۱۳۹۶ مرداد ۱۳, جمعه

ظهر سگی

در ازدحام قهوه خانه بین آدمهای رنگ و وارنگ، تنها ، پشت میزی نشستم.فضا پر بود از بوی گوشت گوسفند و عرق تن و پیاز و دود سیگار، کولر گازی بالای سردر نعره می کشید تا سالن کوچک را خنک نگهدارد. شیشه ها مثل تن آدمهای تب زده ، عرق کرده بودند.
شاگرد قهوه چی سینی دیزی را روی میز کوبید. صدای زنگدار برخورد گوشتکوب به کاسه ی فلزی گرسنگی هایم را بیادم آورد و موج خوشرنگ آبگوشت یکباره تمام دلتنگیهایم را شست . قهوه خانه شلوغ بود و پر رونق .مثل سرخوشی های دم آخِر روزگار آدمهای سرطانی !
نان را که چون لاستیک کش می آمد ،خرد کردم و در کاسه ریختم.خوب بود که سر خر نداشتم .مثل گربه ها، وقت غذا خوردن اگر کسی دور و برم بپلکد مگسی میشوم. آب دیزی را با وسواس درکاسه سرازیر کردم . دلواپس گوجه ی توی دیزی بودم که یکباره از زیر قاشق درنرود.
زیروزن آرنج های کسی ، میزناله ای کرد و کمی از آب گوشت شتک زد . سرم را کمی بالا کردم .دیده و ندیده فحش زیر لبی دادم . سه چهارتا نخود توی کاسه ، برای نجات جان خودشان ، آویزان خرده های نان شده بودند و لابلای آنها شنا می کردند.
قاشق حلبی را با تکه نانی چند مرتبه ساییدم ،عکس کج و معوج آدمی با کله ای قندی و دهانی گشاد به رویم لبخند میزد ! دهانِ گشاد روی قاشق ، انحنای بیشتری گرفت و صدایی گفت : سلام !

.
.
.
بخشی از داستان کوتاه "ظهر سگی "

۱۳۹۶ تیر ۲۱, چهارشنبه

صدا

-سلام
همونطوری که سرم را تا شونه ها توی مانیتورفرو کرده بودم پاسخ دادم :سلام
صدا دوباره اومد که میپرسید:اقا عکس پرسنلی چند ؟
-شیش تا ده تومن !
-چرا ؟
سرم رو کمی از توی مانیتور بیرون کشیدم. چی چرا ؟
-چرا ده تومن؟
بقیه ی اوقات به همچین سوالی با استناد به یه مرغ دارم... پاسخ می دادم پس چند تومن؟! اینجور مواقع اگر طرف هم اهل بازی بود و حالی داشت مثلا میگفت :سه تومن . همینجور تا یکی دو دقیقه با هم بازی میکردیم و لبخند روی لبهای داغ وچفت شده ی این ایاممون می سرید وسگرمه هامون کمکی از هم باز می شد.اما حال بازی نداشتم .خواستم به سیاق عاقل چرا درکار جهان چون و چرا کند؟،جواب پرتی به یارو بدهم و سنگ قلابش کنم.
- نرخش همینه!
کمی سکوت ریخت وسط حرفهامون، گمان کردم که رفته ،اما دوباره همون صدا گفت : مغازه ی پایینی میده هشت تومن!
گفتم خب برو از پایینی بگیر!
صدا جواب داد : رفتم اما تعطیل بود! حالام اینجا هستم.
هنوز سربالا نکرده بودم تا سر و ریخت طرف را ببینم. دل و دماغ نداشتم. تو دلم گفتم خوشا بحالت که فهمیدی کجا هستی ،ما بعد سی سال هنوز نفهمیدیم!
- حالا میگیری ؟
صدا نزدیکتر شده بود.گفتم نه!
- به جهنم !
جهنمش رو اونقدر با غیظ گفت که حس کردم کلمه ، پهنای میز رو طی کرد و از کنار مانیتور ویراژی داد و عین تفی غلیظ روی صورتم چسبید.
صدای بستن در را نشنیدم.تو دلم لعنت بر دل سیاه شیطونی کردم و با صدایی که بشنود گفتم : جهنمت رو که گفتی ، خیر پیش!
اما باز صدای بستن در نیامد.باخودم گفتم :به درک بگذار اونقدر بایسته تا زیرپاش علف درآد!
هردو ساکت بودیم و این سکوت چقدر که لذت بخش بود! نمیدونم ،شاید یک یا چند دقیقه طول کشید. شاید هم تنها سکوت نبود ، دنیایی حرف رد و بدل نشده با خودش داشت . لذت اینکه کدام طرف زودترصدایش در بیاید ، لذتی شهوانی و خلسه آور بود.
خسته از سکوت رخوتناک بین حرفها لُپهایم را باد کردم و هوووفی کردم ! کمی بعد ،شاید هم همزمان ،صدای جیر جیر در آمد و فهمیدم که صدا رفته !
ذهنم رفت که بازی کند و بنالد که: مرتیکه ی بی ادب ! اما محلش نگذاشتم و سرم را بیشتر ، این بار تا حدود نای، در مانیتور فرو کردم .