۱۳۹۱ آذر ۶, دوشنبه

رد پا بر ساحل - تقدیم به بابک


خنده کنان
دست در دست
بر ساحل
می دویدیم و موج
 رد روزهای گذشته را می شست.
اکنون رسیده ایم
به انتهای هزارتو
بی جای پایی و بی کلافی
بی نشانه ی دیروز
که من بودم،
تو بودی و عشق بود و آواز.
دست در دست
می دویدیم بر شنها
و آب
روزهای گذشته را می شست.
اکنون از یاد رفته،
روزهایی که گذشت.
با من بگویید
بادهایی که بر روزهای خوش گذشته،
وزیده اید.
شن های زیر پا
که عشق را قالب می زدید،
ستاره ها
که شوق در قلب من
چون آتش درونتان هردم
شعله می کشید.
با من بگویید.
بعد از ما براینجا
چه گذشته
کاکنون ،
جا مانده ایم
بی تمنایی در نگاه.
آه
روزگار، بی رحم.
عشق ،بی رحم.
قسمت ما،
و هیچ که در دستها
و قلبها جا مانده.
همه ی یادها را گویی
آب شسته است.
مسحور موجها بودی که آمد و رفت
من سحر زده ی آبی عمیق چشمانت
و آب هر آنچه آورده بود باخود برد.
دستهایمان هنوز در هم است
امروز،
من و تو که زمان عشق را
ضایع کرده ایم بقدر هزار عشق.
کاش صلایی بود
می خواندمان به دیروزها
در ابتدای زمان
که عشق بود و ما در آن
ذوب بودیم چون طلا در سنگ.
هر دو ظلم کرده ایم به عشق
و خاطره ای نمانده کنون
تنها خیزابه ها ست که با شوق
می کوبند
بر تن ساحل.
 ———–

ششم نوامبر – 2012

۱۳۹۱ آذر ۵, یکشنبه

بیگانه - برای نسرین



مرا از کدام روزن صدا کردی
که نمی یابمت
در این هزارتو.

کاش چشمی بود
می دید
از میان این همه دیوار.

کاش گوشی
که آوای تو اش
آشنا بود
نه
هوهوی باد.

مرا به چه نام خوانده ای
که نیست در یادم.

اینجا فقط
ترس ،
چون زمزمه ای،
پیچیده در دیوارهای
شهر،
می وزد آرام.

آنک منم
ترسان
از یاد رفته زخاطر امروز
از یاد برده نوید روشن فردا.

آهسته آهسته
نان را ترید میکنم
در پیاله ی اشک هایی
جا مانده از مسافر
دیروز.

سیاهه




سیاهه ای کردم
از زندگیم

و تو را خط به خط

قلم زدم .

در انتها چیزی نماند

جز مشتی

خط بریده و در هم

و آن نقاط سیاه بر سپید ،

که

منم .

ازهم گسیخته ،

بی معنی .

۱۳۹۱ آذر ۴, شنبه

مشق آخر


هر چیز را پایانیست
و تو پایان من بودی.
هماره
چون نقطه ای در آخر خط.
تلختر از آنکه در پس آن
کلمه ای بیاید و یا 
حتی حرفی.

هرچیز را زمانیست 
و تو زمان من بودی
در این بودن بی تکرار
پایان گرفتی
بی نشانه ای 
و حتی حرفی.

بازی تمام شده اکنون
مشتی گنگ خواب دیده 
مانده ایم برجا
بی زبانی و دلی
که ترجمان هم باشیم


و حتی حرفی.

2009

۱۳۹۱ آذر ۳, جمعه

سقوط

سقوط همیشه یک جورهایی من را یاد تصویر دوریان گری می اندازد.قیمت هایی که باید پرداخت تا آن
 چیزی شد که می دانیم منِ واقعی مان نیست.
دوریان گری و دکتر فاوستوس دو روی سکه ی آدمهاییست که نمی خواهند خودشان باشند. همیشه خراب 
کردن آسانتر است ،اگر تخریب به بزرگتر شدن بت اعظم کمک می کند چه بهتر!! .
دور و برمان پر شده از دوریان گری و دکتر فاوستوس ها.در پشت این نقاب زیبای جاودانگی و شهوت مقبولیت ،
همیشه چهره ی کریه قدرت طلبی پیداست. برای فاوستوس و دوریان گری شدن لازم نیست بدنبال مفیستوفلس
 خود بگردید.حقیقتش آنست که مفیستوفلس آنقدر سرش شلوغ است که به این زودی ها نوبت به شما نمی رسد.
برای شروع کافیست همان مراحل را از دور و بری های خود شروع کنید.خب حالا لازم هم نیست حتما 
به حد آرزوهای فاوستوس ، یا دوریانگری برسید، و ان لیس للانسان الا ما سعی (نجم 39). در حد مقدوراتتان 
هم کفایت می کند.



-------------------------------