۱۳۹۴ مهر ۱۷, جمعه

خواب و بیداری



خواب دیدم که ملائک در میخانه زدند ، خواب خواب بودم ،محل نگذاشتم. دوباره زدند، سه باره زدند. با غرولند در را باز کردم و بسمت دالان راه افتادم. کمی غرغرکردم ، گفتم : نصف شبی چه مرگتونه ؟ زا براه میکنین آدمو ، آسته بیاین تو ، در رو هم پشت سرتون پیش کنید.
اومدن تو ، سه چارتا بودن ، معلوم بود بغدادشون خرابه .سه چارتا آسمون جل . چکار داشتن ؟ خب معلومه ، حکایت هرشبی ، اما باز دلم راه نداد ، نپرسیده جوابشون کنم.
این پا و آن پا می کردند. یکیشون با بالش پشتش را می خاراند. پرسیدم خب ؟! بنالین ببینم .
وسطی کم جثه تر و چرکوتر ار اون دوتای دیگه بود. خدا می دونست توی راه چند دفعه افتاده بود توی چاله های گل و شل ! سقلمه ای که بهش خورد ،زبونش باز شد. یکی از دندونای جلوش رو از دست داده بود. من من کرد کمی .
داشت کم کمک حوصله م سر میرفت .همون بازی هر شبشون بود، بدون کمی توفیر ! راه افتادم طرف در و با غرولند گفتم: شازده ها اگه دنبال جا ما میگردین واسه شبتون ، اشتباه اومدین ، باس برین مسافرخونه . اگه اومدین زار زار گریه کنین هم خب یتیم خونه سر خیابون بعدیه .
صدای همون وسطیه در اومد. گفت : حاجی اومدیم پیِ گل آدم !
الان یک ماه بود که ما هر شب همین بساط رو داشتیم. شبهای اول که می گفتم نداریم ، عین بچه ی آدمیزاد سرشون رو می انداختند پایین  و میرفتن اما این چند شبه بدجوری پیله میکردن !
رو پاشنه ی پا چرخیدم . صاف تو چشاشون نگاه کردم. وسطیه یه جور احمقانه ای لبخند پهنای صورتش رو پر کرده بود. درست عینهو آدمهای امیدوار ! از ملائکه بودنش که ملائکه بودن ، نر و ماده شون معلوم نمی کرد
! بعضی وقتا سه تا بودن ، بعضی وقتام چهارتا . غضب نمی کردم قافیه رو باخته بودم و دیگه باس تا قیوم قیومت ، هر شب همین الم شنگه رو داشته باشم و سوال جواب پس بدم. آهسته آهسته رفتم تو صورتشون و صدام رو بالا بردم .
ببینم شما زبون آدمیزاد حالیتون نیس ! یا من یأجوج مأجوجم ! یه دفعه اومدین پرسیدین ، گفتم ندارم ، دو دفعه اومدین پرسیدین گفتم ندارم ، این چه فیلمیه در آوردین هرشب هرشب ! سی سال دیگه هم بیایید باز میگم ندارم ، والله ندارم ، بالله ندارم ! اصلا کدوم خری شما رو فرستاده اینجا !
یکیشون سینه شو صاف کرد و گفت : والله ما هم نمیدونیم قضیه چیه ، به ما گفتن برید میخانه اونجا ،پرسیدیم خب بعدش چی ؟ گفتن هیچی ! خود صاحابش میدونه چکار کنه . یعنی راستی راستی شما گل آدم ندارید؟
نگاهی بهش کردم ، می لرزید.کمی دلم بحالش سوخت .گفتم : نه بابا به پیر به پیغمبر ندارم .اصلا نمیدونم چه کوفته این که میگین !
همو جواب داد :پس حالا چه گلی سرمون بگیریم ؟ تازه بعدش باید اون گل رو ...
رو کرد به رفیقش که حالا چمباتمه زده بود کنار دیوار دالان و پرسید :چکارش کنیم ؟ صدایی گفت : بسرشتیم ، بسرشتونیم ، ورزش بدیم ... نمیدونم والا خودمم درست حسابی حالیم نشد!
همون دندون شکسته بالهاش رو گذاشت رو سرش ، چشماش یه طوری شده بود ، بغض تو صداش بود.گفت : یعنی شمام نمیدونین ؟

خنده ام گرفته بود از این درموندگی ،راستش واسه هر کس تعریف کنم این قضیه رو میزنه زیر خنده . عین بچه ها بودند. یعنی شک نداشتم یه کم دیگه قهر و غیض می کردم ، میزدند زیر گریه .
لخ لخ کنان برگشتم آخر دالان و در را بستم. بطرف عمارت راه افتادم . از ملائکه که گذشتم ، نگاهی به سر و روشون کردم .حال و روزشون شده بود عین چهارتا بچه یتیم که باباشون تو شلوغی بازار قالشون گذاشته باشه . دلم بحالشون سوخت . به خمره ی شراب پای حوض اشاره کردم و گفتم : یکیتون این رو همراش بیاره بالا . خودم هم پنج تا پیاله از روی تخت کنار حوض برداشتم و راه افتادم.دو سه قدمی که رفتم برگشتم ، انگار یهویی ترسیده باشن .کپ کردند. آهسته گفتم : نمی دونم کی سر بسرتون گذاشته این نصف شبی ، بهر حال امشب مهمون من هستین ، اما دم سحر برید همونجا که ازش اومدین ، ببینم بال که دارید هنوز ؟
سر تکان دادند.
خب بالاغیرتن از تو همین حیاط پر بکشین برید آسمون .نمی خوام سر صبحی مردم تو کوچه با دیدنتون هول ورشون داره .
از پله ها بالا رفتم ، دنبالم راه افتادند. توی دلم گفتم : ای تو روحت خیام !

هیچ نظری موجود نیست: