۱۳۹۲ تیر ۳۱, دوشنبه

هِی روله ...

روزهای گذشته ام
چون کبوتران هرزه
هرجا چرخ می زنند
در آسمان بی انتها،
دیریست بر بام خانه ام
چوب می چرخانم
سوت می زنم
اما دریغ !

خیلی وقت بود که میخواستم از تو بنویسم .نه بخاطر خودت ، نه بخاطر دکتر ، شاید بخاطر یک خاطره.

- نترس گاز نمی گیرد
آهسته و با هراس از کنار سگ دوبرمنی که صاف در چشمهایم نگاه میکرد و دقایقی بعد فهمیدم که
کمتر سگی اینچنان پرمحبت و مودب دیده ام ، گذشتم . شاید کمی سگی در من دید ، بدور از انسانهای
کوچه و خیابان که به بغلم آمد و دستهایم را لیسید.

نمی دانم که می خواستم با از تو گفتن چه کنم ؟ ادای دین بود ؟ حک کردن یک خاطره ؟ شاید هم تلنگری
برای روح خودم ، که فلانی یادت باشد ، بعضی چیزها هنوز هستند ، حتی اگر هر چه بگردی کمتر بیابی!.

بازی روزگار خیلی عجیبست ، تو را باد برداشت و چرخاند و چرخاند تا نشاند در این شهر کوچک ایرانی
، آنقدر خو گرفتی که دیگر شهر خودت در آنسوی آبهای اقیانوس برایت غریبه شد .آنچنانکه وقتی محمود
 گفت : شارلوت در آلمان از غم غربت  ، از غم دوری از دکتر ،دق کرد و مرد ، باورم شد.

وقتی شنیدم صاحب خانه ات ، بعد از سی سال ، بعد از آنهمه خوبیها که دکتر در حقشان کرده بود ، به بهانه ی
عروسی پسرش تو را جواب کرده و تو مانده ای و یک بُهت بزرگ که کجا بروی ؟ سینه ام از غم فشرده شد.

به نرگس گفته بودی در کلن ، دلت برای غروب های بروجرد تنگ می شود و گفته بودی تا در نمازش
دعا کند که شاید سریعتر برگردی و دوباره در آن خانه به باغچه ات آب بدهی و به گلها برسی فهمیدم
دلت برای دکتر تنگ شده .

احضارهای گاه و بیگاه تا آن روزی که سعید مرد و مصادره ها شروع شد و به همه قبولاندند که مرگ
ناگهانی و بدون علت بوده و شاید تنها تو می دانستی که اینچنین نبود.آن مرد که برای مصاحبه
آمده بود و هرآنچه تو گفتی ننوشت و هرآنچه میخواست نوشت.

داشتم شال و کلاه می کردم که بار دیگر به دیدارت بیایم اما، هر روز به روز دیگر افتاد. عاقبت حسرت آن
هم مثل خیلی چیزهای دیگر ماند .
امروز این عکس از تو برایم یادگار مانده و خاطره ی تلخ مردمی ناسپاس.