۱۳۹۲ دی ۲۴, سه‌شنبه

سایه روشن

خواب بودم یا بیدار؟

دستم را به دور و بر کشیدم.زبری روکش روی تخت را حس کردم.سایه ی محو کسی را دیدم که رویم خم شد در گوشم چیزی گفت و کنار رفت .نور مهتابی چشمهایم را زد.
اوضاع امنــه ؟
با لبخند سری تکان دادم .
سایه دوباره پرسید : امنِ امن ؟ با صدایی از ته گلو جواب دادم : آره امنه.
بعد چیز تیزی پهلویم را شکافت.

هنوز خواب نبودم.
خواستم از روی تخت بلند بشوم ، اما نمی توانستم .کسی داشت کاری با بدنم میکرد. داد زدم : آهای چکار میکنی ؟
صدایی خفه گفت : بهش توضیح بدهید. آقا جان یک کس دیگه ای یک کاری کرده ، ما باید بیاییم و جوابش رو بدیم ؟
یکی گفت : این آقا راست میگه. ما از اونها ش نیستیم.
نگاه کردم .راست میگفت .یکی روده ها را بیرون میکشید و آن یکی حفره خالی را با پتو پر میکرد.
گفتم : مرسی

بیدار بودم.
مردی با کلاه منگوله دار و ریشی بلند رویم خم شده بود.
: این مریض خوب بشو نیست . عزیزان بیایید ببینید . لوزتینش قد بیضتینش شده .
عده ای سرک کشیدند.
: چرا آورده اند اینجا نمیدانم !! باید ببرند برایش ختم قرآن بگیرند.

خوا ب بودم.
مادرم بود.
- چه ام شده مادر ؟
نمیدانم ننه. بعضیهاشون میگن نفرین شدی . میگن نِفر تی تی نفرینت کرده . مادر نگفتم اینقدر با این آدمهای عجیب غریب نگرد؟
تازه تو خوب بودی ،یک بچه ای اونجا خوابیده جلوی تختش با ماژیک نوشته بودند : توت انخ امون . بعد اومدن خط زدن زیرش نوشتن توش یک باتون .ننه این امون و اتون هرکی بودن ، جوونک حالش خیلی نزار بود.
- بعد از اینهمه سال پس هنوز بین اتون و امون جنگه ؟
بیا ننه این نون و پنیر رو سق بزن .یک کم سفته ، بیات شده. اما حداقلش حالا که روده پوده تو شیکمت نیس اقلا یه چیزی جاش باشه.
- دستت درد نکنه ننه

بیدار بودم.
کمی تب داشتم . شکمم درد میکرد.
جواب خانم زیواری رو کی باید بده ؟
دیشب نصف پتوی پلنگیشو خورده ام.
- جوابش با خداس پلنگ چه قابل شما رو داره ؟!!!
هرچی باشه خوب پلنگی بود. حیف بود.

خواب بودم.
صدای زنگ در بود. در را پدر باز کرد.
- کی بود؟
- چن نفر بودن. گفتن اومدن برای پول تیرها . رسید هم میدادن.
- خب چکار کردید؟
- هیچ چی ،گفتم فردا میام قسطیش می کنم. گفتند: اگر خشکه بدید، یه چیزی هم ازش کم میکنند.
- -حالا چکار میکنی ؟
- فردا برم از ترکشهام بهشون معوض بدم.شاید قبول کنن.
مادر با نگرانی گفت : بهشون میگفتی ما نه دنبال اتون هستیم نه دنبال امون .همین زیلو کهنه را هم بیشتر نداریم.

بیدار بودم ، خواب نبودم ، خواب یا بیدار بودم.

صدای مادر بود : خانم زیواری ببخشید تو رو خدا !
شکمم قار و قور میکرد. پلنگ پتوی خانم زیواری به پوست شکمم چنگ می انداخت.

- چرا ، این وقت شبی ؟ نصف شب که وقت این کارها نیست .اقلا می شستیدش ، همه جامون نجس شد. اَاَاَه
- رومون سیاه حاج آقا، دفعه ی دیگه جبران می کنیم .

دستم را به دور و بر کشیدم.زبری روکش را حس کردم.سایه ی محو کسی را دیدم که رویم خم شد در گوشم چیزی گفت و کنار رفت .نور مهتاب چشمهایم را زد.
اوضاع امنــه ؟
با لبخند سری تکان دادم .لبخند زد.
-اِسمَع و اِفهَم