۱۳۹۲ خرداد ۳۱, جمعه

آه ای بلوط پیر



بلوط خشک
چندان بر درخت ماند 
و پیر شد
که حجم ضربه ی مرگ را بر زمین
حس نکرد
و من گریستم
در حسرت حرفهایی که
 ادا   نشد

۱۳۹۲ خرداد ۲۸, سه‌شنبه

نعمت



پک محکمی به سیگار زد ، سبیلهایش یکسره زرد شده بود . پیژامه ای راه راه ، زیرپیراهن رکابی چرک و رنگ و رو رفته ، شانه های استخوانی و رعشه های هر از گاه دست که بدنبال زیر سیگاری می گشت ، هیئت رقت آوری به او می داد.
چایی بریز واسه خودت .
در استکانی که خدا میدانست آخرین بار کی شسته شده چایی ریختم . سخت سرش را در کتابی فرو کرده بود . دو دو زدن چشمهایش روی صفحات کتاب نشان می داد که منتظر گفتن کلامی از طرف من است.  
نمیای ببرمت خونه ؟
خونه ؟ هه ! خونه ! بیام چیکار کنم ؟
هرچی باشه تو پدری  ، نمیخوام حرف مسئولیت و این چیزا رو بزنم . اما خب اینم راهش نیست.
هه هه ، پس راهش چیه ؟ اینجا حداقل من راحتم شما هم راحتید. اینجا میتونم به کارهام برسم .اونجا چی ؟!!
این چه کاریه که تمومی نداره ؟
خیلی کار هست ، خیلی چیزا هست که هنوز حل نشده . مرد کار پیدا نمیشه وگرنه کار زیاده . یکیش همین خودت . اگه بهت بگم بیای کمک ، میای ؟ جون عصمت میای ؟ دیدی ؟ هی الکی میخندی . مرد کار نیستین دیگه . همش زر میزنین .

بچه ها منتظرتند. هر روز هی میپرسن کی میای ؟ دروغ بهشون گفتم .گفتم رفتی ماموریت .

بچه ها ؟ !  از بالای کتاب بسمت پنجره که رو به دیوارسیمانی در روبرو باز می شد خیره شد.
هرچی داشتم گذاشتم واسشون ، بسشون نیست ؟ بابا دیگه مو نداره این کف دست ، بیا ببین اگه میبینی بکن !!

حرف پول و این چیزا نیست . خودت خوب میدونی که من از این چیزا براشون کم نمیگذارم .

ها !! په صحبت چیه ؟

دلشون میخواد خوب بشی .

مگه نیستم ؟ تا تونستم جون کندم واسشون ! از چیشون کم گذاشتم ؟ آب و دونشون که براه بود ، اونهم از زار و زور زندگیشون . دیگه چی میخواستند براشون نکردم ؟

خودت خوب میدونی که این چیزا رو نمیگم . وضع و حالت رو میگم . مثل همین الان .

هاهاها ! ناراحتت میکنه ؟ نه جون عصمت منو اینجور میبینی ناراحت میشی ؟

راستش رو بخوای آره .

خیالت راحت باشه . نباس ناراحت باشی . به اینها حتی فامیلم رو نگفتم . هیشکی نمیفهمه من اینجا ، از رگ و ریشه ی شمام.

حالا چهارتا قرص که بیشتر نبود . میخوردیشون چی می شد ؟ هر وقت اونها رو میخوردی حالت خوب میشد .

آره خوب میشد. تو چی میفهمی خوب  چیه ؟ صبح تا شب منگ بودم . عین یه بز هرچی میگفتن فقط سر تکون می دادم.

خب تا ابد که نمیشه تو فکر گذشته ها بود ، زندگی عین فیلمه . اونها مال سانس پیش بودن . گذشتند و رفتند دیگه !

آره راست میگی عین فیلمه ، فرقش اینه که  مال شما دیروز و امروزش معلومه ،اما تو اون حال ، مال من انگاری تند پخشش میکردند. هیچ چی نمی فهمیدم . تو دوس داری صبحت شب بشه و شبت صبح ، هیچ نفهمی کی صبح شده، کی شب ؟

در عوض همه چی سرجاش بود .

آره سرجاش. مال شما آره ،اما مال من هیچ چیش سرجاش نبود.

الآن با این وضع درسته ؟ زنت تقاضای طلاق داده . اونهم وضعیت بچه ها ، اونها هم میخوان باش برن .

خوبه ، راه رفتنی رو باید رفت .

واست مهم نیس ؟تو دادگاه گفته علت طلاق دیوانگی همسره .

باز هم به پنجره خیره شد و یکباره زد زیر خنده .: هاهاها ، دیوونگی ، دیوونگی ، دیوونه ، دیوونه ، هاهاها دیوونه ! یعنی شماها عاقلین ! شما از زندگی چی میفهمین ؟ دِ نمی فهمین دیگه ! اینو میبینی ؟ ( با دستش جزوه ای رو نشانم داد ) همه ی اون چیزها رو این تو نوشته ام. هروقت خواستی میدم بخونیش ، اما فقط خودت . نه هیشکی دیگه!

چایی سرد را از لبه ی استکان کثیف هورت کشیدم . کمی جابجا شدم روی صندلی . برایم خیلی سخت بود که نعمت رو در چنین وضعی ببینم . تازه از سرکار برگشته بودم که تلفن زنگ زد و صدای زری را که داشت گریه میکرد بگوش شنیدم که می گفت : عباس آقا تو رو خدا بدادمون برسین الانه پلیس میاد آبرو ریزی میشه. هول برم داشت ، از صبح دلشوره داشتم . میدونستم انگار امروز باید منتظر یه اتفاقی باشم . چی شده مگه ؟

هیچ چی ، نعمت لخت شده رفته تو خیابون جلوی مجتمع نشسته .

لخت ؟ لختِ لخت ؟!!!

آره چندتا روزنامه هم برده باهاش . هرچی بهش میگم بیا بریم داخل میگه اومدم روزنامه بخونم. خودتون که میدونین این موقعها چه جوری میشه . چاره اش نمیکنیم . همسایه ها زنگ زدن پلیس بیاد . تو رو خدا ...

باقی حرف زری را باد برد . توی راه بودم . از سر کوچه که پیچیدم ، نعمت وسط چمن های جلوی مجتمع نشسته بود. لخت بود . روزنامه ها را هم دور خودش پهن کرده بود روی زمین .آهسته بهش نزدیک شدم.

سلام نعمت .

موهایش سیخ شده بودو برق می زد. انگاری که یه شیشه ژل روی سرش خالی کرده باشند. چشمهایش رنگ خون بود . دستهایش را مرتب به سرش می کشید و آهسته سطح روزنامه ها را نوازش میکرد . دائم زیر لب چیزی می گفت . نزدیکش شدم و با یکی از روزنامه ها روی پایش را پوشاندم . نگاهم کرد. اول مثل غریبه ها ، بعد کم کم رگه های آشنایی در چشمهایش پیدا شد.

عباس تویی ؟ دیدی احمد و رضا و محسن رو چی شدن ؟ محسن رو دیدی ؟ محسن رو دیدی ؟ محسن رو دیدی ؟ اونا کجان ؟ احمد و رضا رو دیدی ؟ عکساشون اینجا بود ها ! تو اینجا زده بود .

آره دیدم . نعمت بیا بریم خونه . اونا رو ول کن . اونها مال خیلی وقت پیش اند.

من  خودم عکساشونو دیدم ، دیروز بود ؟ امروز بود ؟

  می دونم نعمت ، منهم اونا رو دیدم . مال خیلی سال پیش اند . اونها رو ول کن نعمت .اونها مرده اند .

مرده اند ؟!! اما من خودم دیدمشون .

دستش را گرفتم . هیچ مقاومتی نمیکرد. مدام حرفهایش را تکرار میکرد. با موبایل به مرکز 115 زنگ زدم.آمبولانس نداشتند .هوا گرم و خفه یود. لباسهایش را تنش کردم. با پیکان لکنته ی یکی از همسایه ها راه افتادیم . سر خیابان سیمتری تصادف شده بود و راننده های هر دوماشین جلویی کلافه از گرما مرتب بوق می زدند و با صدای بلند فحش می دادند. نعمت کنار دستم داشت شروه می خواند. از پنجره بیرون را نگاه کردم . آنسوی خیابان در ساختمان بانک ملی که در گردان داشت دو بچه غش غش کنان ،پاپتی دنبال هم کرده بودندو مامور بانک بیرون در منتظر بود تا آنها را با پس گردنی و احیانا فحش خواهرمادری میهمان کند. هیچ نفهمیدم نعمت کی در ماشین را بازکرده و در رفته بود. یکهو دیدم که پابرهنه  جلو ی ماشین می دود. سراسیمه دنبالش کردم . خیلی تند می دوید . بلندگویی سر چهارراه سرود پخش میکرد /

پرچم سه رنگ ما / نشانه ی ... صدای گوینده خفقان و شرجی هوا را سنگین تر میکرد.
(صدای مجری رادیو) : این سه رنگ پرچم نشانه ی خون شهداست .
 صدا داشت اوج می گرفت : به پرچـــــــــــــــــم ..
نعمت یکباره ایستاد . یخه ی لباسش را جر داد وسینه اش را لخت کرد . دستهایش بسمت بلندگو کشیده شده بود ، فریاد می زد : 

ک...م تو به پرچمت !!. ک...م تو سه تتتتا رنگات ... ک...م تو خون و شمشیرت.... محسن کو ؟ احمد کجاست ؟  کثافتها ،چیکارشون کردین ؟

با هر بدبختی جلوی دهانش را گرفتم . نرمه ی دستم را گاز گرفت ، بغض در گلوی خودم هم پیچیده بود. دست و پا می زد و کف به دهان آورده بود. دوباره بزور چپاندمش توی ماشین و به اسدالله گفتم که پایش را روی گاز بگذارد . جمعیت بهت زده نگاهمان میکرد . یکی دونفر خیز برداشته بودند که بطرفمان هجوم بیاورند. خونی که از شمشیر میچکید صورت همه را سرخ کرده بود.
نعمت هنوز تقلا می کرد که به بیمارستان رسیدیم...
...
همه اش دروغ ، همه اش دونگ . فکر کردن همه خرن ، هیشکی نمیفهمه .حالا بفرمایید بخورینش ! مگه میشه همه رو رنگ کرد ؟ گفتن برید جلو ، رفتیم . گفتیم بابا میزنن ! گفتین اجرتون با خداس . رفتیم . گفتن حالا پیروز شدیم دیگه بخندین ، خندیدیم ! گفتن بیاین اینجا این کاغذا رو پر کنین و رای بدین ، دادیم . گفتن دیگه آزادین برین آزاد باشین ، رفتیم آزاد باشیم. گفتیم آقا ما راهمون جداست ، مگه نگفتین زیر عبا جا هست ؟ مگه نگفتین شما بیایین زیر اون تپه آقا میخواد حرف بزنه ؟ گفتیم ظهره گرمه ، بچه ها گرسنه ن . گفتین شما کار نداشته باشین . نون و ماهی می دیم بهتون .سبد ماهی رو آوردین هی از توش ماهی درآوردید و هی دادین به جمعیت .اومدیم گفتیم :آقا عده داره زیاد میشه ! گفتین هرچی آدم بیاد باز هم ماهی هست. گفتیم یعنی تا کجا ؟ گفتین ایمونت کم شده ؟ تا بینهایت ! ما هم گفتیم تا بینهایت . محسن هم گفت تا بی نهایت . احمد هم گفت تا بی نهایت . مهدی هم گفت .

همه اش یه سال نگذشته بود. هر یکیشون رو یه نخل آویزون بودن . گریه کردیم ، خون گریه کردیم .گفتین به جای گریه برین بقیه شون تو شط اند اونا رو جمعشون کنین . شط نجس شده .   رفتیم .بعد عکساشونه زدین تو روزنامه . خودم دیدم .خونه شما عروسی بود ، خونه ی ما عزا! کی باورش می شد ؟نرگس از بس با ناخنهاش صورتشو کنده بود دیگه کی دلش میومد نگاهش کنه ؟ اما کور خوندین ، خودم دیدم. زمینها رو شستین . دیوارها رو شستین . گفتین هیچ چی نشده . گریه نکنین ، تو سرتون نزنین ، گریه نکردیم ، تو سرمون نزدیم . اما هیچ چی نشده نبود ، یه چی شده بود . خودم دیدم .حالا هم فکر کردین ! همه ی اینا رو نوشته ام . هرچی میخواین بگین . همه اش نوشته س .یه روزی ، یه روزی بالاخره نوبت من هم میشه که این حرفا رو تو روزنامه بزنم . چاپشون کنم . مثل خود شما . حالا هی چک بزنین ، هی ببرین بندازینم تو بهداری تا دکترتون مجبور بشه بگه این بابا دیونه س ، هی قرص بهم بدین . چند ساله ! یه سال ؟ دو سال ؟ ده سال ؟ همه ممکنه از یادشون رفته باشه ، اما من خودم اون عکساشون رو دیدم. یه پارچه تا روی سینه روشون کشیده بودین ، با یه اسم و یه شماره پایینشون . خوابیده بودن انگار . گفتین اینها همون احمد و مهدی و محسن اند .نشونمون که دادین ،می خندیدین ، خونه ی شما عروسی بود، خونه ی ما عزا 



---------------------
این نوشته بخشی دیگر از داستان بلند : از عشق و ولگردی هاست 
 

۱۳۹۲ خرداد ۱۷, جمعه

زخم قدیمی


 گیلگمش بر روی زمین دراز کشید تا بخسبد و مرگ در تالار درخشنده ی قصر وی را در آغوش کشید.


(افسانه ی گیلگمش)



شاید برای اولین بار باشه که میخوام در باره ی خودم بنویسم .تا همین چند روز پیش فکر میکردم اینکار ، کار احمقانه ای هست .شاید هم چون من همیشه یکجورهایی قصه های دیگران رو نوشتم ، نوشتن در باره ی خودم کمی واسه ام سخت باشه.
خیلی وقتها فکر کرده ام که برای چی می نویسم ؟ خب اینهمه آدم هست که من  می شناسم ، تو هم می شناسی ، هیچکدوم ، هیچوقت حتی برای یکبار هم که شده قلم روی کاغذ نگذاشته اند و یه خط از زندگیشون رو واسه هیچکس تعریف نکرده اند تابحال . همه هم خوب و خوش اومدن تو این دنیا و خوب و خوش رفته اند به اونجا که بقیه میرن . یک روز دو روز نهایتش یک سال ، بعد دیگه کسی اونها رو بیاد نمیاره . اصلا انگار که اومدن و رفتنشون واسه هیچ بوده . همینطور عددی به عدد آدمها اضافه کرده اند و بعدش هم هیچ . شاید من از مرگ میترسم که اینقدر نگرانش هستم . از اینکه من هم مثل بقیه اینهمه بی نام و نشون بیام و برم . شاید هم دچار این فکر احمقانه
هستم که برای هرچیزی معنایی پیدا کنم ! خب اومدن و رفتن صرف ، بی هیچ رد پایی ، هیچ معنایی نمیتونه داشته باشه ولی واقعا یه رد پا گذاشتن ، یه اثر که نشون بده یه روز یه نفر توی این دنیا اومده و نفس کشیده و عاشق شده و بچه پس انداخته و خورده و خوابیده و هزار جور نقشه کشیده و خیلیهاشو به ثمر نرسونده ، همه ی اینها اینقدر مهمه که کلی وقت بگذاری و بشینی در موردشون بنویسی ؟
حالا که نگاه میکنم در طی این چند سال همه اش راجع به دیگران نوشتم .آدمهای دیگه و زندگی های دیگه . الان که نگاه میکنم یه جور پارادوکس تو رفتارم میبینم . من میخواستم خودم رو با نوشتن بجا بگذارم اما الان میبینم که این کار رو واسه دیگران کردم .وقت زندگیم رو صرف نوشتن زندگی ادمهای دیگه کردم . امروز می بینم که هیچ کس من رو نمیشناسه . همیشه زیر به اسم مخفی بودم .اگر که سالها بعد ، قرنها بعد هم کسی نوشته های من رو بخونه ، هیچوقت متوجه نمیشه که من واقعی کی بوده ام ؟شاید کسانی با خوندن داستانها عاشق من شده باشن ، اما متاسفانه همین هم من رو تسلی نمیده . اونها عاشق یک اسم شده اند و فکر میکنم ، همونطور که بارها اتفاق افتاده وقتی با من واقعی اشنا شده اند ، همیشه مجبور بودم که برای دست پیدا کردن به عشق با قهرمان داستانهام مبارزه کنم و گاهی هم در یک شب تاریک بطور ناجوانمردانه ای بقتل برسونمشون . خیلی خنده داره نه ؟! آدم رقیب عشقی قهرمان داستانش باشه و خنده دارتر و شاید هم گریه دارتر اونکه مرتب ازش شکست بخوره .تا جایی که مجبور بشه با نامردی برای قتل رقیبش توطئه کنه .
دست آخر معشوقه رو هم از دست بدی . یکی بعد از دیگری . این داستان اونقدر در زندگیت تکرار بشه که گاهی اوقات بفکر بیفتی که قهرمانهای داستانهات واقعی تر از تو هستن و حیرون بمونی که شاید اونها هستند که تو رو مینویسن .
نکته ی تلخ قضیه اینه که حتی اگر جاودانگی هم درکار بوده باشه ، نصیب من در این قضیه هیچ ، یه هیچ بزرگ بوده .اونها بیشتر از من عمر می کنند. من این وسط باز هم تبدیل به یک اسم میشم . اسمی که آدمهای دیگه نوشته هاشو رو به معشوقه هاشون میدن و دست تو دست هم ، شونه به شونه ی هم تو یه شب مهتابی از یه کوچه میگذرند . جمله های قهرمانهات ورد زبون میشه تو جمع های دوستانه که هرکسی سعی میکنه
با گفتن چند کلمه خودش رو توی ذهن بقیه ، حتی واسه دقایقی چند حک کنه و اینطوری پیوندی به ابدیت بزنه. حتی به این فکر نمیفتند که اسم نویسنده ی این جملاتی که به هم میگن شاید تنها یک اسم مستعار باشه !  اینجاست که باز هم قسمت من از این همه نوشتن هیچ و هیچ میشه .
آیا واقعا تنها بهانه ی من برای نوشتن این بوده ؟ فریاد اینکه :آی خلایق اینجا هم ، توی این تاریکی ، درست نبش این کوچه ، کنار اون پنجره ی فکسنی ، آدمی هست که اگر چراغی روشن کرده برای این نیست که ببینه ، بلکه برای اینه که دیگران ببیننش . روزی بیاد بیارند که همچین آدمی هم توی این دنیا بوده .
باز هم به یه تناقض دیگه برخوردم . اگه اینهمه آدم بی نام و نشون هست ، چه اهمیت داره که کسی من ، من واقعی من رو ببینه ؟ یعنی من در تمام این مدت اشتباه میکردم ؟
اینهمه آدم تنها ، نوشته های من رو خوندن و این وسط من دنبال شاهد میگشته ام ؟ شاهدی که شهادت بر وجود داشتن من بده ؟ اونهم بین آدمهایی که واسه ی اومدن و رفتن خودشون هیچ شاهدی ندارند ؟
شاید فکر نوشتن در باره ی خودم هم مثل اون همه نوشتنهای قبلی فکر اشتباهی باشه . یعنی شاید از این فراموش شدن های پی در پی هیچ گریزی نباشه و من بیخودی در تمام این مدت سعی کرده ام تو این مرداب  بی نام و نشانی دست و پا بزنم !
شاید هم هزار شاید دیگه در بین باشه و یکی از این شایدها ، این باشه که هیچ عملی از هیچ کسی پذیرفته نیست . ما همه در دنیای بی عملی زندگی میکنیم و کل این فکر کردنها و نوشتنها و بحث و جدل کردنها ، هیچ خراشی روی این الواح گلی سرسخت زندگی بجا نمیگذاره .
شاید تنها این باشه که فلانی هم آمد و چند روزی بود و رفت .مثل همه ، مثل بقیه ، یه گوسفند دیگه از یه گله ی بزرگ . همه عین هم! شدت کرختی حاصل از این تکرار هر روزه و هر ساله ، هیچ حافظه ی عمومی باقی نمیگذاره . در اونصورت اینکه من بنویسم یا ننویسم چه ارزشی داره ؟  اما یه لحظه وایسید .امید چی ؟ 
ما الان تو دنیای احتمالات زندگی می کنیم . هرچیزی ممکنه دوروز بعد ضد خودش معنی بده . هر پدیده ای اصلاح و باز هم اصلاح بشه . یعنی ممکنه ؟
ممکنه که امید برای بودن وجود داشته باشه ؟ اگر همه با شتاب به یک مسیر و بسمت یک قرار موعود تعیین شده ی قبلی میرن ، شاید بشه که یک نفر این نظم همیشگی رو برهم بزنه .باید این افکارم رو بنویسم .مطمئنم اینها ، سالها بعد از اینکه من نباشم هم خواننده ای پیدا خواهد کرد و او شاید تنها کسی نباشه که بفهمه در این سالهای آشوب کسی اینجا زندگی میکرده که واقعا مثل هیچکس دیگه نبوده .
...
بازرس باقی مطلب را نیمه کاره رها کرد ودفترچه ی رنگ و رو رفته را به کناری گذاشت ، از روی چهارپایه ی کنارتخت بلند شد و در حالیکه به همبرگرش گاز می زد به این فکر افتاد که دفعه ی دیگرسس بیشتری روی آن بریزد تا از این مزه ی تکراری و مزخرف همیشگی دربیاید.
رگهای جسد بیرون زده بود ،علائم خفگی نشان میداد که مردک ساعات سختی را پشت سر گذاشته .معلوم بود مدتها خون از رگها به کناره ی تخت نشت میکرده . اندام ها درهم گره خورده بودند . برعکس مسیح ، هیچ نشانه ای از آرامش و جاودانگی در او نبود!