۱۳۹۲ خرداد ۶, دوشنبه

سیاست و لایه های پیاز

سیاست در هیچ جای جهان آنطور که نمایشگران روی صحنه می خواهند بخورد مردم بدهند ، چندان ساده و شفاف نیست.
گاهی می شود پاسخ ها را با درج پرسشهای صحیح یافت . بقول قدیمی ها "سوال خوب ، نصف جواب است ".
پس از جریان ثبت نام و نامزدی برای انتخابات ریاست جمهوری و آن غائله ی عدم احراز صلاحیت ، یکی از
مقولات مهمی که مرتب در ذهن من بازی می کرد و خودش را به نمایش می گذاشت و جلوه گری می کرد ،
حرکت دو رئیس بزرگ بود . یکی رئیس مجمع تشخیص مصلحت و دیگری رئیس جمهور حالیه ایران .
برای من هضم حرکات این دو کمی ثقیل می نماید.یعنی هر جور میسنجم ، دو دو تای رفتار این دو رئیس
با چهارتایشان نمی خواند.حالا این دو رفتار را بشکل دو پرسش جلوی رو می گذارم :

1- هاشمی رفسنجانی با علم به اینکه نمی گذارند به صندلی رئیس جمهوری تکیه بزند ، چرا برای کاندیداتوری
    ثبت نام کرد ؟

2- احمدی نژاد چرا با وجود اینکه می دانست رحیم مشایی هرگز رای صلاحیت را از شورای نگهبان
    دریافت نخواهد کرد ، علی الظاهر تمام تخم مرغ های خود را در سبد مشایی گذاشت ؟

سیاست همچون پیاز ، لایه های تودر تو دارد .  

۱۳۹۲ خرداد ۳, جمعه

سفر بین ستاره ای


سال 3057 زمینی
روز نهم
امروز ، روز تولد من و دقیقا  نه روز از ورودمان به این سیاره میگذرد. مدتی از گشت زنی و آمدنم به سفینه می گذرد و مشغول خواندن اطلاعات مورد علاقه ام در باره ی تمدنهای باستانی کره ی زمین هستم . آرشیوسفینه پر است از هر مطلبی که بخواهی ، طبق معمول کمتر کسی سراغ آنها می رود ولی هر موقع که نیاز به آنها پیدا کنی بسرعت در دسترس هستند.
ماموریت ما اکتشاف این سیاره و بررسی امکان حیات و نمونه گیری از آن است . برخلاف چند سیاره ی قبل ، اینجا با نوعی
تمدن پیشرفته روبرو شده ایم . موجوداتی که روی دو پا راه می روند و هوش سرشاری راجع به ریاضیات و هندسه دارند.
این را از روی ساختمانهای بسیار قدیمی میگویم که از وقتی وارد شدیم بشدت توجه مرا جلب کرده اند. بر طبق دستورات فرمانده تا امروز جز در یکی دو مورد از این موجودان که ربوده و به سفینه آورده ایم ، هرگونه تماس مستقیم با این موجودات
ممنوع بوده . این دستورات بشدت امنیتی هستند . بر اساس پروتوکل سفرهای بین سیاره ای ، بایستی پیش از هرگونه تماس با موجودات سیارات بیگانه و غیر بشری ، ابتدا از نظر وجود بیماری ها ی مشترک مطمئن شد .قانون دوم عدم  تداخل در پروسه ی طبیعی رشد بیولوژیک و اجتماعی موجودات بیگانه است.
کامپیوتر مرکزی بسرعت در باره ی زبان مورد استفاده ی این موجودات و راه سخن گفتن با انها در مغز این موجود جستجو
میکرد . پس از هیپنوتیز و اسکن  تخلیه ی اطلاعات ، کل زبان و فرهنگ بیگانه در دسترس اعضای سفینه قرار میگرفت . کافی بود چیپ کوچکی را در پورت اتصال پشت جمجمه فروببریم . در کسری از ثانیه به تمام اطلاعات  در حوزه ی صدا ، تصویر ، بویایی و لامسه مورد نظر دسترسی پیدا میکردیم و زبان آنها را بهتراز خودشان حرف میزدیم .
علیرغم ساختمانهای چند طبقه و بسیار عظیم ، به هیچگونه وسیله ی فلزی و یا آلیاژ برخورد نکردیم . خبری از هیچ دستگاه کنترل کننده بدست نیاوردیم . جامعه ی بومیان بسیار بدوی و ابتدایی است . با اسکن سیاره ، متوجه شدیم که بغیر از نقاط معدودی در عمق زیاد ، هیچ اثری از میدانهای مغناطیسی و یا پسماند الکتریکی وجود ندارد. خاطر جمع شدیم که با توجه به تکنولوژی بشری ، احتمال وجود هرگونه سلاح تدافعی و یا تهاجمی در حد صفر است. اما در بخش شمالی سیاره اثرات وحشتناکی حاکی از انفجار های گسترده و ذوب سنگ کوهها بچشم میخورد. آنقدر بزرگ و فراوان بودند که فرمانده حدس زد در زمانی کوتاه ، سیاره مورد هجوم کمربندی از سیارک ها و شهابسنگهای غول آسا قرار گرفته و باعث انفجارهایی با قدرت صدها تراکاد آمینون گشته ، اما گروه اعزامی تایید کرد که تراکم و دقت انرژی برخوردی چنان سریع و دقیق بوده که امکان برخورد کمربند شهابسنگ تقریبا منتفی است . شورای فرماندهی با بررسی تصاویر سه بعدی ، بیشتر به احتمال برخورد نظامی در گذشته ای دور گرایش پیدا کردند.
    
روز یازدهم
وجود کرم چاله ها امروز امری بسیار ساده و بدیهیست . ما هم از طریق یکی ز همین کرم چاله ها به این سیاره که با زمین
850سال نوری فاصله دارد آمده ایم و مطمئنا از همان طریق هم به پایگاه برمیگردیم. آنطور که در آرشیو تاریخی نوشته ، چندین قرون پیش، دستیابی به سرعتی بالاتر از سرعت نور ناممکن شمرده می شد. کل سفرهای فضایی انسان محدود به منظومه ی شمسی بوده که در مقایسه با ماموریت امروزی ما مثل اینست که از داخل خانه پا به داخل حیاط بگذاری .
اولین برخورد با موجودات بیگانه برای بشر آن روزها بسیار هولناک بوده . آرشیو خبر از وقوع جنگی می دهد که حدود بیست سال طول کشیده و در طی آن یک سوم از جمعیت زمین از بین رفته  گویا عده ای آن موقع فکر میکرده اند
که تنها موجود متفکر در کل جهان ، انسان بوده و هرگونه اقدام برای کاوشهای فضایی تابوی دینی بشمار میرفته . همین باعث جنگ و چندین حمله ی هسته ای علیه مناطق مختلف شده. تا زمانی که انرژی منفی و ضد ماده شناخته شد و پس از آن
آزمایش برای ایجاد خمش در فضا و زمان در لابراتوارهای مخفی اولیه شروع شده. چند سال پیش بعلت زلزله بخشی از یکی از همین لابراتوارهای باستانی دایره ای شکل که زمانی در زیر زمین بوده ، کنار منطقه ی A234-   سر از خاک بیرون آورد.
تقریبا دویست سال زمینی طول کشیده تا انسان  سوختهای شیمیایی را بکناری گذاشته و با موتورهای کوانتومی  و استفاده از بادهای کیهانی دست به اکتشافات دورتر بزند. پس از آن دستیابی و مهار ضدماده و بکارگیری آن ، انرژی لازم برای ایجاد
خمش در فضا زمان را در اختیار بشر قرار داده و پس از ارسال سفینه های  روبوتیک پایونیر به کرانه های سیاه چاله ها ،
موفق به ایجاد کرمچاله شدیم .

روز سیزدهم
وضعیت هوا یکباره عوض شد . گویی در زمان تغییر فصل ها قرار داریم . این سیاره در مدار یک جفت ستاره ی دوقلو می چرخد . موقع شب در آسمان یک ماه کوچک و یک ستاره ی زرد رنگ بزرگ را میبینیم  که بارها از خورشید ما بزرگتر اما سردتر است.نقشه ی آسمان بطور کلی با آنچه که ما از زمین میبینیم فرق می کند و هیچ شکل شناخته شده ای را تشخیص
نمی دهم. داشمندان سفینه در باره ی تمدن این سیاره به نتایجی رسیده اند.عمر سنگها در ساختمانهای هرمی شکل عجیب و بزرگ که با نقشه های  منظم هندسی در کنار هم ساخته شده اند ، حکایت از تمدنی قدیمی ، در حدود شصت هزار سال پیش دارد. هیچیک از اهالی ، این ساختمانها و منشاء آنها را نمیشناسد . کشف یک استوانه ساخته شده از فلزی ناشناس شور
زیادی بوجود آورده . به اعضای سفینه اجازه داده شده که در میان بومیان سیاره رفت و آمد کنند . آنها به ما بعنوان خدایان
خود نگاه می کنند و با ترس به ما نزدیک می شوند . با توجه یه سرد شدن هوای منطقه خود را با بالاپوشهای پوستی پوشانیده اند و از اینکه لباس چسبان ما در طول دوره های گرما ی روز و سرما ی شبانه تغییری نکرده تعجب میکنند. با توجه به فیزیک و اندام ، آنها بسیار شبیه به نوعی ابتدایی از جنس ما هستند . قد کوتاه ، کله های پرمو ، دندانهای تیز و فکهای چهارگوش قوی در مقایسه با سر ما که بیضی و بدون مو است کمی زمخت و نتراشیده مسوب میشود. همینطور پاهای لاغر و انگشتان کشیده ی ما در برابر عضلات محکم و انگشتان کلفت و پهن آنها بسیار ظریفند . اما بیشترین تفاوت در چشمهاست . چشمان ما بیضی و بسیار کشیده  و متمایل به بالا و همگی به رنگ آبی است اما آنها در زیر موهایی که به آن آبِر می گویند دو چشم با شکلی شبیه به نقاشیهای رنگ و رو رفته روی آن هرمهای عظیم الجثه ی بیابان jz-723 در زمین دارند. ارتباط بین همجنسانشان برخلاف ما که از طریق امواج مغزیست، توسط صداهایی که از میان گلویشان تولید می کنند صورت میگیرد . تولید این صداها توسط تارها ی گلو برای ما بسیار سخت است . قرنها از زمانیکه انسان از این وسیله ی ارتباطی اسفاده میکرد می گذرد و این توانایی در نزد ما بسیار ضعیف شده . مکالمه ی ما با آنها از طریق مبدل امواج مغزی به صوت صورت میگیرد . به همین علت صدای همه ی ما شبیه به هم بنظر میرسد و در آخر اینکه نوع آنها به دو گونه ی نر و ماده تقسیم شده که گاهی دستمایه ی شوخی بچه ها با هم می شود.

روز شانزدهم
گویا استوانه ی فلزی کشف شده کپسولی برای زمان و تمدن آینده بوده و باوجود اینکه تمام اطلاعات و تصاویر آن توسط ما
فرماندهان ارشد سفینه دیده شده اما بر اساس دستورات شورای فرماندهی جزء اطلاعات فوق محرمانه طبقه بندی شده و طبق
دستوری از بیان هرگونه مطلب در رابطه با آن منع شده ایم.
تصاویر بدست آمده شهرهایی عظیم و وسایل نقلیه ی پروازی را نشان می دهند. شکل تکنولوژی آنها با ما متفاوت اما چشمگیر
است . چگونگی ساخت بنا های هرمی ، منابع و مولدهای انرژی . ساختار سیاره ، نوع زبان و فرهنگهای موجود . ساختمان
عظیمی با هزاران فایل نوشتاری ، چیزی شبیه به آرشیو تصویری ما ، نشان داده می شود . سپس جنگی نمایش داده شده که در
طی آن امواج نوری عظیمی از جو سیاره گذشته و باعث انهدام ساختمانها و کوهها می شوند. دشمن یا هر آنچه که به آنها حمله
کرده در تصویر بچشم نمی خورند اما مشخص است که این حمله از فضایی دور و خارج از جو سیاره صورت میگیرد.
تصاویر بعدی ، نقشه هایی کیهانی، شامل تصاویر آشنا همچون کهکشان آندرومدا و راه شیری است که به تناوب بر روی آنها زووم می شود. آخرین تصاویر ستاره ای دو سیاره را نشان می دهد که بسیار شبیه به هم اما در دو کهکشان متفاوتند .

 ماشین عظیمی به چشم میخورد که گویا وظیفه اش ایجاد نیرویی فوق العاده است . چند هزاراستوانه  کوچک با غشایی فلزی به درون سفینه ای غول آسا حمل می شوند.  تصویر با پخش چند منظره ی ثابت از مردان ، زنان و کودکان پایان می پذیرد . سالهاست که ما دیگر چیزی بعنوان جنسیت تفکیکی  در بین انسانها ندیده ایم. منظره ی قشنگ و تاریخی بود.

روز بیست و یکم
کار چندانی در این سیاره باقی نمانده . چند ساعت دیگر از طریق کرم چاله ای عازم پایگاهی دیگر در آنسوی کهکشان هستیم. در این روزها پس از دیدن فایلهای  آکاشیک آن استوانه دچار اغتشاش فکری شده ام. هر بار به بومیان بدوی نگاه می کنم در این فکر فرو میروم که آیا ما آینده ی آنها هستیم یا وضعیت کنونی آنان ، آینده ی ماست ؟.   

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۴, سه‌شنبه

مزد ترس



آقا ساملیکوم
چند روزیه که ملت رو هوای انتخابات منتخابات ورداشته و هرکی یه بیل ورداشته و فرتی کرده تو این دیگ و هی داره
آش رو هم میزنه . خدا اموات شما رو هم بیامرزه ، آقا جونمون بعد از اینکه با آب طیب و طاهر دهنشون رو آب می کشیدند
میفرمودن که الاعمالُ  بالنیات . یعنی هرکی عملش خوب باشه خب معلومه که نیتشون هم چی ؟ خوبه . پاری وختا ، ننه هم
از تو مطبخ یه حالی می داد و میگفت : ننه باس آدم نیتش صاف باشه ، اونوخت ابالفرضم کومکش میکونه ،عملش هم خوب
میشه.مثل اون پارسالی که آقا طلبیده بوده و میخواستیم بریم پابوس . حالا اینکه اتوبوس تو راه سه دفــــه پنچر شد و یه بارم
نززززیک بود بریم ته درره و به لقاء الله برسیمش هیچ ! حتی شوفرمون هم که الهی آقام تو کمرش بزنه ، وسط راه تو کافه
پای بساط ناهارش نجسی کوفت کرد ،که الهی به حق پنش تن آل عبا ، همون کفترهای حرم تو دهنش نجسی بکنن ،هیچ ! ننه، حتی اینکه شوما ، صغیر بودی دیگه !! یهو دلت رفت و شاشیدی رو کفنی که بی بی داده بود ببریم بمالیم به ضریح متبرکش کونیم هم هیچ !! حتی با وجودیکه آخرش ، جای  مشهد سر از بجنورد درآوردیم ، اما ته دلمون قرصه که آقا خودش پای حسابمون مینویسه و هرچی باشه آقا خودش اهل حساب کتابه و میدونه که ما واسه خاطر او اینهمه راه رو کوبیدیم و رفتیم .
وگرنه ، خدا بدور ننه ، قرض راه که نداشتیم ؟ میتمرگیدیم تو خونمون !!!.

البته بر همه ی حضار محترم واضح و مبرهن است که رو حرف ننه ، نباس حرف زد وگرنه ناهار چی ؟ هیچچچی !.
اما خب هرچیزی حساب و کتاب داره ، اصلا این الاعمال رو که آقاجون فرمودن وللش ! ، اول از همه باس تکلیف اون بالنیاتش
رو روشن کنیم ، مثلا اون مشدی حسن آقا که ته اتوبوس نشسته بود و خرو پف میکرد، یهو وسط راه فهمید که اتوبوس بجای رشت داره میره طرف مششششهد. بیچاره هرچی از و جز کرد. که ایهاالناس خایم بشم رشت ، مگه کسی حرف گوش کرد ؟
آق شوفر میگفت که تو این کش و قوس و سربالایی که موتور ناله میکونه و با دنده پنج و هزار تا سلوم صلوات بزحمت
سربالاییها رو اومدیم ، عمرا پا رو ترمز بگذاریم .البته حرف ایشون معقول بود .ترمز گرفتن همونا و دنده عقب تا تهــرون رفتن همونا .
 حالا ما موندیم که این مش حسن آقا که نیتش ، بردن سم واسه تیل انبار بوده و یه دفعه ، قدرتی خدا ، بجای رشت سر از
مرقد آقا در آورده ، حساب کتاب  حسنات و سیئاتش ،چی میشه این وسط ؟ اون بالنیاتش با اون الاعمالش نمیخونده آخه !! .

اسمال میگفت بابا تو هم فکر چه چیزایی هستی ! اون دنیا با اینهمه خلایق که هی فرت و فرت میمیرند ،  نه بدتر از بازار سید اسماعیل ، الانه ،اونقده شلوغ پلوغ و هرکی هرکیه که این مش حسن اگه خودشو جر بده هم یه گوش شنوا پیدا نمیکنه و خواهی نخواهی یه پابوس رفتن تو دوسیه اش نوشته میشه ،حتی اگه تو عمرش چاردفعه هم دولا و راست نشده باشه و دو دفعه هم که از
بغل سقاخونه آب خورده ، لعنت حق بر یزیدش رو ملاخور کرده باشه. والله به عقل مقل ما که قد نمیده ، گاسم اینجوریاس که اسمال زر زر میکونه !.
آقا این مش حسن و رشتشو ، شوفر و نجسی خوردن و ننه و طلبیدن آقاشو و اون دیگ و بیل زدنها رو بقول آق فریدون بشاش توش ، همش رو بیخیال .(الهی حُناق بگیری فریدون آواره که آخرش تنگیدی وسط این ادبیاتمون ) تکلیف ما این وسط چی بود ؟ ما که یه طفل صغیر بیشتر نبودیم اون موقع ؟ حالا امروزه روز که چش اسمال زیر کف پامون ، واسه خودمون شاخ شمشادی
شدیم و تبر گردنمون رو نمیزنه ، کی باس واسه ما توضیحات بده که اگر اون روز ننه ما رو به زیارت نمی برد و ورق
روزگارمون یکجورایی دیگه برگ میخورد ، حالا وضعیاتمون این ریختی که الانه هست نمی شد که والزاریاتمون این مدلی باشه و هشتمون ، همیشه ی خدا ، گروی نهمون ؟!!!  

شوما دلت میخواست استخون سبک کنی ،حالا نمی شد بیخیال ما بشی ؟ اصن ما با وجودی که اِنقذه بیشتر نبودیم ، همچین که
ریخت اون ترانسپورت شمس العماره رو دیدیم ، یهو دلمون هُررری ریخت پایین .شوما بگو حس شیشم ، هفتم ، هشتم! انگار
میدونستیم تو اون وعضیات تاریخی ، اگه سوار اون لکنته نمیشدیم ، الانه تو این ایوم وانفسا ، حال و روزمون اینجور نمی شد
که نمیشد . ننه ، آخه قربون اون صدق و صفات ، قربون اون اعمال و بالنیاتت ، هرچی هم که هول ورمون داشت و با زبون
بی زبونی وَغ زدیم که ،شوما هم ، متصل هی آب قند بستی به نافمون تا آخر ما هم  چـــی ؟ دیگه تنگمون گرفت ، ترکمون زدیم به کفن تبرکی بی بی ! . بفرما حالا خوبت شد ؟
آقا ، جونمون واستون بگه ، ما تو همین فکرا بودیم که یکهویی یه لنگه دمپایی  با سرعت شست تیر از بغل گوشمون رد شد و
خورد به تنگ بلور آب و شتلق ، کلهم چپ شد و ریخت روی اونجای تنبونمون که نباس بریزه . صدای ننه هم  که داد میزد :

ای کافر حربی ، ای نامسلمون ، حالا کارت بجایی رسیده که آقا رو مسخره میکنی ؟ میخوای به اولاد پیغمبر رای ندی ؟ عاقت میکنم ، نخیر ، یابو ورت داشته ؟ مشهد رو دوست نداری ،میخوای بری شانزه لیزه پی قرتی بازی ؟  خر خارجیها بشی ؟  
ای خدا من چه معصیتی کردم به درگاه تو؟ توبه توبه . بعد هم سه دفعه به طرفینش تف کرد.

نگو که اون حرفا رو که ما اون بالا فکر میکردیم ، بقول این فرنگیها ، بلند بلند فکر میکردیم و ننه ، سیر تا پیاز قضیه رو شنیده بود.
 آ سید حسن بزاز میگه : آق میتی ، آدم سگ آقا هم که باشه بیتره تا بره حرف یه مشت غربتی رو گوش بده . عین تو تعزیه که پارسال سر بازار درس کرده بودن . حالا شوما دوس داری داخل لشکر امام حسین باشی ، یا اون شمر و حرمله ؟ تو تا حالا دیدی تو یه تعزیه ،مثلا امام حسین بزنه عمر سعد رو بکشه ؟ نه ارواح خاک آقاجونت دیدی ؟

ما کمی پس کله مون رو خاروندیم و رفتیم تو فیگور انسون متفکر که نشون بدیم داریم به حرفهای آسید حسن فرک میکونیم. 
خب ، بینی و بین الله ما ندیدیم .شاید تو تیارت خارجیا یه جورای دیگه باشه ، اما تو مال ما همیشه این یزیده که سر امام حسین
رو گوش تا گوش میبره و میگذاره رو سینه ش. هیشوقت یه نامسلمونی از اونهایی که دور و ور نیشستن ، نکرده بپره وسط یه
چکی ، لقدی ، فحش خوارمادری خرج این یزید کنه . همش حواله ش دادیم به تیغ ابالفرض .   
هرچی سعی کردیم بگیم که بابا اونا تیارته ، مام آدمیم ، مردیم ناسلومتی ،راسیاتش ، از ترس تیر سه شعبه ی حرمله و امید به امام زمون ،که خودش بیاد تو این کساتی بازار ، با حق و حساب ، بی حق و حساب ، یه کاری ، شغلی ، قراردادی ، پیمانی ، روزمزدی ، هر کوفتی شده واسمون جورکنه  ، زبونمون چِسبیده بود به سقمون و تکون نمیخورد. اصلا   اینه که حالام داریم  تا عاق والدین نشدیم ،تو زیرزمین ، لای هزار تا آت و آشغال ، دنبال سجلمون میگردیم  دستی به سر و گوشش بکشیم و چــــی ؟  نونوارش کنیم واسه رای دادن.باقیاتش و حساب خوب و بدش رو دیگه خود آقا که قراره جمعه بیاد میدونه و این سادات اولاد
پیغمبر . هرچی باشه از یک تیر و طایفه هستن، با هم بهتر از ما میرند تو یک جوال . آره اینجور چــــــی ؟ بیتره واسه ما .
نه جون من تا حالا تو تعزیه دیدین یکی پاشه یه چک به یزید بزنه ؟

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۱, شنبه

مردی که روحش را فروخت(1)



-زندگی چیزهای عجیب و غریب ، زیاد دارد .اما هیچکدوم مثل زندگی بِرِیمو ، عجیب نمیشه!!.
این تکیه کلا همیشگی پدربزرگم بود که وقتی به ماجرایی باورنکردنی برمی خورد ،
همزمان با گاز گرفتن لب، به زبان می آورد.
تمام خانه های روستا ، بی هیچ نقشه ای ، تنها مثل سگهایی که از زور گرما به گوشه ای خنک پناه آورده باشند ، دور هم جمع بودند . دیوارهای کاهلی کوتاه و تیرهای حمال
چوبی که سقف را نگه می داشت ، تنها تزئینات خانه های ده بود.در میان این خانه ها تنها خانه ی بریمو بود که دور از بقیه و تک افتاده ، در کناره ی سده ی خاکی و درست قبل از پیچ جاده ای که به قبرستان منتهی می شد ، از سنگ ساخته شده بود و با وجود
افتادگی جابجای قسمتهایی از گچهای اندود شده روی دیوار ، از دیگر خانه ها متمایز بود. هرکسی با یک نگاه می فهمید که این خانه که حالا دورا دور آن پر از بوته های خار و شفلح های خودرو بود و روی شیشه های رنگی پنجره هایش را تارعنکبوت ،
مات و کدر ساخته بود ، زمانی بعنوان یک خانه ی بزرگ و اعیانی به همه ی خانه های توسری خورده ی ده فخر می فروخت . یک لنگه از درب چوبی  آبی رنگ خانه مدتها بود که از پاشنه در رفته و با ظاهری رنگ و رو رفته به مردم دهان کجی میکرد.
نخل های توی  حیاط درندشت آن خشکیده بودند و باد در میان آنها می پیچید و هو هوی
عجیب آن هر عابری را وادار می کرد که راه خود را کج کند تا هرچه سریعتر از آن خانه ی متروک دور بشود.
از سر و روی غبارگرفته ی خانه پیدا بود که سالها رنگ و روی آدمیزاد بخود ندیده ، اما شنبه قسم می خورد که با چشمهای خودش رفت و آمد چیزهایی را به آن خانه دیده. کسی حرف شنبه را که شبکور بود باور نمی کرد. خود شنبه منکر شبکوریش بود و می گفت شبها ، آنهم شبهای تاریک ظلمانی ،تنها کمی چشمهایش تار می شود وگرنه چه کسی  اولین بار آن هیولا را دیده بود و به مردم ده خبر داده بود ؟. اما بچه ها پشت سرش دم می گرفتند : شنبه خوو نمیبینه ، شنبه شو نمی بینه .
پدربزرگ که چند سالی بود بخاطر درد پا و کمر روی تخت افتاده بود و پایین نمی آمد
همیشه از شجاعت شنبه تعریف می کرد . می گفت : واقعیت اونه که خیلیا اونه دیدن اما
بیشترشون از ترس شاشیدن تو شلوارشون . اما شنبه !!! . شایدم بخاطر شو کوریش اصلا نفهمید که سایه ی بزرگی که تلو تلو می خورد و نصف شبی  از کنارش رد شد  خر بود ، قاطر بود یا یه چیز دیگه .
هرچه بود ماجرا از وقتی شروع شد که سالها پیش یک روز تنگ غروب سر و کله ی
پسر جوانی در ده پیدا شد که خودش را ابراهیم معرفی کرد . از مال دنیا فقط چوقایی که
برش بود و گالشهای سوراخی که پایش .خوش بر و رو بود و زحمتکش . مدتی در آسیاب آبی کار کرد . همانجا هم می خورد و میخوابید تا کم کم کنجکاوی مردم ده فروکش کرد و ابراهیم هم تبدیل شد به بِرِیمو که همان لفظ خودمانی ابراهیم بود. یکی دو سال بعد، یک روز تنگ غروبی مثل همان موقع که آمده بود یک دفعه غیبش زد و تا مدتی دیگر کسی او را ندید . همه سرشان به کار خودشان گرم بود.
.هر کس که در ده ما یحیی کَلو را می شناخت ، می دانست که از صدتا حرف او یکی هم راست نیست و خود یحیی اولین کسی است که بعد از باور کردن آدمها ، آنها را دست بیاندازد و به ریششان بخندد. مثل آن داستان که راجع به دیدن آقا و زیارت رفتنش با بی بی تعریف کرد و بعد معلوم همه شد که نصف بیشترش چاخان است . می گفت :
صبح خیلی زود بود ، هنوز اون چند تا ستاره توی آسمون معلو م ب ب ب بودن . بی بی ففف فک کرد من خوابم ، اما من بیدار بیدار بودم . ی ی یواشی پتو رو از روم ززززد کنار ، اولش پیشونیمو بوسید ، بعددددشم آسته تو گوشم گفت یحیی پاشو باید راه بیفتیم . خیلی
از این آسته ح ح ح حرف زدنش خوشم میاد ،اما من بیدار بیدار بودم .م م م ن همیشه
ب بیدارم. بی بی نمیدونه . اون اولها هر وقت بی بی واسه نماز بل ل لند می شد ، منم تندی تو جام تکبیره الارحام میگفتم . اون هی دولا و راست می شد و منم هی قنوت میخوندم ، هی اذون میخوندم ، تکبیره الارحام میخوندم . بی بی میگه نماز اول وقت  سوی چ چ چ ش آآآدمو زیاد میکنه!! . منم خیلی باش نماز خوندم . توی رختخوابم هی دولا و راست شدم .اما آخرش خسته شدم. بی بی میگه نماز بی وضو معصیته . میگه وس س س وسه ی ش ش شیطونه.
بهش گفتم خسته نشدی اینهمه نم م م از خوندی ؟ گفت: همه ی موجودات نم م م از میخونن. ف ف فک  کرده من بچه ام . م م من ندیدم تا حالا این گوسفندا ، ن ن ن ن نماز بخونن . بع بع میکنن اما ندیدم هیچوقت دولا و راست بشن .بی بی میگه همه کارها به امر خداست . این گوسفندا هم ک ک ک که شیر میدن به امر خ خ خ خداس . اون شبی از اون گوسفند ب ب ب بزرگه ، همون که رو پشماشو رنگ ززززرد زدن پرسیدم ، اما فقط ه ه ه همینجوری ن ن ن نگام کرد و هیچی نگفت.
می گفت بردنش امامزاده و سه روز و سه شب بسته بودنش به ضریح تا شاید این لکنت
زبانش خوب بشود .آن موقع ها هنوز اینقدر شیرین عقل نبود ، اما این سه روز و سه شب گرسنگی و تشنگی و تب و لرز کار خودش را کرده بود و وقتی برگشت تته پته اش که خوب نشد که هیچ ، شروع کرد به چرت و پرت گفتن و از چیزهای عجیب غریب حرف زدن. البته هنوز یحیی لُتــه بودو زبانش گیر داشت و تا اینها را تعریف کرد سه چهار ساعتی طول کشید.