۱۳۹۲ فروردین ۱, پنجشنبه

نور ، مه ،تار



باران مثل دم اسب میبارید و برف پاکن ها خوب کار نمیکردند.نیمه شب ،در جاده ای نظامی بودم و لند کروز را بی مهابا می راندم ،ناگهان تصویر مبهمی از یک آدم یکباره در زیر نور چراغها به چشمم خورد. از کنار آن رد شدم ،اما چند متر جلوتر بر تردیدم غلبه کردم و به عقب برگشتم.پیرمردی ترکمن بود که لای نمد چیزی را پیچیده بود و با دستانش آن را از باران محافظت میکرد.در را باز کردم و لبخندی زدم .میدانستم اینجا زبان بکار نمی آید.نه من کلام او را میفهمیدم و نه او زبان مرا. لبخندم را پاسخ گفت و به درون ماشین آمد.نه مثل ما شهریها ، انگار که وارد غاری میشود. دنده را چاق کردم و راه افتادم .هر از گاهی نیم نگاهی به پیرمرد می انداختم .هنوز لبخند را بر لبانش حفظ کرده بود. نگاهی به شیئی لای نمد کردم و با اشاره ای پرسیدم :حاجی ، این چیه ؟تفنگه ؟. نگاهی کرد و با خنده گفت : تفنگ نه ، تفنگ نه.
بعد چیزی گفت که یک جور کلمه ای ترکیبی با ساز بود ....ساز ، گفتم سه تاره ؟و با دستهایم شکل سه تار و عدد 3 را نشان دادم. دستش را بالابرد و عدد 2 را نشان داد. تابحال سازی با دو تار ندیده بودم. فکر نمیکردم اصلا بشود با دوتار صدایی از ساز درآورد.اشاره ای به پیرمرد کردم و ازو خواستم که اندکی برایم ساز بزند.شیشه ها از داخل عرق کرده بودند و جز جاده شوسه چیزی دیده نمیشد. پیرمرد دوتار را از لای نمد درآورد ، چنان به ظرافت که من نفسم در سینه حبس ماند. بعد آن را گویی کودکیست به بغل گرفت و شروع به نواختن کرد.زخمه هایش بندهای روحم را بصدا در می آورد .همراه با ساز مشغول خواندن شد.کلماتش مفهوم نبود ،اما لحنش ، گویی لحن
مادرم بود در لالاییهای شبانه و لحن پدرم در خواندن شاهنامه و لحن پدربزرگم در قرائت حافظ و شیرینی صدای نامزدم که کیلومترها از او دور بودم .همه ی اینها بود و نبود . چنان در حجم صدایش گم شدم که گذشت زمان را حس نمیکردم .بیرون در جاده مه بالا آمده بود و شیشه ها را در خود غرق کرده بود .تا کیلومترها ،تنها روشنایی دور و بر، نور زرد چراغهای ماشین بود که در دل شب سپید، فضا را میشکافت و به هیچ جا نمی رسید. لامکان شده بودیم ، گمگشته در فضایی اثیری.
 
-------------
پی نوشت : گرچه که این نوشته قدیمی است ، اما حس آن برایم یگانه بوده است و
بی همتا . شاید از آنست که هرازگاهی با یاد آن تجدید خاطره ای می شود، شاید آن
حس تداعی شود.
* من لم یشکر المخلوق لم یشکر الخالق . با تشکر از دوست گرامی که  نادرستی املای "بی محابا" را یادـآوری کردند
که بدینگونه تصحیح شد.
بی محابا : بی شرم و آزرم
بی مهابا : بدون ترس
منبع : لغتنامه دهخدا


 
.

۱۴ نظر:

ناشناس گفت...


نوروزت خجسته و سالت نیک سرانجام و ساز زندگیت کوک شاهین خانِ عزیز
امیدوارم ک امسال بیشتر از این کهنه نوشته هاتون رو اینجا بخونیم. ممنون
اما با این داستان ـ دو جاش ـ نتونستم ـ نشد ـ خوب هضمش کنم(شروع داستان .... نیمه شب در جاده ای نظامی بودم...)منظور ـ جاده ای درمنطقه ی نظامی ست ؟
دومی ـ ترکیب ( شب سپید) در انتهای داستان؟
ایراد بنی اسرائیلیم رو ببخش :)
جانان

آق میتی گفت...

جانان گرامی
ضمن عرض تبریک سال نو و آرزوی افزونی شادی در روز روز زندگیتان، توضیح کوچکی در باره ی دو موردی که فرموده اید عرض می کنم .

* این خاطره مربوط به منطقه ای در ترکمن صحراست که ترکیبی بود در هم پیچیده از منطقه ای نظامی و مزارع گسترده ی آفتابگردان .برخی جاده ها که گاهااز کنار روستاهای تک افتاده
می گذشت ،صرفا در قرق نیروهای نظامی بود و محلیها به آنها جاده های نظامی میگفتند.برخلاف مابقی که شخصی نامیده می شدند.

* من عاشق مکانهای دور افتاده و طبیعت بکر و دست نخورده هستم .خیلی جاها راگشته ام و پدیده های طبیعی مثل سراب و مِه و باران و برف و بوران را زیاد دیده ام ، اما چیزی که در اینجا با ترکیب "شب سپید" از آن نام برده ام را شاید کمتر بتوان با کلمات توصیف کرد، چه همیشه شب با صفاتی مثل سیاهی و ظلمت و ... توصیف می شود ، اما غلظت مِه از اندازه ی معمول که فراتر برود ، در پیرامون خودابر غلیظ شیری رنگ
و سپیدی میبینید که همه جا را احاطه کرده است و میدان دید به صفر تنزل میکند. با وجود اینکه می دانید که شب است اما برخلاف معمول رنگ سپید بر همه چیز غالب است. میدانم که این توضیح هم الکن است ، بعضی چیزها را نمی شود توضیح داد ،باید بود و دید.
بقول قدیمیها خدا قسمت کند و لذتش را ببرید.

کیوان گفت...

شب سپید یا شب روشن؟ الان درست یادم نیست ولی نامیست برای توصیف شب تولد عیسی. که فکر کنم حتی به شعر فروغ هم راه یافته.

قدیسه گفت...

سازهای سنتی زهی، غمی نهفته در ارتعاشات سیم هاشون دارن که انگار حکایت از دردهای هزاران ساله ی که بر دوش ملتی سنگینی میکنه داره...

کیوان گفت...

حافظه من داستانها و زمانها و مکانها را با هم آمیخته و اجازه نمیدهد به طور مشخص به یاد بیاورم اینها را که میخواهم بگویم از کجا بیاد می آورم. پس از من آداب و ترتیب مجویید!
بخشی ها (دوتار نوازان شمال خراسان) به نوعی وارث شمن های روزگاران کهنند با ساز و آوازشان. بخشی ها ساز و سنتشان را نسل به نسل و سینه به سینه منتقل کرده اند.
حتی جایی خوانده ام که برای رفع بیماری کودکان نیز از بخشی ها کمک می جسته اند. بخشی در اطاقی با بیمار تنها میمانده و شروع به نواختن میکرده. با کمال تاسف تنها چیزی که در نت توانستم پیدا کنم همین مختصر بود:
http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%A8%D8%AE%D8%B4%DB%8C

آق میتی گفت...

@ کیوان
لا اله الا الله ، نمیگذاری که دهان آدم بسته بماند .
دوستانی که مایلند به قطعاتی از دوتارنوازان (بخشی ها ) ی منطقه ی خراسان شمالی و ترکمن صحرا گوش فرا دهند و یا خاطراتی را در باره ی آنان بخوانند می توانند به آدرس زیر :
http://www.goodarzidotar.com/Navazandegan.htm
و نیز وبلاگ دوست گرامی آقای امید انارکی ، وبلاگ شبخانه در بلاگفا سرکی بزنند.

قدیسه گفت...

کیوان@ این مکتب شمنی همون مکتب و عرفان سرخپوستی کاستاندا نیست؟ یا صرفا یه تشابه اسمیه؟!!!

ناشناس گفت...

سلام و درود شاهین گرامی
چهل و دوسال پیش ایام نوروز رو در گرگان مهمان دائیم بودم و چند شبی رو هم در بندر ترکمن و چوپاقلی(اگر اسمش درست بخاطرم مونده باشه)و چند دِه ک اسمشون یادم نیست از مهمان نوازی مردم این خطه لذت بردم و خاطره های قشنگی دارم و چنین مناظری ک توضیح دادی رو دیدم و خوب بیاد دارم ولی تشبیه(شب سپید)شاید بخاطر دور بودن از زبان مادری برای من نامانوس بود ک با توضیح شما متوجه شدم ـ مرسی
برقرار باشی
جانان

کیوان گفت...

قدیسه گرامی
شمنیسم یک مکتب خاص نیست. شمن ها «جادوگر-روحانیان»ی هستند که واسطه بین «خدا-مادر طبیعت» با مردم خویشند. کلمه "شمن" از دشتهای بی انتهای آسیای مرکزی و استپ های سیبری می آید که موطن اقوام تاتار، مغول، قزاق، قرقیز و ... بوده است. بسیاری از این اقوام بعدها مسلمان یا مسیحی شدند یا با مهاجرت به فلات ایران و آناتولی از فرهنگ خود فاصله گرفته اند. شباهت بین آداب و نوع معنویت بین «جادوگر-روحانیان» سرخپوست با اسلاف و نیاکان آسیایی خویش سبب این نامگذاری مشترک است. یادمان باشد که بومیان آمریکا (سرخپوستان) نیز در واقع از دشتهای سیبری به آن قاره مهاجرت کرده اند.

قدیسه گفت...

کیوان@ راستش گمون نمی کردم یگانگی مکتبی و آباء و اجدادی بین اقوام سرخپوست و ساکنین آسیای مرکزی باشه با توجه به فاصله بعید جغرافیایی که بینشون هست... مسئله خیلی خیلی جالبی بود... چون در حوزه محدود مطالعاتیم فقط در سلسله کتاب های کاستاندا یا اخیر تر کوئیلو از این مکتب غیر خاص بقول شما،خونده بودم...

ناشناس گفت...

پای کاستاندای بخت برگشته رو چرا کشیدید وسط ؟ هر جا که میریم از دست این بابا خلاصی نداریم .
اما حالا که صحبت از این چیزها شد یک پست که حاصل تجربه ی شخصی خودم در باره ی دو نیمه شدن و روئیت کالبد اختری هست
طلب شما که بشکل یک مطلب گزارشگونه همینجا میزنم.بشرطیکه بعدش پای ارواح و اشباح رو به اینجا بازنکنید :)

چرکنویس

قدیسه گفت...

چرکنویس@ واااای!!! از الان منتظر اون پست کذایی هستم!! جدا تجربش رو داشتی چرکنویس عزیز؟!!

کیوان گفت...

آه! جانان عزیز!
و آن وقت برایت از زخم قلب آبایی را خواند؟
دختران دشت
دختران انتظار
....

بابک گفت...

باید هم یگانه باشد، چون بسیار دلنشین بود
چند چیز هم یاد گرفتم: باران مثل دم اسب، فرق محابا با مهابا
کاش خوب نوشتن را هم یاد می گرفتم :-)