۱۳۹۲ اردیبهشت ۶, جمعه

طلای خاک


نمی دانم تا حالا گذرتان به روستای ما افتاده است یا نه ؟ اشتباه نکنید ، آنقدر بزرگ نیست که اسمش را بتوانید
در نقشه های محلی هم پیدا کنید . بطور کلی در، این منطقه ی پر از گرد و خاک ما، بعید می دانم جایی را بشود
از روی نقشه ، یا تابلوهای بین جاده ای پیدا کرد.
آدم های محلی اما ، آنها که همه جا را نه از روی تابلوها ، بلکه از تعداد چین و ترک های روی آسفالت و شکل تپه
ماهورهای اطراف جاده و حتی گاهی از روی چند دسته بوته های خار می شناسند ،به راحتی شما را به آنجا
راهنمایی خواهند کرد . حتی با چشمان بسته ، کافیست به آنها بگویید که ابرهای آسمان چطور و چه شکل هستند.


روستای ما نه آنقدر بزرگ و مهم بود تا امامزاده ی از آن خود داشته باشد و نه آنقدر هم کوچک که در آن هیچ
خبری نباشد. راستش را بخواهید ، سید صاحب کرامتی داشتیم که گویا در کودکی فوت کرده بود ،
اما آنقدر همت داشت که در طول کل جنگ گلوله های توپ را که از بالای سر روستا رد می شد ، با دستهای غیبی
از آسمان بالای سر ما منحرف کند ، البته بگذریم که بعضی از این گلوله های توپ سرگردان هم لاجرم در
 شهر می افتادند،اما اینجای قضیه دیگر چندان به ما مربوط نبود .شاید حوزه ی سید ما در حدود همان روستا بود
 و بس ، اگر منصفانه هم نگاه کنیم ، مگر یک بچه ی شش هفت ساله حتی اگر سید اولاد پیغمبر هم باشد، چقدر
قدرت دارد که از صبح تا شب با گلوله های داغ و سنگین سر و کله بزند و آنها را از مسیر خود منحرف بکند ،
آنوقت نگران آن باشد که این گلوله ها سر از کجا در می آورند ؟ همه ی اهل ، ده برای همین کاری هم که سید می کرد
از او ممنون و متشکر بودند و برایشان ،آن کودک صاحب کرامت، از هر امامزاده ای ، امامزاده تر بود .
 هر چندوقت یکبار هم می شنیدی که معجزه ای جدید از او سر می زند. همین آخری ها بود که گل نسا ،
 زن ابراهیم را به مراد دل رسانده بود و بعد از نه ماه و نه روز و نه ساعت ، یکجفت بچه ی کاکل زری
 توی دامنش گذاشته بود . البته یک همچنین صاحب کرامتی هم ، مثل جد شهیدش ، دشمن هم داشت . مثلا همین آدمهای
حرف مفت زنی که می گفتند بچه های گل نسا بیشتر به حسن ولوویی می برند تا پدرشان ! و اینطوری می خواستند
زحمات سید را بی اجر و بی منت بکنند.

مردم ده نسبت به سید تعصب خاصی داشتند . دستفروش دوره گردی به خودش جرات داده بود که کرامت امامزاده ی
 دهی در آنطرف رودخانه را که یک تنه تراکتوری را از توی گل درآورده بود به رخ بکشد و پُز بدهد ، اما با
 شنیدن شهادت سه نفر که قسم می خوردند با همین چشمهای خود دیده بودند که روزهای بمباران ، سید با یک دست
 دوازده گلوله ی توپ و هشت گلوله ی خمپاره ی 120 و هفده شلیک خمسه خمسه را سر و ته کرده و دوباره بسمت
عراقی ها فرستاده ، دمش را روی کولش گذاشته بود و در رفته بود . اینها تازه در حالی بود که با آن دست چهارتا
 میگ عراقی را عین بادبادک دور خودشان می چرخاند و آنقدر چرخاند و چرخاند که وقتی خلبانها به زمین رسیدند
ماتحتشان از توی حلقشان زده بود بیرون .
 حاج موسی ، متولی مقبره تعریف می کرد که بعد از جنگ ، همان خلبانها آمده بودند زیارت سید و حاجی هم به
نیت غلامی یک گوششان را گوشواره انداخته بود و از باب تبرک ،نفری یک عکس هم در ضریح  گرفته بودند .
هنوز هم حاج موسی ، هر روز آن عکسها را دستمال می کشید و هر غریبه ای که پایش به آنجا می خورد مجبور
 بود پیه یکبار شنیدن این داستانرا به تن خود بمالد.

 در عکسها  دو نظامی با چکمه هایی تا زانو و شلوار پف کرده ، نیم تنه ای چرمی و کلاهی که روی آنها دوتا
 علامت شبیه عدد شیش خودمان بود ،کنار مقبره ی سید با لبخند به عکاسباشی زل زده بودند .
راستش گردن آنها که میگفتند ، خود من، بعد از آن ، عراقی زیاد دیدم ، همه شان مثل خودمان سیاه سوخته بودند و
 سر و شکلشان به این آدمهای سفید و تپل مپل توی عکس نمی خورد .

 اما این حرف ها را ول کنیم و بگذریم ، برگردیم سر حرف خودمان . کاری که سید با هواپیماهای عراقی کرد مثل
توپ همه جا صدا کرده بود ، آخر همین چند وقت پیش بود که  در شهر ،یک خلبان عراقی بعد از ریختن بمب ها ،
با مسلسل مردم را به رگبار بسته بود ، وقتی تیرهایش تمام شد ، آنقدر پایین آمد تا چند نفر را که برای تماشا به پشت
بامها رفته بودند ، با نک بال هواپیمایش درو کند و بعد هم هواپیمایش را پارک کرد و هفت تیرش را در آورد پیاده
به راه افتاد تا هرکس را می دید با تیر بزند و وقتی خشابش خالی شد ، تازه کمربندش را باز کرد و با کمربند بجان
 بنده های خدا افتاد و آنقدر زد و زد تا از نفس افتاد ،
 در این وسط  اما، اگر از سنگ صدایی بلند شد ، از آن دوتا امامزاده ی اسم و رسم دار شهر و توپهای ضد هوایی
اطراف شهر هم صدایی  درآمد !!
 بیخود نبود که مردم ده یک موی سید را به ده تا امامزاده ی بی خیر و برکت نمی دادند و اگر گاهی اشتباهی
رخ می داد. مثل بچه های گل نسا ، که برعکس پدر و مادر، سرخ و سفید بودند وموهایشان طلایی از آب در آمده
 بود ، زیاد به روی خودشان نمی آوردند و بحساب کودکی سید می گذاشتند و عقیده داشتند که کم کم وضع بهتر می شود.

دور وبر مقبره و آرامگاه سید را درختهای سنجد کاشته بودند و پس از آن دیوار قبرستان ده آغاز می شد .بسته به
اهمیت آدمها ، جنازه هاشان نزدیک و یا دورتر از آرامگاه به خاک سپرده می شد.بعد از ظهرها، مادران ما را از
 پرسه زدن دور و بر قبرستان برحذر می داشتند. می گفتند که لابلای درختان سنجد جن ها لانه کرده اند و میوه ی
 آن درختها خوراکشان است .اگر غریبه ای ناخواسته از کنار قبرستان و آرامگاه رد می شد ، هوهوی باد چیزهایی
در گوششان می گفت که عطای هر سنجدی را به لقایش می بخشیدند.


حومه ی روستا پوشیده از زمینهاییست که در آنها هرچه میخواستی کاشته می شد . از خیار و لوبیا گرفته تا
گندم که رنگ دشت اطراف را یکسره به رنگ طلا در می آورد.روستا از طرفی با رودخانه و از طرف دیگر
با سدی خاکی که ده را چون نگینی در بر گرفته بود ، محصور شده بود.کانالهای خاکی ، آب سر ریز رودخانه را به
باغهای انگور هدایت میکردند و پس از سیراب کردن زمینها وکاستن از هرم گرما دوباره به رودخانه برمی گشتند.

نخلستانهای دور و بر روستا که تا شهر امتداد می یافت ، محلی برای کار و داستانهای عجیب و گاه گداری دیدار و خلوت
های عاشقانه بود.اما اینها خود داستان دیگریست .

--------------------------------------------------
بخشی از مجموعه داستانهای : "از داستانهای جنوبی"

۸ نظر:

کیوان گفت...

"آره! اما اون یه داستان دیگه است!"
این جمله آشنا نیست؟تکیه کلام کاراکتری در "داشتن و نداشتن" از همینگوی که در بازسازیهای سینمایی فراوانش هنرپیشه های زیادی ایفای نقشش را به عهده داشته اند. در نسخه ایرانیش (ناخدا خورشید) کاراکتری همیشه مست به نام لولی با بازی صمیمی فرد.
خیلی لذت بردم دوست عزیز.

کیوان گفت...

داستان را 2، 3 بار خواندم و کلی لذت بردم. حالا هم برای اینکه زهر حسادتم را به نثر روان و طبع شیرین و دلچسب نویسنده بریزم، توجه نویسنده را به چند ایراد بنی اسرائیلی و نمایش نحوه سوراخ کردن دانه خشاش، جلب می کنم:
1- پاراگراف دوم خط هشتم: "همه ی اهل ، ده برای همین کاری هم که سید می کرداز او ممنون و متشکر بودند"
ویرگول باید به یه کلمه جلوتر و پس از کلمه "ده" منتقل شود!

2- در پاراگراف 8 خط اول و دوم: "و اگر گاهی اشتباهی رخ می داد. مثل بچه های گل نسا..." چون جمله با اگر شروع شده نباید تا آخر جمله شرطی نقطه داشته باشد. و نقطه بعد از "رخ می داد" باید تبدیل به "،" یا "؛" شود!
3 و 4 و ... بماند بعد از آوردن میکروسکپ و جستجوی دقیق تر!

کیوان گفت...

بعضی از پارگرافها (مثل پاراگراف ماقبل آخر در توصیف روستا) و آن طنز درخشان در توصیف کشتار خلبان دشمن در شهر واقعا شاهکار بودند.
کلا نوشته درخشانی بود و من متاسفم که این گنج مانند همه گنجهای واقعی سرنوشتی جز متروکه ماندن ندارد. البته گناه شما در دیر به دیر سر زدن به وبلاگ خودتان هم هست که حتی دوستان همیشگی نیز هنوز این شاهکار را نخوانده اند.

قدیسه گفت...

در باب توصیفات خیره کنندتون کیوان به کمال گفتن و نمی تونم چیزی به گفته های ایشون اضافه کنم... تنها چیزی که جای خالیش این میون حس میشه و شاید بدلیل "بخشی از مجموعه داستان های جنوبی" بودن این پست باشه این مهمه که انگار پس از این همه توصیفات محیطی داستان خاصی روایت نمی شه... انگار اتفاق و رخدادی در بطن این ماجرا نیست... و همه چیز در سطح توضیحات باقی مونده... البت شاید هم این انتظار من بوده و به سلیقه شخصی من خواننده برمیگرده و انتظار بیهوده ای باشه...

قدیسه گفت...

پ.ن : ضمنا هنوز منتظر گزارش سومم... گمون بیهوده نبرید فراموش کردم ناوال چرکنویس عزیز...

کیوان گفت...

آهــــــــــــــــــای صاب خونه!
آقا یه سنگ بنداز طرفمون بدونیم صدامون رو شنیدی!

قدیسه گفت...

کیوان @ تلاش بیهوده نکن... کرامات سید رو یادت رفته گویا! سنگا رو برگردونده...

کیوان گفت...

آی چرکنویس!
آی چرکنویس!
چهرۀ خط خطی ات پیدا نیست!