیک پانتیک و موهای بیرون زده و چکمه های پوست ماری و خنده های از ته دل .چپیدم داخل .سر اولین میز که خالی بود نشستم .با آمدن گارسن سفارش قهوه دادم.
جای دنجی بود با مشتریهایی که معلوم بود همه جزء از ما بهترون هستند و اینجا پاتوقشونه .قهوه اسپرسو هفده هزار تومان!!!
سرم را کنار پنجره کشیدم و به بیرون نگاه کردم.برفهای سفید روفته شده ی خیابان با رنگ قرمز کناره ی دیوار ترکیب قشنگی ساخته بود.از میان شیشه ی بخارگرفته تصویر زنی پیدا بود که در میز بغلی داشت با قهوه اش بازی می کرد. یک لحظه
نگاهمان با هم گره خورد. نگاهم را از شیشه دزدیدم. قهوه ی تازه ی روی میزم بخار می کرد .همیشه قهوه ی اسپرسو و کاپوچینو را دوست داشته ام .نه بخاطر مزه شان .بخاطر اسمشان .مزمزه که میکنی انگار ناف شهر رم نشسته باشی بغل آن خرابه های گلادیاتورها . فرض کن توی یک کافه تو پاریس داری سیراب شیردون میزنی به بدن .چقدر یاد تهرون میفتی اونوقت ؟ اسپرسو و کاپوچینو هم اینجا همون حال رو داره. سرم پایین بود و منتظر سرد شدن ،با کف روی قهوه بازی می کردم . اینجور جاها من سرم توی لاک خودم هست کلا . منو رو باز کردم وخودم رو با خوندن اسامی عجیب و غریب غذاها مشغول کردم. یعنی نمیشه جلوی این اسمها ایرانیش رو هم بنویسن ؟ آخه بیف استروگانف با سس آووکادو دیگه چه کوفتیه ؟ اونم به قیمت 45000 تومان ! می ترسیدم که سفارش بدم ، بعد همون آبگوشت بزباش خودمون از آب دربیاد ! نگاهم خیره ی اعداد بود که صدای گرمی وادارم کرد سرمو بالا کنم .
- میشه سر میز شما بشینم ؟
نگاهش کردم ، همان زن میز بغلی بود.زن سی و چندساله ای بود ،خیلی زیبا ؟ نمیشد گفت ، بیحوصلگی و گیرایی خاصی توأمان در صداش موج می زد .
- خواهش میکنم بفرمایید . نشست .کیفش را روی صندلی خالی بغلی گذاشت و در جواب گارسن برای انتخاب غذا رو به من کرد و گفت : شما چی انتخاب کردید ؟
با لبخند گفتم :راستش این بیف استروگانف بدجوری چشمم رو گرفته اما خب !!!
- اخم کوچکی کرد و گفت : قیمتش ؟!!!
گفتم قیمتش رو نمی گم. خودش رو نمی دونم چی هست.نکنه آبگوشت باشه ؟
با خنده ای از ته دل گفت :نه ، مطمئن باشید اگه قیمتش واسه تون مهم نیست .من غذاشو تضمین می کنم.
- خب حالا که اینطوره همونو میخورم شما چی ؟
گارسن داشت این پا و آن پا می کرد.
-خوبه ، واسه منهم از همون بیارید.

راستش را بخواهید بخواهید آنشب زیاد حال و حوصله ی هم صحبتی با کسی را نداشتم. اما نمیدونم چطور شد که وقتی سوال کرد:
- تنها هستید ؟ منتظر کسی هستین ؟
مجبور شدم بهش نگاه کنم و بگم که تنها هستم و منتظر کسی نیستم .
با دست کمی موهایش را عقب زد. اینجوری خیلی بهتر می شد.حتما خودش هم اینو میدونست.
- من منتظر کسی بودم اما فکر کنم دیگه نمیاد.حوصله ام هم سر رفته بود از بس اینطرف و اونطرف رو نگاه کردم. میدونید که اینجور جاها چجوریه .همه کوپل میان.
- آره تنهایی ، تنهایی درد همه ی آدمهاس . اما علاج داره .
چشمهاش سگ داشت . وقتی خندید چال کوچکی روی گونه هاش ظاهر شد.

شام را که آوردند مشغول شدیم و نمیدونم چی توی اون صدای مخملی بود که وادارم کرد از لاکــم دربیام و به حرفاش گوش بدم.
همینجور یکریز حرف زدیم و گرم صحبت شدیم .انگاری که سی سال هست همدیگه رو میشناسیم.از اون حالتهایی که میگن زمان ساکن شده بود رو تجربه می کردم.
پشت بند شام ، یک قهوه ی ترک خوردیم ، با ظرافت خاصی دستمال قشنگی از توی کیفش که درحین شام خوردن روی لبه ی کاپشن من افتاده بود، درآورد و اثر قهوه رو از روی لبهای خوش ترکیبش پاک کرد.یکی دو جمله دیگه گفت که من نفهمیدم . محـو صداش شده بودم.

- من با اجازه تون برم دستشویی آرایشم نیاز به تجدید داره .
-خواهش میکنم بفرمایید.
چند دقیقه طول کشید تا گارسن صورتحساب در دست پیداش شد . دیدم که جلوی هرچیزی عدد 2 نوشته شده .گفتم چرا ؟ من که یک پرس غذا بیشتر نداشتم.
- اون خانم مگه با شما نبود ؟
- نه !
- آخه وقتی داشت میرفت گفت صورتحساب رو شما میپردازید.
- اون خانم که گفت میره دستشویی ؟ از کجا رفت ؟ من ندیدم .
معلوم بود بزور جلوی خنده اش را گرفته .خدا می داند روزی به چندتا هالو مثل من بر میخورد.
- دستشویی ؟ خیر ، از در کناری رستوران تشریف بردند.نمی دونستید اینجا چندتا در داره ؟ یک کم هم عجله داشتند.
- چندتا در ؟ نه نمیدونستم. عجله داشت ؟ عجب !!
پول صورتحساب و انعام گارسن رو گذاشتم روی بشقاب و از در جلو رستوران خارج شدم.
هنوز باد سردی می وزید . دستهام رو تو جیب پالتوام کردم وبا اولین تاکسی بطرف خونه راه افتادم.
هنوز شب بود و من هنوز تنها بودم اما میدونستم در این شهر بی درو پیکر، جایی ، زنی تمام فکرش به منه و تو کیف و جیب مانتوش ،دنبال کیف پول گمشده اش میگرده.

یک عکس ، سه روایت


روایت اول
------------
بعد از ظهری دل انگیز بود .از آن بعداز ظهرهایی که جون میده واسه اینکه توی پارک بشینی و هی پشت سر این و اون غیبت کنی. مارجری و سوفی
تازه روی نیمکت همیشگی شان نشسته بودند .هنوز حتی استخوانهای اسکات شوهر مارجری رو از توی گور درنیاورده بودند هنوز صوفی هیچ
حرفی از همسایه جدیدشون که چقدر ادم مزخرفیه نزده بود. بیشتر از آن ، حتی هنوز به قسمت آه و ناله و نفرین بچه های بی معرفت نرسیده بودند که
یک سایه ی بزرگ جلوی نور آفتاب رو گرفت و آن دوتا یکهو سردترین پاییز عمرشان را تجربه کردند. شما فکر می کنید به بالا که نگاه کردند چه
دیدند ؟ سوپرمن ؟ فانتاستیک فور ؟ باب اسفنجی ؟ نینجا ترتلز ؟ قهرمانهای فیلم X-Man در حالیکه سوار هواپیمای سوپرسونیکشون بودند؟ یا شاید
سفینه ی استارترک که جلوی نور خورشید رو گرفته بود ؟ باید بگویم پس شما یک کم در مورد سن و خاطرات و قهرمانهای کودکی اونها کم لطفی
بخرج داده اید. حقیقتش آنکه قهرمانهای آنها بزحمت از اولیس در سرزمین خدایان وهرکول و دلیله ،هرکول بود دیگه ؟!!! سامسون و اوفیلیا و
جان گلندل ،همون پسره که در بیکری سر خیابان کار میکرد و وااااااای چه پسری بود ،چه قیافه ای و چه اندامی ، آره چه رانهای سفت و محکمی ،
حیف که کمی لهجه ی ایرلندی داشت، اهم اهم ببخشید کجا بودیم ؟ آهان داشتیم از قهرمانها حرف میزدیم.خلاصه خاطرات سوفی و مارجری دیگر بعد
از آن تاریخ آپدیت نشده بود. این بود که به محض اینکه آدمی ،راستی راستی آدم بود ؟ با آن هیکل دیدند بی اختیار و بدون هیچ کج و مج رفتنی ،
فکر کردند که با غول چراغ جادو طرف هستند. آنی که در نسخه ی 1930 بود ،نه آن یکی که دهه ی 60 دیده بودند ، خیلی ریقو بود و مردنی و
همه ی هنرش این بود که هی بگوید بفرمایید سرورم ،چه میخواستید سرورم ؟ اَه اَه که با اون سیبیل بی ریختش بیشتر شبیه سالوادور دالی بود تا غول چراغ جادو!!!.

اوووووووووه . این تنها عکس العمل مارجری و صوفی بود .راستش با دیدن آن اندام درهم پیچیده که حتی از کلاف های کاموا ، وقتی بهم میریختند و
در هم میرفتند ،گره خورده تر بود.چیز بیشتری نمی توانست از دهانشان خارج بشود. راستش هر لحظه منتظر بودند که غول با صدای گرم اسپنسر تریسی
حرفی بزند یا آنها را به یک آرزوی مجانی دعوت کند. می دانید که انگلیسیها کلا از چیزهای مجانی خوششان می اید. غول اما فقط جلوی آنها راه می رفت
و فیگور می گرفت .با هر پیچ و تاب عضلاتش بنوعی درهم می رفت و باز می شد.گاهی مثل یک قورباغه می شد که منتظر پرشی است .گاهی هم مثل
قهرمانهای المپیاد یونان کشیده می شد ،عین آن کاج جلوی اتاقشان در حیاط آسایشگاه که تا لبه ی پنجره در طبقه ی سوم ، بالا کشیده بود.
مارجری با دیدن اندام غول یاد اسکاتی افتاد .با آن هیکل لاغر و استخوانی و آن عینک پنسی و آن شبهای مزخرف .یعنی می شد این غول آرزوی او را
برآورده کند ؟آه چه شور و هیجانی ، چه شبهایی ، چقدر ملافه ها که جر و واجر می خورد ،اما ناگهان یادش آمد که غولها می توانند فکر آدمها را بخوانند .
و خدا می داند چقدر برای بانویی محترم و در این سن و سال زشت است که هنوز بفکر این چیزها باشد .آه ای پدر مقدس که در آسمانی ... سپس
خیلی تند و سریع در دلش خواند : )پس چون يوسف نيكوكار بود عزم نمود-وقتي كه مريم را آبستن ديد-بردوري كردن از او؛چونكه پرهيز ميكرد خداي را.)
غول بازویش را گره کرد و با عضلاتی چون توپ فولاد جلوی روی آنها خم شد. اوووووووووه وای خدا چقده بزرگه . آقای غول ، اینها از آهن هستند ؟
این سوال صوفی بود.غول سرش را برگرداند و با صدای بمی گفت :خیر بانوی من پروتئین و کلسیم مثل اونی که توی سفیده ی تخم مرغ و گوشت هست !
ذهن صوفی فورا رفت سراغ اینکه هر تخم مرغ می شود 4 شیلینگ ، هر 20 تخم مرغ را که حساب کنی ،سفیده اش میشود 3 اونس ، با این حساب 13 را که
در 20 و در 4 ضرب کنی ، میشه 1200 شیلینگ .یعنی حدود 60 پوند ! آنوقت با مزمزه کردن عدد ، یک دفعه بلندترین اووووووووووه زندگیش را گفت .
مارجری اما با دیدن آن توپ عضلانی که لحظه به لحظه و با هر حرکت بزرگتر و حجیم تر می شد، ناخودآگاه دستش بداخل کیف کوچکش رفت تا سوزن
خیاطی کوچکی را که همیشه همراه داشت بیرون بکشد و یکبار به آن توپ بزند ،اما با شنیدن اووووه بلند صوفی بخودش امد و تنها دستهایش را بر روی هم مالید .
تا خانمها آمدند بخودشان بیایند و خوب اندام غول چراغ جادو را دید بزنند .غول به همان سادگی که آمده بود از جلوی خورشید کنار رفت و ناپدید شد. حتی کسی
به ذهنش نرسید دنبال چراغی کهنه و فکسنی بگردد که در همان گوشه کنارها زیر یک نیمکت افتاده بود.حقیقت این بود که این اوضاع تنها بخاطر استفاده از
وقت هواخوری استحقاقی بود که غول چراغ جادوی ما در هر یکصدسال می توانست برای یکبار و بمدت 10دقیقه از آن استفاده کند و بعد باید دوباره به درون چراغ
بر می گشت . البته این
چیزها در این پارک و برای خانم هایی در این سن و سال خیلی عادیست .اینست که هنوز پنج دقیقه از رفتن غول چراغ جادو نگذشته بود که تمامی آن ماجرا از
ذهن صوفی و مارجری پاک شد و آن دو مشغول همان صحبت همیشگی درباره ی اسکاتی و اینکه چه شد که در جنگ دوم هواپیمایش بجای اینکه در پایگاه
فرود بیاید، مجبور شده در یک جزیره ی دور بزمین بنشیند و اینکه شنیده بودند که اسکاتی در بین بومیان آنجا شاه شده و همین روزهاست که دنبال مارجری
بیاید شدند . آفتاب با نگاهی مهربان ،گرمای همیشگی اش را بروی آنها می پاشید.




روایت دوم
------------
 روی نیمکت کناریم دو پیرزن نشسته بودند.هردو با ژاکتهایی بر روی لباسی پنبه ای ، روسری بر سر و چهره هایی که
زیر فشار گذشت سالها پر از چین و چروک شده بود. جوان ورزشکاری ،سرشار از نیرو با بدن عضلانی ، جلوی آنها
رژه می رفت و با گرفتن ژستهای مختلف سعی داشت به آنها بفهماند که چقدر کم برای زندگی فرصت دارند. ابتدا
توجهی نکردم. اما صدای آن زنان سالخورده سر رشته ی حل کردن جدول را بهم زد و ناخواسته به حرفهایشان گوش
دادم .
- آخیش جوون ،سرما میخوری تو این هوا .چیه باباتو گم کردی ؟ مری تو فک میکنی اسمش چی باشه
- هاااااااا ؟
- میگم تو فکر میکنی اسمش چی باشه ؟
- آره منم فکر میکنم مریض میشه آخرش.
- حیفه جوون به این رعنایی .
- آره دوره ی عجیبیه .عقل تو کله شون نیست این جوونا .همه ش شده هیکل
- من فک کنم اسمش بیله .
- کی ؟
- بیل ، بیــــل
- آره مگه نمیبینی هیشکی باش نیست .باید مال همینجاها باشه. شایدم تازه وارده!
- باید کسی رو خبر کنیم .
- من فکر میکنم اسپاسم عضلانی گرفته همه ی هیکلش .نگاه کن عضلاتش همه تو هم رفته.
- اسپاسم چیه ؟ اینها ورزش میکنن که اینجوری بشن.
- راس میگی ، اسمشو فهمیدی ؟ من که گمون میکنم ویلیام باشه .آخه یه ویلیام داشتیم تو ده همینطوری بود.بعضی وقتا آلفرد ،گاومون رو میگم .مریض که می شد.ویلیام رو می بستن به خیش . حتما حالا بابا ننه ش دنبالش میگردن.
- ببین اینجاش عین توپ شده .سنی هم نداره ها ! خیلی باشه سی سال .حیفه از حالا !
- شاید سور رئالیست باشه.میگن این سور رئالیستها همینطوری لخت میشن میان تو مردم.پلیس باید خودش یه فکری به حال اینا بکنه. مگه میشه ؟ دوره ی ما حتی عیسی مسیح رو هم لخت نشون نمیدادن یه پارچه ای ،چیزی ..
- سور رئالیست چیه بابا ،اون که مال آشپزی بود اون آقاهه تو اون برنامه می گفت .گفتم که اینا ورزشکارن.
- منم با تو موافقم که دیوونه است .آخه آدم عاقل تو این باد پاییزی میاد لخت میشه ؟
- خدا میدونه چقدر خرج کرده تا اینجوری شده .همه ش گوشت خالصه .مری قیمت گوشت چنده دقیق ؟
- ویلیام رو نمیدونم ،فکر کنم 45 سال بیشتر عمر نکرد.راستی تو اگر اون موقعها یکی اینجوری میومد خواستگاری قبول می کردی؟
- فکر کنم بازم سمعکت رو نزدی .من ؟ با این ؟ نه اصلا . پسرجون ببین ما چیزی نداریم که بهت بدیم برو پیش اون آقاهه که اونجا نشسته .
- خدا بدور ! من ؟ یعنی تو فکر میکنی من اینقده بی حیا بودم ؟ آخرش همیشه ذات بدت رو نشون میدی. من می دونستم همیشه به من حسودیت میشه .حتی وقتی اون پسره توی قطار جاش رو به من داد ،دیدم که لپهات چه جور سرخ شد.

- من ؟ من ؟ من به تو حسودیم بشه ؟ منو به این لندهور اکبیری میفروشی ؟ مری تو هیچوقت آدم نمیشی !فکر میکنی اگه اون
عینکهات رو در میاوردی و اونوقت ان آقا ،چشهای بابا قوریت رو می دید بازم از این حرفا می زدی ؟
- چی ؟ عینکهای من ؟ یادت رفته که همین عینکها رو دویست پوند پولشو دادم ؟ تو همیشه به هرچی که من خریدم حسودی میکنی.
- کاش این آقاهه هنوز اینجا بود با همون وضعش ! ازش می پرسیدیم که کدوم یکی از ما وضعیتش روبراهتره و کدوممون رو می پسنده تا بهت ثابت می شد که تو همیشه و هرجا من بودم ،انتخاب دوم واسه مردای خوش تیپ بودی!!!!
- چی ؟ خب بپرسیم از آقاهه . عه رفتش ؟! کی رفت ؟ ببین هواسمو پرت کردی ،حتی اسمش رو هم نپرسیدیم .
- ولش کن .این مردای جوون همه شون نارسیسیست هستن . تا بهشون توجه میکنی خوشون رو لوس میکنن و غیبشون میزنه .هوا دیگه داره سرد میشه بهتره بریم خونه .
- اِی ... پس اسمش نارسیس بود؟.راستش من که نپسندیدم . ولی خوشم اومد ازت .هنوز هم مثل جوونیها زبل و شیطون هستی. شماره تلفنشم گرفتی ؟
وقتی خانمها رفتند دیگر هوا برای جدول حل کردن خیلی تاریک شده بود.



روایت سوم
----------------------

 ساعت 16:13
پیرزن سمت چپ تصویر :وای چه آقای خوش هیکلی . عینهو هرکول میمونه مگه نه ؟
پیرزن سمت راستی : آره ، چقده هم جنتلمنه .یعنی فکر میکنی ازش بخواهیم واسه ما از این هم ژست ها
میگیره؟
پیرزن خطاب به آرنولد که مشغول گرم کردن بدن با فیگورهای مختلف است : آهای آقا میتونی یه فیگور
خوشگل هم واسه ما بگیری ؟ واسه یادگاری .
آرنولد با دیدن پیرزنهای مهربان موافقت می کند و طبق فیگوری که در آن تمامی عضلاتش به منتهی درجه
و قدرت نشان داده می شود، ژست میگیرد.
پیرزن سمت چپی به پیرزن سمت راستی : ماری جون شمردن که هنوز یادته ؟
پیرزن سمت راستی : وااااا مگه میشه یادم بره ؟ حداقل تا سه هزار یادم هست.
پیرزن سمت چپی به آرنولد: چقدر میتونی همینجوری وایسی ؟
آرنولد که دلش بحال آنها سوخته : هر چقدر که شما بخواهید بانوان محترم
پیرزن سمت چپی به پیرزن سمت راستی : خب ماری شروع کن بشمار. از یک شروع کن.
تا من عکاسه رو پیداش کنم.
پیرزن سمت راستی : وایسا هولم نکن . یه دقیقه وایسا ، آها یادم اومد . یک ، دو، سه،

ساعت 16:35
پیرزن سمت راستی : چارصدو بیست و سه – چارصدو سی و چار
پیرزن سمت چپی : وای ماری بازم اشتباه کردی ، چارصدوبیست و چهار
پیرزن سمت راستی : وااااای بازم پریدی وسط شمردنم .چارصدوبیست و پنج ، چارصدوبیست و شش
پیرزن سمت چپی از دور خطاب به آرنولد می گوید : تو رو خدا آقا، یه کم دیگه . همینجور وایسا .و بعد
بسمت عکاس پارک که همان دور و بر پرسه میزد می رود و عکاس را راضی می کند که یک عکس دستجمعی
آنها بگیرد. پیرزن سمت راستی کماکان در حال شمردن است .عکاس دوربینش را تنظیم می کند و
به همه میگوید که نفسشان را حبس کنند و تکان نخورند.
پیرزن سمت راستی چهارصدو سی و دو
عکاس : ای بابا خانم اینطور که نمیشه ! یک لحظه بی حرکت لطفا .

ساعت 16:50 دقیقه
عکاس : این دیگه آخرین باره که میگم .تا حالا هفده تا عکس گرفتم همه خراب از آب دراومده .
پیرزن دست راستی : پانصدو دوازده .
عکاس : یک ، دو ، سه همه بگید چیییییز
هیچکس چیزی نمی گوید اما عکاس عکسش را گرفته . بفرمایید اینم عکس .از آن دوربینهای
کداک قدیمیست که درجا عکس را به مشتری تحویل می داد. هر دو پیرزن بسمت عکاس می روند.
با دیدن عکس گل از گلشان می شکفد.
وای ماری منو نیگاااااا . ببین عینکم چقده خوشگل بهم میاد.
آره منو نیگا کن کیفم هم توی عکس افتاده .
این آقاهه تو عکس زیادیه انگار .با اون بدن بی ریختش .آقای عکاس نمی شد این آقاهه رو نیندازی ؟!
عکاس با بهت زدگی به آن دو نگاه می کند که خنده کنان مشغول تماشای عکس هستند.کسی به
آرنولد توجهی نمی کند. چند لحظه بعد پیرزن ها کماکان درحال رفتن بسمت در خروجی پارک با یکدیگر
می گویند و می خندند. عکاس خم شده و گوش می کند تا ببیند آرنولد چه می خواهد در گوشش بگوید.
آرنولد : آقا تو رو خدا ، زنگ بزن یک آمبولانس بیاید .کل بدنم گرفته و قفل کرده راست نمی تونم بشم.
عکاس سراسیمه بدنبال باجه ی اطلاعات پارک می رود.
پیرزن ها در آخرین گام ها بطرف در بر می گردند تا دوباره به نیمکت همیشگیشان نگاهی بیندازند.
با دیدن آرنولد در همان وضعیت کمی متعجب می شوند.
پیرزن اولی : واه واه چه از خود راضیه دیگه ول نمیکنه بره خونه ش .
پیرزن دوم : نه بابا فکر کنم خنگ بود مردکه .لابد فکر کرده باید تا فردا همونطوری بمونه .
پیرزن اولی : ولی ماری تو هم خوب شمردن از یادت نرفته هااااا!!! من خودم بعد از دویست و بیست
دیگه قاطی میکنم .
صدای غش غش خنده ی پیرزنها حتی بیرون پارک هم بگوش می رسد.