۱۳۹۱ اسفند ۲۲, سه‌شنبه

سایه های خیال


حوالی نیمه های مرداد بود و هوا ی قبرستان گرم و چسبنده .هرکس بدنبال سایه ای میگشت . آفتاب بی امان ،هر جای بدون پوششی  را می سوزاند. وسط هفته بود و همه از اینکه رحمت الله ،اینهمه روزهای خدا را رها کرده و صاف در چنین روزهایی سرش را روی خشت گذاشته ، عصبانی و کفری بودند. تابش آفتاب خیلی بیرحم بود ، اگر چند لحظه بیشتر یکجا می ایستادی حتی نُک  پنجه هایت در زیر روکش کفش شروع به سوزش میکرد . همه مثل دیوانه ها دور قبر خالی راه می رفتند و خدا خدا می کردند تا جنازه هر چه زودتر بیاید و قال قضیه کنده شود. حتی قاری  قرآن هم زیر بار گرما ی طاقت فرسا ،خیس عرق ، نفس نفس می زد و بدون توجه به خالی بودن قبر ، طوطی وار خواندن  آیات را شروع کرده بود.

 رحمت الله از آن دسته آدمهایی بود که کمتر کسی بود و نبودش را حس میکرد . می شد که روزها  از کنارش بگذری و تنها یک صدای آهسته همراه با خس خس سینه که میگفت : سلام آقا ، متوجهت کند که از کنار کسی رد شده ای . اکثر مردم هیچ  چهره ای از او بخاطر نداشتند. بعد از خاک کردن ، وقتی آخوند شهرک  خواست در باب اینکه  متوفی ،چه مرده ی نازنینی بوده ،داد سخن بدهد ، اگر اسماعیل  یگانه پسر و شاگرد رحمت الله نبود ، کسی بیاد نمی آورد که رحمت الله چند ساله بوده و در تمامی این سالها در شهر چه میکرده . برای همه ، رحمت الله مردی بود که هیچ کس نبود ، اما زندگی  در شهرک بدون او چیزی را کم داشت .

 ده سال پیش در یک شب سرد زمستانی ، رحمت الله  خسته از کار روزانه به آلونک

حصیریـش بر می گشت . با شنیدن صدای پارس چند سگ  ،با تعجب به دور و بر

خود نگاه کرد .ازسالها پیش ، پس از آنکه وظیفه ی خوراندن سم به سگهای ولگرد را در کنار بقیه ی کارها بعهده گرفته بود ، دیگر کمتر سگی  به او نزدیک می شد. فقط بعضی شبها  در رویاهایش ،صدای دندان غروچه و غرش مبهم  سگی را حس   می کرد که شاید متعلق به ماده  سگی  بود که صبح همان روز با تکه گوشتی مسموم  خفه  کرده بود.

او با سگها هیچ دشمنی نداشت ، اما کسی باید محیط شهر را برای آدمهایی که میخواستند بی هراس از گناه قتل زندگی کنند ، پاک . پاکیزه می کرد . کشتن سگها همیشه با سم نبود . بعضی ها با بو کشیدن گوشت متوجه چیزی می شدند و به آن غذای لذیذ لب نمی زدند. این جور مواقع تفنگ شکاری تک لول رحمت الله صدایی میکرد و سگ با چشمهایی که استغاثه در آن موج می زد، از او تقاضا میکرد که زودتر کار را تمام کند.

رحمت الله  نگاه کردن به چشمان قهوه ای سگها را خیلی دوست داشت .  گاهی اوقات ، در خلوت خودش عضلات صورتش  از یادآوری تکان های بی امان  بدنشان در لحظات  پایانی مرگ به رعشه ای خفیف می افتاد.

از شنیدن پارس و غرش سگها کمی جلوتر رفت و متوجه کودکی کِز کرده از سرما شد که از ترس  هجوم سگها  با صدایی آهسته هق هق می کرد. تفنگ را از ترک دوچرخه بیرون آورد و یکی از  آنها را نشانه گرفت .

با صدای تفنگ همه ی سگها پا به فرار گذاشتند ، تنها یکی زوزه کشان  مشغول آن رقص نهایی ، درخون خود می غلتید. با قنداق تفنگ به سر او کوبید و لاشه اش را روی ترگ دوچرخه انداخت . کودک را در بغل گرفت و به آلونک حصیری خود که در حاشیه ی شهر ، بکمک نخاله ی ساختمانهای شهری و کاهگل برپا کرده بود برد.

 حالا 10 سال از آن موقع می گذشت . سیگار زیاد و استکانهای الکل شبانه کار رحمت الله را ساخته بود. تنها با کمک آنها میتوانست خواب شبانه اش را از  سوال همیشگی نهفته در چشمهای قهوه ای  سگها ، خالی کند.

 

 -بابا رحمت این آبه که تلخه مثل زهرمار، چرا هر شب میخوری ؟

 = هیچ چی بابا ، بعضی چیزا از سرم بیرون نمیره . باید یه استکان کوفت کنم.

 

 هر چند یکبار ، اسماعیل پلاستیک عرق و قیفی را که روی طاقچه بود ،به رحمت می رساند تا شیشه های قدیمی جانی واکر را با عرق دو آیشه ی دست ساز پر کند. در  طی این سالها ،کم کم جای هر چیز را شناخت .

آن گردهای سفید سم بود. هرگز نباید به آنها دست زد. همینطور به تفنگ که گوشه ی اطاق به دیوار تکیه داده  بود و از لوله اش بوی خوش باروت سوخته می آمد. گرز بابا رحمت که این سالها نقش عصایش را هم بازی میکرد  و بخاری نفتی علاءالدین که همیشه قابلمه ای بر روی آن  قل قل میکرد ، اما مهمتر از همه ، عکسی رنگ و رو

 رفته از زنی که زمانی زیبا بود و در مرور زمان زیر انبوه دوده  و چربی رنگ میباخت .

 -بابا رحمت این عشقت بوده ؟

 = توله سگ مگه نگفتم بهش دست نزن !!!

 

 توله سگ خوشگلی بود .چند روز بیشتر از عمرش نمی گذشت  ،با پوزه ای کوچک و دندانهایی شیری که وقتی به او نزدیک شد بعلامت هشدار به او نشانشان داده بود. بابا رحمت با دیدن توله سگ سگرمه هایش در هم رفته بود.

 

-  این چیه آوردی ؟

 = همبازیه فقط . تازه بزرگ که شد میتونه  نگهبانی بده از خونه و...

 رحمت الله  با نگاهی سرسر به دور و بر ،نیشخندی زد که به سرفه اش انداخت .

 -                 =   نگهبانی ؟ از چی ؟ این تشک پاره ها ؟

 

 اما اسماعیل گوشش به این حرفها بدهکار نبود و این چند ماهه حسابی به توله سگ می رسید .حتی یکبار چند قطره عرق به او داد . با دیدن سگ که از تندی الکل مدام به پوزه اش پنجول می کشید و بالا پایین میپرید و پیف پیف میکرد ، نیم ساعتی با بابا رحمت از زور خنده روی زمین ولو شده بودند.

 با رسیدن سرما ،قوز بابا رحمت مدتی بود که آزارش میداد و اسماعیل را وا میداشت تا کمی پشتش را مشت و مال بدهد.

 مدتی بعد شبها در خواب سرو صدا میکرد و سینه اش به خس خس افتاده بود. چند ماهی گذشت اما حتی امدن بهار و  تابستان  هم تاثیری در حال او نکرد و بهتر نشد.دیگر تنها وقتی که دو سه پیک بیشتر می زد کمی شنگول می شد وبرای اسماعیل از زمانهای قدیم ، حرف می زد و باقی ایام با  ابروهای گره کرده ، ساکت و بدون کلمه ای  ،قوری

چای را جلو میکشید و  در حالیکه با قلپ های پی در پی چای جوشیده را به حلق می ریخت ،  تمام مدت به عکس رنگ  و رو باخته ی زن خیره می ماند.

 

 نیمساعت از یک گذشته بود که صدای لا اله الا الله  و آمدن جنازه ،خلق مردم را کمی باز کرد. در این فاصله کسانی از راه دور بر قبر خالی فاتحه ای خوانده بودند و خیس از هرم گرما با عجله قبرستان را ترک میکردند. قبر تنگ بود و تاریک . جنازه  ،همانطور که بلندش کردند سر خورد و در تنگنای قبر خوابید. سنگها را با عجله روی آن گذاشتند و دو سه نفر شتابان ، با چند بیل خاک ،فضای خالی را پوشاندند .اسماعیل دست در جیب کرد و

چند اسکناس مچاله شده در دستان قاری ، بهانه ای شد تا ساعتی بیشتر بخواند. فاتحه ای خواند و آرام بطرف دیوار قبرستان براه افتاد.

به دوچرخه که بدون صاحبش سر به دیوار گذاشته بود دستی کشید و برای آخرین بار بسوی قبر برگشت . هیچکس دیده نمی شد. تنها قاری را دید که از دور مثل کلاغی بالهایش را روی قبرها میکشد و بسرعت از قبر رحمت الله  که  نمناکی خاکش  ،تنها نشانه  ای بود  از دفن تازه ای در میان خیل مردگان بی نام و نشان ، دور می شود.  تفی بر روی زمین انداخت  و فحش زیر لبی داد . پا بر روی رکاب دوچرخه گذاشت ، با چند لی لی روی

زین پرید و بسمت آلونک براه افتاد. دوچرخه که بوی خوش آشنا را حس کرده بود ، به نرمی می خرامید.

 

 دم غروب بود. کتری هنوز روی چراغ قلقل می کرد.کمی از زور گرما کاسته شده بود. نگاهش به شیشه ی نیم خورده ای افتاد که گوشه ی طاقچه خودنمایی می کرد . استکانی  را پر کرد  و بدون نفس بالا رفت . تند بود  و تلخ . برگشتش ، گلو و بینی را  می سوزاند .دومی را آرامتر خورد .

آهسته صندوقچه ی خرت و پرتها را که در ته اطاقک بود جلو خود کشید . دنبال عکس زنی گشت که چند وقت پیش از روی پاکت چای شهرزاد بریده بود . دستی به روی زن کشید.  به آهستگی بلند شد و عکس زن رنگ و رو باخته را درآورد و عکس تازه را جای آن، به کناره ی آینه چسباند .زن لبخند می زد.

 

 نگاهی به توله سگ کرد که دم در کلبه روی خاک ولو شده بود و له له میزد . تکه ای نان را از توی سفره در آورد و در آب گوشت مسموم غلتاند و به آهستگی جلوی سگ انداخت . توله سگ دماغش را جلو آورد و بو کشید ، بعد به آهستگی سرش را چرخاند و با چشمان قهوه ای به اسماعیل خیره شد .

 

 -          بخور بخور خوشمزه س ، بخور

 

  توله سگ آرام آرام شروع به خوردن نان خیس کرد. اسماعیل  در حالیکه به دیوار

 تکیه داده و  استکان عرق  را مزه مزه میکرد ، به نرمی با دست لوله ی تفنگ را نوازش

می داد.

۵ نظر:

کیوان گفت...

عالی بود. حالا فهمیدم چی گفتی. بیشتر دلم برای اسماعیل سوخت تا توله سگ.

قدیسه گفت...

دوستش نداشتم... نه برای اینکه مثل همیشه خوب نبود، نه! همه چیز جایی که باید باشه و به اندازه بود، نه کم و نه زیاد...
مشکل سلیقه شخصی و گاها کج منه! تصور من از مردم بیقوله نشین این همه پیچیده و فلسفی نیست، که وارون همه براین گمونم که زندگی این مردم روندی یک دست، ساده و خطی داره و گرفت و گیرشون با چالش هایی از این دست، از سر اتفاقه و نه ویژگی های درونی... اینطور به نظرم طبیعی تر میرسه همه چیز...
پ.ن: سگ کش! یا تله گذار سگ ها! این ایده رو از کجا آوردی؟ میشناختین این شغل یا هویت رو؟

آق میتی گفت...

@کیوان عزیز
نمیدونم توانسته ام اون فضایی رو که قبلا راجع بهش حرف زده ایم و در پاسخ به قدیسه گرامی تکرار کرده ام،باز سازی کنم یانه؟


@ قدیسه عزیز
اول پ. نوشتت رو پاسخ میدم:)
من گمان میکنم نوشتن در باره ی هر موضوعی حداقل به 2 فاکتور مهم نیاز داره:1- تجربه ی شخصی 2- تحقیق
ایده ی سگ کشی بخشی از خاطرات دوران کودکی من هست که الان هم در کناره های شهرهای بزرگ بعضا توسط ماموران شهرداری انجام میشه. کشتن و شکار سگ ها رو از نزدیک دیده ام.خیلی غم انگیزه:(
اما راجع به خط داستان. برخلاف چیزی که در ظاهر دیده میشه، داستان بر سر زندگی رحمت الله نیست ، بلکه انتخاب زندگی آینده برای اسماعیل تم اصلی داستان هم هست.اونچه که شما فلسفی خوندیدش اتفاقا بهیچوجه فلسفی نیست .کافیه کمی به دور و بر خودمون نگاه کنیم. اینهمه پسرهایی که شبیه پدرانشان هستند و اینهمه دخترانی که جا پای مادرانشان می گذارند.صحبت بیشتر بر سر هیمنه و اتو ریته ی شخصیست که از جانب (عمدتا والدین) بر فرزندان (میشه اینجا فرد و جامعه ای که در اون زندگی میکنه رو هم لحاظ کرد )اعمال میشه تا از اونها نسخه هایی برابر با اصل بسازه. من بشکل تت اللفظی واژه ی "سایه" رو برای اون انتخاب کردم. یعنی اینکه اگر آدمی مدتها در سایه ی کسی زندگی رو بگذرونه ،وقتی به زمان انتخاب میرسه ، با فشارهای پنهانی روبرو میشه که خواه ناخواه او رو هم به همان راه صاحب سایه میکشونه (البته این قاعده ی همیشگی نیست اما شایع هست)به همین خاطره که اسماعیل سگی رو که دوست داره میکشه وابزارهای رحمت الله رو برای ادامه راه برمیگزینه .تنها چون زنی در زندگی نداره، برای کامل شدن اون دنیا از عکس زن روی پاکت چای استفاده میکنه .چون این قدرت "در سایه ی کسی زندگی کردن " اونقدر قویه که عناصر اون باید طابق النعل بالنعل، ولو با چیزی بدلی ، مثل عکس نقاشی شده ، تکرار بشه.
امیدوارم توضیح من کمی داستان رو روشن کرده باشه :)

قدیسه گفت...

الان تازه متوجه شدم... ذهن خامم کمرنگ دید این سایه پررنگ رو... همه که مثل کیوان نیستن به هر روی چرکنویس عزیز... ;))
اینجا موجی از یاس، پوچی و ناامیدی دیدم که من رو یاد داستان های کوتاه معاصر انداخت... به برکت مادربزرگم با روستازاده های بسیاری کودکیم رو سپری کردم، من عاشق اون ذهن های ساده و زلالی ام که حتی با سگ کشی هم حال و صفا میکنن، و تو انگار رنج و غم فاقد مفهوم در زندگی های ساده و بی دغدغه شونه... درد و رنج فلسفی که در زندگی تکراری و رقت بار شخصیت های این داستان بود،برای من آشنا نبود... تنها همین...

بابک گفت...

یه داستان رو حذف کردی؟
اون بچه های جنوبی.....