اینجا محلی برای نوشته های تمام و ناتمامی است که هر از گاهی لابلای کاغذهای یاد داشتم ،
اینجا و آنجا پیدا می کنم . نا گفته پیداست که یافتن اتفاقی آنها هر گونه توالی زمانی
را از بین میبرد. هر یک عنوانی دارد و شماره ای ، که پس ازاتمام با نقطه چین از نوشته ی
بعدی جدا می شود. اگر نظری راجع به هر نوشته دارید باید به عنوان یا شماره ی کناری آن
ارجاع بدهید تا قابل پیگیری و پاسخ باشد.
شماره 1
فتحعلی خان وحکیم قرطاجنه
(نمایش در یک پرده)
بازیگران :
---------------
فتحعلیشاه
صدراعظم
للـه باشی
امام العرفا
ایشک آقاسی
داروغه ی تهران
فخرالشعرا
جارچی
شیخ المشایخ(سباستیان کوردوبای اسبق)
مکان : دربار فتحعلیشاه
زمان :موقعی در روز
حاجب دربار :
دادار دودور ، دادار دودور، شاهنشاه ایران ، فخر کون و مکان ، نقطه ی وجوب و امکان ، قطب زمان ،
دلیل خلق انسان ، صاحب طریقت ،حافظ شریعت ،ملک الملوک حمیت ،نگهدار رعیت ،زیور خلقت دادار ،
فتحعلیشاه قاجار بر اورنگ ملوکانه جلوس میفرمایند.
فتحعلیشاه با عجله وارد شده یکبری بر تخت مینشیند .صدر اعظم و دیگران تعظیم میکنند.
فتحلیشاه : پدر سوخته ها این شمشیر ما کو ؟
للـه باشی بدو رفته شمشیر جواهرنشان را تقدیم کره به دور کمر شاه می بندد.
صدراعظم : قربان خاک پای مبارک ، خاک گرفته بود، دادیم تمیز کنند و اثرات خون اعداء که بر تیغه ی دشمن کشش باقی مانده بود بزدایند.
فخرالشعرا :
به به ازتیغی که هر دم می دهند آبش شهان از صغار و از کبار و از خلایق انس و جان
غزوه ها را فتح کردی ای علی شاه قجر حیف ازین شمشیر کو خاکش بگیرد در میان
صدر اعظم : احسنت
فتحعلیشاه :این پدر سوخته بازیها را بگذارید کنار که اوقاتمان تلخ است.
صدر اعظم : چاکر نوازی مینمایید قبله ی عالم ، کدام پدرسوخته بازی را میفرمایند ؟
فتحعلیشاه : همان که عالم و آدم از آن خبر دارند
لله باشی : یقینا افتضاح غلام بچه ها را میفرمایند !
فتحعلیشاه : خیر
ایشک آغاسی : نکند غائله ی شیراز خاطر شاهنشاه را مکدر فرموده ؟
فتحعلیشاه : خیر
للـه باشی : یقینا اناث اندرونی چیزی گفته اند
فتحعلیشاه :خیر
داروغه :بی شک سعایت کنندگان چیزی در باره ی بلوای بازار به شرف عرض مبارک رسانده اند.
فتحعلیشاه : ابدا
صدر اعظم :قربان پس آن کدام پدرسوخته بازیست که ما کرده ایم و خبر نداریم ؟
فتحعلیشاه : ده همینست دیگر ،پدرسوخته ها ، پدرسوخته بازی در می آورید آنوقت میگویید کدام پدرسوخته بازی ؟!
فخرالشعرا : وحشی بدم ومهر تو آموخته ام کرد مهری به لبم کرد و دو لب دوخته ام کرد
از ملک و مکان و پدر و مام بریدم سودای تو دیدم که پدرسوخته ام کرد
داروغه : صد ِزه ، احسنت.
فتحعلیشاه : زرشک ، ده ِزه هم زیاد است، قافیه اش کمی تنگ بود.
صدر اعظم : قربان امر امر مطاعست ، بفرمایید هر جایش مطابق میل نیست می دهیم به طرفه العینی گشادش کنند.
فخرالشعرا : البته جناب صدراعظم صحیح میفرمایند ، اما عنایت داشته باشید که شعر طبع لطیف میخواهد و نمیشود همینطوری مثل اوضاع مملکت لولهنگ به نافش بست .
صدر اعظم و فخرالشعرا مشغول کل کل می شوند .
فتحعلیشاه :بفرمایید ، ما که همه اش در فکر فتح و فتوحات و گشاد کردن بلاد اسلام هستیم، مملکت را سپرده ایم دست چهارتا و نصفی چلغوز مثل شما !! مملکترا کرده اید مثل هنبان چهل تکه، هر جایش یک سوراخی باز، هرکسی می آید و هرکسی می رود، آنوقت ما بیخبر!!. یکدفعه می بینم زبانمان لال عساکر روس و افاغنه در دارالحکومه بیتوته کرده اند و عنقریبست که بفرستندمان لای دست پدرتاجدارمان.
داروغه : قربان ، سگ که باشند ؟ روسها که هنوز ضرب شصت شمشیر شما یادشان است .اگر آن چهارتا ولایت بدرد نخور را صدقه سری وجود مبارک
، به آنها نداده بودید که باعث التیام زخمشان بشود ، خدا میداند که تا قیام قیامت گریه و زاریشان به آسمان بلند بود.
امام العرفا : بله قربان ، افاغنه هم که همه ی هم و غمشان این بود که ما را از اهل بیت ببرانند و شیخی وعمری کنند که دیدیم و شنیدیم که چه برسرشان آورد آن صاحب امر.
فتحعلیشاه : با تمام اینها ، دارالحکومه شده است محل قرتی بازیها و میرزا قشمشم بازیهای شما ،
سه روز است به من خبر داده اند که یکی از حکما و اوتاد اندلسی در کاروانسرای حاج یعقوب سکنی کرده و شش مرتبه جهت شرفیابی عرضحال
داده اما هر شش بار ، هر کدام از شما به طریقی او را سرکیسه نموده اید و بیچاره هنوز که هنوزست رنگ دربار را ندیده.
حاجب : هوش باش گوش باش ، کور باش ، جمیع بلیه از خاطر نقطه ی پرگار خلقت دور باد،قربان استدعای شرفیابی دارد !
فتحعلیشاه : چه کسی ؟!!
حاجب : قربان چه جای عرض وجود بنده است که در آستان شما کس شود ؟ هیچ کس است.
فتحعلیشاه : آخر نکبت ، اگر هیچکس است و اسم و نشان ندارد ، پس از کجا متوجه بشویم که چه کسی تقاضای شرفیابی دارد ؟
صدر اعظم : زها به نکته سنجی شاهنشاه .
حاجب : قربان بنده ایست از کرور کرور بندگان درگاه
فتحعلیشاه : خب بنده ی که خالی نمی شود ، یعنی لقبی ، عنوانی ، چیزی ؟
حاجب : قربان سر و ریختش به رعایای درپیت خودمان نمیماند ،گویا سیدی ، امامزاده ای چیزیست ، میگوید نام و نشان ندارد .
فتحعلیشاه :عجب !! فکر میکردیم تمام رعایای ملوک را لقب و عنوان عطا فرموده ایم .
صدراعظم : عجیب است قربان ، تحقیق میکنیم ، چیزی درخور ازش می ستانیم لقبی درخور بهش می چپانیم.
فخرالشعرا : احسنت بر این نثر مسجع
فتحعلیشاه بادی به غبغب می اندازد و ضامن شمشیر را هم آزاد میکند سپس آرام باخودش میگوید.
فتحعلیشاه : کمی احتیاط ضرر ندارد .
صدایش را در گلو انداخته و فرمان میدهد.
فتحعلیشاه : بگویید وارد شود.
مردی با لباس عربی وارد می شود.امام العرفا گویا جانور عجیبی دیده باشد سخت به او چشم دوخته.
فرنگی : سلام و درود بر پادشاه قوی شوکت قدر قدرت قوی همت خورشید نشان مملکت ایران ، از سند تا ماوراء النهر و کارون و گنجه و شکی و ایروان.
فتحعلیشاه که منتظر بلغور کردن اجنبی به السنه ی مردم نجس آباد ینگه دنیا بود ، از این فارسی سلیس کمی جا میخورد.پیش خود فکر میکند طرف اگر شاه مملکتی نباشد ، حکما صدر اعظمی ، امام اعظمی ،ایلچی باشی اعظمی و یا حداقل حکمران اعظمی از بلاد چشم بادامی ها، یا کمی آنورتر،نزدیک کویت خودمانست که لله اش ایرانی بوده و اینقدر خوب فارسی را به او آموخته.
صدر : سلام برشما ای مرد غریبه .نامت چیست و لقب شما چه است و اهل کدامیک از ممالک شاهنشاه هستید ؟از کجا وارد شده اید و قصد کجا دارید ؟
فرنگی دست در جیب کرده ورقه کاغذی در می آورد و خطاب به شاه می خواند .
مردکی اندلسی ابن سبیل ره شـــــه جمله عالم بفدایت همه از سر تا ته
قند آورده ام از حکمت مصر و یونان شکر آوردم تا مزه کند آن را شه
رقعاتی به سپانیش جملاتی به دری هرکه را شاه نیوشد نسزد جز به به
اهل قرطاجنه و زایر ملک شه دین چوغوکی بودم اکنون بنمایم چه چه
جمله فرهیختگان یکسره سگهای شهند استخوان از کف شاه و ز سگانش له له
فتح خاقانی و به به به همه اندامت امرا
فخرالشعرا زیر لب میگوید : ای پدر سوخته و نخودی می خندد.
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
شماره 2
شماره 2
ام المساحی
دمدم های غروبی تابستانی، آفتاب آخرین قطره های گرمای خود را بر کشتزارهای دیم و زمین تفتیده روستا می ریخت. حاشیه ی ده ، کمربند خاکی عظیمی که نشانه ی طغیان رودخانه و بقایای سیل بند سالهای دور بود ،همراه باد ،خاک را بر سر و روی خانه های کاهگلی میپاشید . انعکاس نور خورشید بر تن خشکیده ی ساقه ها ی کاه َوهمِ رگه های طلا را در تن دیوارها تداعی میکرد. چند سگ و چند مرد ، گریخته از هُرم گرما به زیر سایبانی پناه آورده بودند و له له می زدند.
چند کیلومتر آنطرفتر بر روی تنها جاده ی مال رو منتهی به کوت عباس ، مردی خمیده بر دوچرخه با تمام توان رکاب می زد. دوچرخه ی هرکولس زیر بار وزن مرد بتناوب به اینسو و آنسو خم می شد و همزمان با نفس نفس زدنهای صاحب خود جیر جیر می کرد. با هر چرخش، لاستیک دوچرخه زمین
سله بسته را میخراشید وباریکه ای از خاک در پشت دوچرخه برجا ی می گذاشت.
چشمهای مرد از کاسه بیرون زده بود ، تند تند نفس می کشید و پس از هر چندبار رکاب زدن تنه اش را به عقب می چرخاند تا چیزی را در پشت سر ببیند.گاهی پایدون* بدون لاستیک ، از زیر پایش در میرفت و برخورد میله ی آهنی با غوزک پا خطی از درد به چهره اش می کشید.لنگه ی پا اما بی اعتنا به سوزش زخم ، بی امان روی هوا دنبال میله ی رکاب می گشت.
-اگه مونه بگیره بدبختوم. یا سیدعباس مونه نگیره!!!.
می دانست تا رسیدن به سده ی سیل بند بیش از ده دقیقه باید پا بزند .پیراهن و شلوارش خیس عرق و خون بود بود ، هر ازگاهی خودش را روی زین جابجا میکرد ،عرقسوز پشت گردنش زق زق میکرد اما او بی توجه به آن ،تنها و تنها بر روی جاده ی ناهموار روبرو و سراب سیل بند خیره شده بود.
- اگه به سده برسوم ، ها!! دیگه جَستُم . اَی به سده برسوم دیگه تخمِمَم نمیتونه بگیره.
در کل زندگیش فقط از دو چیز می ترسید ، اول از کفتار ، بعد از شیرو سگ ملاحسین ،که مثل برف سفید بود وبا خوی وحشی که داشت ، یکی دوبار مانده بود که نرمه ساق پایش را به دندان بکشد ، اما الان خدا خدا میکرد کاش سایه ی شیرو را روی سده می دید . می دانست که صدای پارس سگ ، مخصوصا اگر بگیر باشد ،هر غریبه ای را می تاراند. با لبهای خشکیده به شیطان لعنت فرستاد و چند دفعه به عقب فوت کرد. روی زانوهایش فشار بیشتری آورد و تمام قد مشغول رکاب زدن شد. دوچرخه همزمان با کج و معوج شدن سرعت بیشتری گرفت .
همه ی اهل روستا می دانستند که غروب پنجشنبه ها، راه قبرستان قدیمی نا امن است . سالها پیش رهگذرانی که برای سر زدن به باغ انگوری ازآن راه می رفتند، جنازه ی آدمهای بی نام و نشانی را پیدا می کردند که همه یکجور مرده بودند. با چشمهای وق زده ، شق و رق با پوستی خشکیده انگار آب بدنشان را کشیده باشند و در پهلوهایشان اثر دو جراحت مثل تیغه ی بیل . چندین شبانه روز اهل ده با سگها دنبال جانوری گشتند که این بلا را سرآدمها آورده باشد. عده ای می گفتند کفتار است ، بعضی ها شکشان به گراز می رفت و یکبار هم کل اسماعیل گفت که شاید شیر باشد که همه به عقل ناقصش خندیدند. آخر کدام شیر بخت برگشته ای در این برهوت دنبال شکار می آید؟
هیچکس دنبال جنازه ها نمی آمد ، انگار آن آدمها از آسمان آمده بودند که همانجا بمیرند ،همین.
سالها که گذشت مردم مثل خیلی چیزهای دیگر ، مثل آنوقتی که زایر صالح یک تنتل* را در آسیاب بادی به دام انداخته بود ،به این جسدهای بی نام و نشان عادت کردند .
پنجشنبه غروب که می شد حتی کفتارها هم دور و بر راه قبرستان قدیمی پیدایشان نمی شد .حالا از بدشانسی او بود که موقع برگشت از شهر بحساب خودش و برای میانبر زدن راه ،گذارش به آن
جاده ی قدیمی افتاده بود.
کمی به غروب مانده سایه ی محوی چیزی را وسط راه دید ، یکهو وسط گرد و غبار پیدایش شده بود و انگاری که رمق راه رفتن نداشته باشد ،مثل آدمهای درمانده و گیج متصل به چپ و راست نگاه میکرد. نزدیکتر که شد ، پیرزنی دید ، خسته و پر از غبار ،پا شل کرد.
- ها ننه ای وقتِ روز اینجو چکار میکنی ؟ کجا می خِی بری ؟
پیرزن با نگاه کوت عباس را نشان داد . او را ترک دوچرخه سوار کرد و توی دلش با خود گفت :
ثواب داره ، اَی بزارُمِش بِرَم ، ای جک و جونورا پاره ش میکنن . تازه خوبم هس ، اَی دزدی ، چیزی هم تو راه باشه از دیدن دونفر واهمه می کنن و از ترسشون جلو نمیان .
دوچرخه زیر بار سنگینی دونفر نفس نفس میزد.آفتاب داشت کمابیش رو به غروب می رفت و مرد توی دلش احساس سردی و سنگینی میکرد. برای آنکه راه کوتاه بشود شروع به حرف زدن کرد.
- میگُم ، نه خوب شد که مو دیدُمت!! عَنده * خدا نکرده گرازی ،کفتاری ، چیزی بهت حمله میکرد.
ای وَخت روز هیشکی ای طرفها نمیاد که تا ده باش بری. مرداشم مثل ای دخترا از ترس یه مشت چرت و پرت تپیدن لا دست زناشون.تونه* خدا آدم خنده ش نگیره ؟ نمیگُم آدم نباهَس اعتقاد داشته باشه .بعضی چیا اعتقادش واجبه ، مثلا ائمه و حضرت عباس .اما آدم بعضی وختا یه چیای خنده داری میشنفه که به عقل جن هم نمیرسه.
احساس کرد که فرمان دوچرخه یک لحظه لرزید ،گویا پیرزن روی ترک دوچرخه جابجا شده بود،
. برگشت تا به پیرزن بگوید که زیاد تکان نخورد وگرنه دوتایی به زمین می خورند. پیرزن همانطور ساکت و آرام روی ترک نشسته بود و چیزی زیرلب زمزمه می کرد . برای آنکه ترس پیرزن بریزد در حالیکه فرمان دوچرخه را سفت گرفته بود و حواسش را به پستی و بلندی های راه می داد گفت:
- حالا اشکال نداره . مو دست فرمونوم بیسته . خودته دلواپس افتادن نکن. ای دوچرخه که میبینی مثل رفیقومه ، با هم بزرگ شدیم . تو دستُم مثل بره رام ِ رامه . حالا اَی میترسی که بیفتی ،کمر مُنِه سفت بگیر.
پیرزن حرفی نزد اما سفت و محکم به کمرش چسبید.شیارهای خشک شده ی باقیمانده از سیلابهای
فصلی ، سطح جاده ی مال رو را ترک ترک و پر دست انداز کرده و با وجود مهارت دوچرخه سوار ، دوچرخه هر از گاهی با غلتیدن از یکی به دیگری به تلق تولوق می افتاد. بعد از چند پا زدن مرد احساس خفگی کرد. موقع تنفس زمین بود و خاک با فرا رسیدن غروب آفتاب ،گرمای عاریت گرفته را به هوا پس می داد.
خسته بود ،عطش و غبار ته حلق وادارش کرد تف غلیظی بیندازد. وزن پیرزن ،راندن دوچرخه را برایش مشکل کرده بود.چند پای دیگر ، کمی استراحت و باز چند پای دیگر. تنفس برایش مشکل شده بود. برگشت تا از پیرزن بخواهد حلقه ی دستانش را کمی شلتر کند اما سوزشی در پهلوها یکباره تعادلش را بر هم زد. به درون پیراهن که نگاه کرد برق فلزی چیزی را دید و خونی که از پهلوی راستش لباس را خیس میکرد.
یکباره از روی دوچرخه پایین پرید ، پیرزن مثل بقچه ای از روی ترک دوچرخه افتاد و قل خورد و کنار جاده ایستاد .مرد نگاهی به زخم تنش کرد و بدون معطلی دوچرخه را که روی زمین افتاده بود برداشت ، بی آنکه به پشت سر نگاه کند روی زین پرید و با بیشترین قدرتی که در خودش سراغ داشت شروع به رکاب زدن کرد.هر چند ثانیه یکبار به عقب نگاه میکرد .آن چیز هرچه که بود دیگر مثل پیرزن ها نبود .با دستهایی چون تیغه های بیل با نهایت قدرت دنبال او می دوید و نعره می کشید.
- خدایا ای چی بود نصیب مو کِردی!! سید عباس نذرت فقط به سده برسوم، یه کم دیگه مونده فقط ، هوووووی شیرو هوی شیرووووووو
تنها کمی بعد، آفتاب دیگر کاملا غروب کرده بود. سایه ی شیرو روی سده ی خاکی مثل لکه ی سفید محوی پیدا بود که به سیاهی نامعلومی پارس میکرد و زوزه می کشید.
یک چرخ دوچرخه را که در هم شکسته کنار جاده ی مال رو قدیمی افتاده بود ،باد بگردش در می آورد.
-----------------------------------------------------------------
ام المساحی (Om ol Masahi): موجودی افسانه ای بشکل پیرزن با دستانی شبیه به بیل که مسافران و درراه ماندگان را فریب داده انها را می کشت.
طنطل (Tantal): یکی دیگر از موجودات افسانه ای که خود را بشکل هر چیزی در می آورد.
باهس = باید / نباهس = نباید
عنده = وگرنه
سده = به تشدید (د) سد خاکی
می خِی = میخواهی
پایدون = پایدان ، رکاب دوچرخه
تونه خدا = تو را به خدا
ام المساحی (Om ol Masahi): موجودی افسانه ای بشکل پیرزن با دستانی شبیه به بیل که مسافران و درراه ماندگان را فریب داده انها را می کشت.
طنطل (Tantal): یکی دیگر از موجودات افسانه ای که خود را بشکل هر چیزی در می آورد.
باهس = باید / نباهس = نباید
عنده = وگرنه
سده = به تشدید (د) سد خاکی
می خِی = میخواهی
پایدون = پایدان ، رکاب دوچرخه
تونه خدا = تو را به خدا
هرکولس = نام کارخانه
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
شماره 3
شماره 3
مردی
که همه چیز را می دانست
--------------------------------
همه چیز برای اسماعیل محمدی از یک بعد از ظهر
بهاری سال 1363 شروع شده بود.
فکر نکنید که در آن سال اختراع مهمی کرده بود و یا به حل یکی از مسائل لاینحل ریاضی
نائل شده بود و یا حتی اینکه توانسته بود یک جزیره ی ناشناخته و یا یک تمدن باستانی را که
سالها در زیر خاک پنهان بودند کشف کند .
فکر نکنید که در آن سال اختراع مهمی کرده بود و یا به حل یکی از مسائل لاینحل ریاضی
نائل شده بود و یا حتی اینکه توانسته بود یک جزیره ی ناشناخته و یا یک تمدن باستانی را که
سالها در زیر خاک پنهان بودند کشف کند .
در حقیقت اسماعیل محمدی هنوز برای این کارها
خیلی کوچک بود . در آن بعد از ظهر
تاریخی درست هفده ساعت و سه روز و پنج ماه ازروز تولد او میگذشت و توانسته بود
که با موفقیت پنج سالگی را پشت سر گذاشته وبه سن پرمخاطره ی شش سالگی قدم بگذارد.
می خندید ؟ ممکن است که این امر برای شما خنده دار بنظر بیاید امابه شما قول می دهم
برای یک کودک شش ساله، موضوع اصلا خنده دار نیست .
تاریخی درست هفده ساعت و سه روز و پنج ماه ازروز تولد او میگذشت و توانسته بود
که با موفقیت پنج سالگی را پشت سر گذاشته وبه سن پرمخاطره ی شش سالگی قدم بگذارد.
می خندید ؟ ممکن است که این امر برای شما خنده دار بنظر بیاید امابه شما قول می دهم
برای یک کودک شش ساله، موضوع اصلا خنده دار نیست .
واقعیت این است که اولین کاری که همه ی بچه ها وقتی پنج سالگی
را پشت سر
می گذارند اینست که وارد شش سالگی بشوند و کاری که اسماعیل محمدی انجام داد ،
یعنی ورود به شش سالگی اصلا امر خارق العاده ای نبود. اما در این میانه اتفاقی
برای او افتاد که در آینده ،این طفل را به یکی از آدمهای موفق دنیا تبدیل کرد.
شاید داستان مرد عنکبوتی را خوانده باشید و یا آن یکیدیگر، مرد خفاش را !!! .
بگذارید راحتتان کنم .اگر منتظرید ، یا حدس می زنید تا چیزی از آنسوی کهکشانها ،
مثلا از آنطرف صورت فلکی جبار بیاید و بعد از گذشت از تریلیاردها کیلومتر به
منظومه ی شمسی وارد شود ،سپس بعد از عبور از جو زمین، از بالای قاره ها و کشورها
و شهرها و محلات و خیابانها و خانه ها بگذرد و در آخرین مرحله صاف ازپنجره ی اطاق
اسماعیل محمدی وارد بشود و بخورد توی کله اش تا او را تبدیل به سوپرمن کند، با تاسف باید
اعلام کنم که بیخود نشسته اید و این ماجرا را دنبال می کنید ،بهتر آنست که بلند بشوید و
در حالیکه توی کاناپه چمباتمه زده اید ،یک نسخه از ماجراهای تن تن و میلو را بخوانید و با
کاپیتان هادوک و دکتر تورنسل در یکی از آن سفرهای پرمخاطره غرق شوید.
می گذارند اینست که وارد شش سالگی بشوند و کاری که اسماعیل محمدی انجام داد ،
یعنی ورود به شش سالگی اصلا امر خارق العاده ای نبود. اما در این میانه اتفاقی
برای او افتاد که در آینده ،این طفل را به یکی از آدمهای موفق دنیا تبدیل کرد.
شاید داستان مرد عنکبوتی را خوانده باشید و یا آن یکیدیگر، مرد خفاش را !!! .
بگذارید راحتتان کنم .اگر منتظرید ، یا حدس می زنید تا چیزی از آنسوی کهکشانها ،
مثلا از آنطرف صورت فلکی جبار بیاید و بعد از گذشت از تریلیاردها کیلومتر به
منظومه ی شمسی وارد شود ،سپس بعد از عبور از جو زمین، از بالای قاره ها و کشورها
و شهرها و محلات و خیابانها و خانه ها بگذرد و در آخرین مرحله صاف ازپنجره ی اطاق
اسماعیل محمدی وارد بشود و بخورد توی کله اش تا او را تبدیل به سوپرمن کند، با تاسف باید
اعلام کنم که بیخود نشسته اید و این ماجرا را دنبال می کنید ،بهتر آنست که بلند بشوید و
در حالیکه توی کاناپه چمباتمه زده اید ،یک نسخه از ماجراهای تن تن و میلو را بخوانید و با
کاپیتان هادوک و دکتر تورنسل در یکی از آن سفرهای پرمخاطره غرق شوید.
پس ماجرا چیست ؟ ماجرا بسیار ساده است . مثل
اکثر معجزات ، این معجزه ی ما هم ،
هیچ مقدمه و پیش درامدی نداشت .کسی هم از جایی نیامد تا اعلام کند :
آهای ملت بیایید جمع بشوید که همین الآن معجزه ای اتفاق می افتد.
راستش اغلب معجزه ها معمولا ساده هستند . همینجوری اتفاق می افتند و آن بالایی ها ،
تنها وقتی می بینند که این پایینی ها ، کمی خنگ هستند و مطلب را نگرفته اند، مجبور می شوند که
هیچ مقدمه و پیش درامدی نداشت .کسی هم از جایی نیامد تا اعلام کند :
آهای ملت بیایید جمع بشوید که همین الآن معجزه ای اتفاق می افتد.
راستش اغلب معجزه ها معمولا ساده هستند . همینجوری اتفاق می افتند و آن بالایی ها ،
تنها وقتی می بینند که این پایینی ها ، کمی خنگ هستند و مطلب را نگرفته اند، مجبور می شوند که
یک فرشته ای چیزی بفرستند تا دوتا توی سر
گیرنده بزند تا فرکانسش را درست تنظیم
کند و فکر نکند که معجزه به همین سادگی هاست و اینقدر راحت باید از کنار آن رد شد.
گاهی این هاتف فقط یک دست است گاهی هم فقط یک فلش راهنما که مثلا دارد به معجزه ی
اتفاق افتاده اشاره می کند ، گاهی هم فقط یک آدم شندر پندر پوش که دهانش را بقدر یک
لنگه دمپایی باز کرده و با دهان باز آنقدر به چیزی خیره می شود ، تا بقیه هم سر برسند و آنها هم
در حیرت از اینکه این مرد تا چه مدت می تواند دهانش را باز نگهدارد ؟،تلاش کنند هر یک
با دهان باز، به آن اتفاق پیش رو خیره بشوند و خلاصه اینطور میشود که خبر معجزه به همه جا می رسد.
کند و فکر نکند که معجزه به همین سادگی هاست و اینقدر راحت باید از کنار آن رد شد.
گاهی این هاتف فقط یک دست است گاهی هم فقط یک فلش راهنما که مثلا دارد به معجزه ی
اتفاق افتاده اشاره می کند ، گاهی هم فقط یک آدم شندر پندر پوش که دهانش را بقدر یک
لنگه دمپایی باز کرده و با دهان باز آنقدر به چیزی خیره می شود ، تا بقیه هم سر برسند و آنها هم
در حیرت از اینکه این مرد تا چه مدت می تواند دهانش را باز نگهدارد ؟،تلاش کنند هر یک
با دهان باز، به آن اتفاق پیش رو خیره بشوند و خلاصه اینطور میشود که خبر معجزه به همه جا می رسد.
برای اسماعیل محمدی هم معجزه به همین سادگی
اتفاق افتاد. بعد ازاینکه چای و بیسکوئیت عصرانه اش را خورد
جلوی تلویزیون نشست تا برنامه ی کودک شروع
بشود.مجری برنامه ی کودک مثل همیشه خانم مهربانی بود که
مجبور بود برنامه را با لبخندی به پهنای صفحه
ی تلویزیون آغاز کند. اسماعیل طوری نشسته بود که با مجری چشم در چشم
بود.به محض اینکه مجری سر را از روی کاغذهایی
که جلویش بود بلند کرد، اسماعیل که چهره ی آن مجری یکجورهایی او
را یاد مادرش می انداخت بصدای بلند گفت :
سلام خانوم . مجری هم با مهربانی سری تکان
داد و گفت سلام بچه های گلم ،
حال شما چطوره ؟ خوبید ؟ عصرانه تون رو میل
کردید ؟ لابد حالا منتظرید که یک کارتون خیلی قشنگ ببینید ؟ جواب
اسماعیل به تمام سوالهای مجری ، بلی و تصدیق
سر بود و توی دلش آرزو کرد که کارتون پسرشجاع را نشان بدهند. خانم
مجری بعد از مکثی کوتاه گفت : شما حتما
کارتون پسر شجاع را خیلی دوست دارید. برنامه ی امروز رو با اون شروع
می کنیم .
اینجا بود که درست سر ساعت پنج و سه دقیقه
بعد از اینکه هفده ساعت وسه روز و پنج ماه از پنج سالگی او گذشته بود برای
اسماعیل محمدی معجزه ای اتفاق افتاد که از
دیگر معجزه هایی که تا آن روز در تاریخ اتفاق افتاده بود هیچ چیز کم نداشت.
یعنی هم غنصر ماورائی داشت و هم غنصر بصری و
شنیداری و خب مثل خیلی از معجزات دیگر ، مثلا معجزه ی
برنادت
سوبیرو ، برای او و تنها او اتفاق افتاده بود.
از آن روز به بعد ، اسماعیل محمدی هر روز بعد
از ظهر جلوی تلویزیون مشغول سلام و علیک و چاق سلامتی با
مجری برنامه ی کودک بود. اما این معجزه هم
مثل خیلی معجزه ها ی دیگر تاب و توان در پرده ماندن نداشت و همین فشارها
باعث شد که اسماعیل محمدی کم کم بچه های محل
را راس ساعت مقرر در جلوی تلویزیون جمع
کند تا این ارتباط ماورائی را ببینند و بر قدرت خارق العاده ی او بعنوان کسی که در ارتباط با عوالم پیچیده است و خیلی چیزها می داند که آنها نمی دانند صحه بگذارند . یادتان باشد که ما در باره ی دوره ای صحبت میکنیم که بچه ها هنوز عقل شما را نداشتند و فکر می کردند آدمهای درون تلویزیون احتمالا آدم کوچولوهایی هستند که از راه سیم و یا شاید هم هوا ، عصر به عصر می آیند و داخل این جعبه می شوند . در عوض تایید و تصدیق تمام این چیزها ،اسماعیل محمدی این امتیاز را به آن جمع اولیه واگذار نمود تا بعدها از خود
بعنوان نخستین شاهدان معجزه و کسی چه می داند شاید اولین حواریون و معتقدین به این اتفاق خارق العاده یاد کنند.
گرچه بعد ها بعضی از شجره نویسان مغرض گفتند
که وی از همان آغاز برای روئیت معجزه از آنها مبلغی بعنوان حق
المشاهده دریافت می کرده ، اما حتی اگر
اینطور هم باشد ، یقینا ،حتی بچه هایی که برای بار اول با شک و دودلی دست به
جیب می شده اند قطعا برای بارهای بعد ،انگیزه ای جز خلوص نیت و
اعتقاد قلبی نداشته اند.
سال ها از این واقعه گذشت و اسماعیل محمدی با
تکرار حوادثی اینچنینی یقین پیدا کرد که مردیست که آمده تا همه چیز را بداند
. البته شما خواننده ی عزیز که مغز خر نخورده
اید و می دانید که حتی دستگاههای ارسال وحی هم مثل خیلی دستگاههای دیگر
، بعضی اوقات دچار ناهماهنگی می شوند و ممکن
است بر اثر حوادثی که بر ما هم پوشیده است مدتی به ریپ زدن بیفتند و
ارتباط دائم را کمکی مخدوش کنند. اینجا بود
که کودک داستان ما که حالا دیگر برای خودش مردی شده بود ،لازم دید تا برای
محکمکاری هم که شده ارتباط روحانی را با برخی
نخها و طنابهای این جهانی مستحکمتر کند. از آنجا که همیشه
برای اقوام و خویشان و در و همسایه منبع خبر
بود و چه بسا کسانی از آن سر شهر می آمدند تا مثلا برای خرید یک تکه
زمین چند ده هکتاری کوچولو از او نظر و
صوابدید بخواهند ، اسماعیل آقا صلاح دید که علاوه بر منابع غیبی قدری هم با
اداراتی مثل ثبت اسناد و املاک و شهرداری و
نیروهای انتظامی و ... حشر و نشر داشته باشد تا هرجا که لازم شد مقداری هم به
کمک امدادهای غیبی بیایند.
سالها بسرعت طی می شد و حالا دیگر اسماعیل
خان محمدی دیگر مردی موفق و مقتدر ومایه ی افتخار شهروندان بود.
تقریبا اتفاقی نبود که در شهرها و روستاهای
حومه ی زادگاهش بیفتد و او از قبل خبر آن را نداشته باشد. بقول ننه ی
خدابیامرزش ، هر خرمایی که مردم میخوردند ،
هسته اش پیش آقا اسماعیل بود.
البته همیشه در مملکت ما وقتی آدمی پله های
ترقی را طی میکند ، عده ی پیدا می شوند که ساز مخالف می زنند و می خواهند
قضایا را طور دیگری جلوه بدهند.منجمله اینکه
عنوان کنند که طبق اجماع عقل و سنت ، ما از قدیم حدیثی داریم که فرموده :
همه چیز را همگان دانند .خب ایشان که نعوذ
بالله ،همگان نیستند و از این قبیل خزعبلات تاریخی !! .این نقیصه و ضعف
حافظه ی تاریخی این عده هم بعد
از یک دو ملاقات که با ایشان شد و خبرهایی در باب اینکه بعضی شبها که خانه نیستند چه
اتفاقات عجیب غریبی در آنجاها می افتد، و
قضایای بعدی ، مثلا آن چندتا طلاق و آن چندتا عروسی در خفا و پولهایی که این
وسط رد و بدل شد که به ما نامربوط است و
نمی خواهیم داخل در آن قضایا بشویم ، الحمدلله حل شد و بنا به قول صریح یکی
از
همان آدمها : همه چیز را ،اسماعیل آقا می داند ، نه همگان.
کم
کم پای دفتر و دستکی در شهر باز شد که به نیابت از ایشان هر خبری را که قبلا لازم می
شد کسب میکرد و در صورت
نیاز در اختیار نیازمندان می گذاشت .گرداندن
این دفتر هم بعهده ی آن عده از حواریون ثابت قدم گذاشته شد.نیازمندان هم بسته
به نیاز خود هرازگاهی کمکی به این دفتر می
کردند و اینکه بعدها گفته اند هر خبری تعرفه ای داشته کاملا دروغ است.در تمام
مدتی که حواریون به کارهای مردم رسیدگی
میکردند ، اسماعیل خان در اطاق مخصوص خود نشسته بود و با مجری های
جور واجور تلویزیون که از قضا همه ی آنها یک
جورهایی او را یاد مادرش می انداختند ، حال و احوال میکرد و کارتون
پسر شجاع می دید.
یکی دو سال بعد ، دیگر آوازه ی شهرت اسماعیل
محمودی از دایره ی مرزهای کشور و منطقه هم فراتر رفته بود. انواع و
اقسام تلفنهای قرمز و آبی او را به پایتخت
های مهم جهان وصل میکردند و صدای قارقار آنها مرتب بگوش می رسید که
التماس دعا داشتند.اسماعیل خان هم درحالیکه
پا روی پا انداخته بود و کارتون پسر شجاع را نگاه می کرد رهنمودهایی راجع
به آینده به آنها می داد که همه را از عمق
دانش این فرد انگشت به دهان نگاه می داشت.
اکنون دیگر قریب پنجاه سال از آن روز تاریخی
میگذشت و سی سال بود که هر روز صبح اسماعیل خان بعد از کار روزانه
از دفتر بیرون می آمد و پس از گذر از کنار
چراغ قرمز ، نرم نرمک از عرض خیابان می
گذشت و فاصله ی محل کار تا
خانه را می پیمود. آن روز هم بنا بر عادت
ابتدا نفس عمیقی کشید ، به آسمان ابری نگاهی کرد و باخود فکر کرد از آن روزها
تا امروز روزگار درازی طی شده .امروز همه از
او بعنوان مردی یاد می کنند که همه چیز را میداند. شاید آن روزها این لقب
کمی غلوآمیز بود ،اما امروز کاملا برازنده ی
اوست.
پا
به درون خیابان نهاد و هرگز صدای ترمز شدید را نشنید .
خواب و خیال میدید یا واقعیت بود ؟ فرشته ی
اخمویی بالای سرش پرپر می زد . راستش از اینجا به بعد قضایا را، ما خودمان
نشنیده ایم و از زبان اسماعیل آقای دیگری که
در شهرمان هست و میگویند که همه چیز را میداند نقل میکنیم ، میگویند فرشته
به ایشان گفته :
- فرشته ی مرگ : سلام اخوی ،
اسماعیل
آقا : سلام اخوی ، شما هنوز که زنده ای ؟ مگر امروز چندم است ؟
فرشته : آقا ما رو فیلممون نکن . امروز بیست
و پنجم هست.
اسماعیل آقا: آها پس بگو ما فکر کردیم بیست و
هفتم است واسه همین از زنده بودنت تعجب کردیم.
فرشته ی مرگ : آقا ما زیاد از این چیزها سر
نمیاوریم .به ما میگویند سر این سر رسید برو فلانجا و جان این بابا را بگیر
ماهم می آییم و میگیریم و میبریم تحویل می
دهیم ، یک مهر تحویل شد هم توی دفترمان می زنند.
اسماعیل آقا : همه ی اینها را که گفتی
میدانستم.
فرشته ی مرگ : آقا چیزی هم در دنیا مانده که
شما ندانید ؟
اسماعیل آقا در حالیکه سینه اش خس و خس می
کرده میگوید : فقط 2 چیز .
فرشته ی مرگ : فقط 2 تا ؟ چی هستند ؟ مربوط
به کائناتند ؟
آقا اسماعیل : نه آقا جان ، آنها را که خبرش
را دارم ، فقط دو تا مسئله . اول اینکه کدوم پدرسوخته ای بعد از سی سال ، این
چراغ قرمز سر چهار راه را برداشته ؟!!!. دوم
اینکه ... دوم اینکه ...
فرشته ی مرگ : دوم چی آقا اسماعیل آقا ؟
اسماعیل آقا در حالیکه معلوم بود دیگر نفسهای
آخرش را می کشد : اون چیزی که همیشه دلم میخواسته بدونم ، از همه هم
پرسیدم اما هیچکس نمی دونسته . تو میدونی ؟
تو میدونی اسم پدر پسر شجاع چی بود ؟
فرشته ی مرگ : آقا دومی را که ما هم نمی
دونیم ، اما چراغ قرمز را همین نصف شب دیشب حدود ساعت سه بود که
برداشتند .گویا شهرداری یک طرح قدیمی داشته
که ....
فرشته ی مرگ همچنان توضیح میداد ، اما مدتی
بود که دیگر روح اسماعیل آقا دیگه آنجا حضور نداشت و در برزخ پای
تلویزیون شونزده میلیون اینچی کارتون پسر
شجاع را تماشا می کرد.
--------------------------------------------------------------------------------------
شماره 5
وجه تسمیه نامگذاری
خوزستان
۳ نظر:
دوست عزیز نادیده
داستان کوتاه "مردی که همه چیز را می دانست" به رنگ و بوی داستانهای زنده یاد بهرام صادقی بود. امیدوارم ما را هر چه بیشتر از سرچشمههای تخیل ناب و پختگی انشایتان بهره مند کنید.
هنوز "ام المساحی" را نخواندهام.
کیوان
چرکنویس عزیز... ممنون از این سه دست نوشته... بیشتر از همه ام المساحی به دلم نشست... من عاشق اون سبک روایتم... دو کار دیگه رو هم خوندم... هرسه نوشته به حتم کاراری قوی بودن... اما بگمونم کمی طولانی ان و توصیفاتشون زیاد... البت این نظر شخصیم بود...
ارادتمند
در اخبار آمده است (ساعت 20:30) که یکی از بزرگان اهل تمیز (یکی از دو محلهٔ بلاد کنستانتینوپل، اسم آن یکی محله در تواریخ "خرد" مضبوط است) بنام آریستیس گریگوریانس اسطوخودوس در سال 666 ترسایی (سنه وبائیه در بلاد کفر و معادل سال 45 هجری و برابر با 98 عام الفیل) و پیش از "ابن هیکل" این کتیبه را به زبانهای یونانی و لاتین ترجمه نموده که پس تسخیر کنستانتینوپل و تبدیلش به اسلامبول، ابتدا به ترکی و سالها بعد توسط یکی از اسرای قزلباش جنگ چالدران (که خانوادهاش نمیدانستند او زنده است و از بنیادشهید حقوق میگرفتند) به فارسی با کمی لهجه ترجمه شدهاست.
مغایرات احتمالی دو ترجمه فوق میتواند برای محققین و علمای فقهاللغت، محملی باشد تا با استفاده از آن به رمز گشایی خط و زبان اصلی کتیبه آشوشیناکوس (طبق متن یونانی) بپردازند.
1- بنام پدر، پسر و روحالقدس
2- من آشوشیناکوس هستم.
3- من به سلطنت عیسی در ملکوت آسمانها اقرار میکنم. سپس در اینجا چند کلمه عنیف به بستگان درجه اول مونث هر که باور نکند نسبت داده که مهم افاده معنی است و لغت شناسان خودشان بروند اصلش را پیدا کنند- کون گشادی هم حدی دارد.
4- دستشویی مردانه از آن راه دیگر است.
5- با پسر خدا هر که در افتاد، مادرش تاوان پس میدهد و احتمالا باکره آبستن میشود.
ارسال یک نظر