۱۳۹۱ بهمن ۲۷, جمعه

از عشق و ولگردی ها (1)



میانه های ظهر بود و مرد هنوز چند دقیقه تا رفتن سر قرار فرصت داشت .هوا پس از یک باران 

صبحگاهی ،پاک و تمیز بود و گله به گله ابرهای پنبه ای درخشانی در آسمان جاخوش کرده بودند.

پس از سالها دوباره فردوسی را می دید.انقلاب تا فردوسی ،چقدر این راه را پیاده گز کرده بود، 

سالها،مثل کف دست آنجا را میشناخت.التماس در چشم رانندگان تاکسی موج میزد،اما با یاد قهوه 

فروشیهای زیر پل کالج تصمیمش عوض شد.

هنوز میخواست با بوی قهوه مست شود. هنوز میخواست ببیند موبی دیک دوباره زنده شده یا نه؟.

دلش میخواست سر خیابان وصال آن خانه ای را ببیند که تابلوی ... داشت ،اما درونش تنها

 چیزی که نبود وصال بود.

آنجا که پدر پس از روزها دربدری دیده بودش ،و گفته بودند که کسی چیزی ،اینجا نمی بیند و مرد 

برای سالها، رفته بود به جایی که عرب نیش را انداخته بود. در آن نیزاری که بعضیها برای رهایی نماز 

میخواندند به صدای بلند، مرد اما خوب میدانست که خدا هم ،آن زمین کوچک و آن دیوارهای بلند 

پشت تپه ها را دیر زمانیست فراموش کرده.


دور میدان، کنار سینما کاپری پا شل کرد ،بهمن که آمد کاپری را هم با خود برد.آخرین بار گوزنها را نمایش 

میداد. آن زمانی که قریبیان هنوز قدرت بود وآدمها رفیقشان را به هیچ نمی فروختند.

گوتنبرگ هنوز همان دخمه ی سابق بود. تاریک ،با بوی سیگاری که در هوا موج میزد.

-آقا ،کتاب اصول فلسفه آمده ؟و فروشنده از زیر عینک سرتاپایت را میخواند.اگردلش قرص می 

شد لحظه ای بعد تو بودی و یک کتاب در لای روزنامه ی باطله وگرنه ،هیچ ،تنها جوابی بود که 

میگرفتی.اما مرد امروز برای کتاب نیامده بود.


اینجا و آنجا چالابه ها از باران پر بود و کیف میداد که همراه خنکای روز، آهسته ،طوری که عابران پیاده دیوانه 

ات نینگارند، با یک پا توی آنها بزنی تا صدای شالاپ بدهد.نفس بکشی و شادمانه توی دلت بخندی به 

آدمهایی که در هزارتوی روزمره گیهای زندگی ،زندگیشان را گم کرده اند.آنها که توی خانه شان پربود از 

صدا تا صدای باران را نشنوند.



آدمها مثل مورچه های کارگر ، بدون توجه به همدیگر، تند و تند از کنار هم رد می شدند.بعضی از مورچه ها 

،جلوی ویترین مغازه ای می ایستادند .چشمهایشان کمی درشت تر میشد و گاهگاه برقی میزد ، آنوقت در 

حالیکه نیمی از بدن و پاهایشان در پیاده رو و سر و کله شان در داخل مغازه بود، چیزی میپرسیدند و بعد

 با عجله ،یا بداخل میرفتند و یا به راه خود ادامه می دادند.کسی به سلام پاسخ نمی داد.


مردی میانه سال ، با کت و شلوار طوسی رنگ و رو رفته ای بر و بر به آدمها نگاه میکرد  . درحالیکه 

دستهایش در هوا  بدنبال چیزی نامرئی میگشت بلند بلند با خود حرف می زد.


-دلیل میخواهی ؟چه دلیلی ازین بهتر ؟ سی سال آنجا بودم آب از آب تکان نخورد.


- نه آقا جان اینها همه اش حرف است.تازه اسم خودت را هم گذاشتی وکیل ؟ برو آقا.



دلیل چیز خوبی نیست . همیشه برای نفی است یا اثبات.وقتی دلیل داری همیشه باید چیزی را 

ثابت کنی یا از چیز دیگری دفاع کنی.


-با عنایت به دلایل مندرج در ... و .... تقاضای ... درجه مجازات برای متهم را دارم.


-متهم برای آخرین دفاع دلایل خویش را بگوید.



وقتی که دلیل داشته باشی ، هر دلیلی ، همیشه متهم هستی .همیشه محکومی .مرد هیچ دلیلی برای دفاع 

نداشت.سالها بود که دلایلش را بدور ریخته بود .اما نمیشود که جایی که همه در پی اثبات چیزی هستند و

 تو ساز مخالف میزنی از زیر دلیل بازی در بروی .این چیزی نامفهوم است .با عرف نمی خواند.


مرد نگاهی به ابر سفید بازیگوشی انداخت که سرخوشانه با بازی باد این طرف و آنطرف می رفت. فکر 

کرد دلیل تو برای زندگی چیست ؟.وقتی آدم متوسطی باشی ،نه آنقدر بد که زیر خاک و نه آنقدر خوب 

که شهید و در آسمان ،آنوقت هیچکس از تو  هیچ نمیپرسد. جایی برای رفتن نداری ، نه پایین و نه بالا 

.مثل بندبازهای سیرک همیشه روی مرز هستی وترسان از افتادن به پایین ، مشتاق رسیدن به بالا،  کم کم 

معتقد می شوی و ایمان می آوری به بندی که پایت بر روی آنست .وقتی آدم متوسطی باشی ، 

هیچوقت نیاز به دلیلی نداری. میتوانی راحت زندگی کنی ،فکر هیچ چرایی را نکنی ، فقط فکر چرای 

خودت باشی.


دخترک دستی به طره ی موهایش کشید ، چشمانش برقی زد و  پرسیده بود: 

-هدف شما در زندگی چی هست ؟ .


حالا دیگر سالها بود که او زیر خروارها خاک خوابیده بود . خاک بوی قهوه را می داد.

۵ نظر:

بابک گفت...

متن قوی و کوبنده ای است
چون اسم ها و وقایع را نمی شناسم، آنطور که باید و شاید "نمی گیرم"
از آن نوشته هاست که باییستی دو سه بار خوانده شود، پر از نکته های تیز و زیبا

قدیسه گفت...

این توصیفات عالی، جون دار و همه فهم فوق العادن و شدیدا حسادت برانگیزن... چه کردین که اینجوری شد؟ به مام یاد بدین... راستی آدرس ای-میلی این وبلاگ داره؟

کیوان گفت...

آقا من بنویسم بازم می‌گی چرا هنونه زیر بغلم گذاشتی. واسه همین من هم هندونه‌هام رو برمی‌دارم می‌رم. ببینم خدا روزیمو کجا حواله کرده

آق میتی گفت...

@بابک جان
راست میگی ،مکانهای اشاره شده بعضی هاشون جاهای خاصی هستند.مثل سر وصال که بازداشتگاه بود زمانی و یا موبی دیک که فروشگاه بزرگی بود در مقابل دهنه ی پل ، گوتنبرگ هم انتشاراتی و کتابفروشی که معمولا پاتوق چپ ها بود اون زمان.ممنون که خوندی.

@ قدیسه ی گرامی
راستش باور کن نمیدونم . خیلی از دوستان میدونن که من حتی حوصله ی ویراست متن رو ندارم .بشوخی میگم یکراست از کیبورد توی بلاگ. ولی شاید ، اگر اونقدر جون دار هست که شما می گیدتاثیر گوش دادن و دیدن زندگی هست .ایمیل هم بروی چشم.

@ کیوان جان
من هیچ چی نمیگم ، ولی خداوکیلی، تو رو به روح اموات درگذشتگان و شهدای جنگهای صدساله بین چارلنگ و هفت لنگ ، الان فصل هندونه س ؟:)

کیوان گفت...

یکم آنکه سلام!
دویم آنکه رنگ و بوی جنوبی داری و از هندوانه میناب و حاجی آباد و چابهار، و آب و هوای همیشه بهار و تابستانش و اعجاز صیفی جات زمستانه آنها بی خبری!
سیم آنکه به اعتبار حقِ آب و گلی که در "چرکنویس" برای خود قائلم؛ رفتم و به جای یک وانت، یک خاور هندوانه آنهم از دم چک به تاریخ 30/12 خریده ام!
چهارمندش که می آیم همین گوشه و کنارها و بدون ایجاد سد معبر و آلودگی صوتی و سوتی و با سرِ به زیر انداخته (و چشمان درویش شده در محله شما) به ارتزاق یک لقمه روزی حلال می پردازم.
پنجمش شما هم اگر خوشت نیامد بالاغیرتا شخص شخیص خودم را جهت پاره ای تذکرات دوستانه و انتقادات سازنده به یک چایی دعوت بفرما (اصلا بذار به حساب خودم). خواهشا سر و کار ما را به مقامات شهرداری و کوی و برزن و رفعِ سد معبر و اماکن و .... نینداز. بیت:
ما خود افتادگان مسکینیم .......... حاجت تیغ برکشیدن نیست!