۱۳۹۱ بهمن ۱۲, پنجشنبه

شط



تا غروب ساعتی مانده بود،باد گرم به سطح آب که میخورد تر میشد و خنکای خود راکمی پایین تر از رودخانه در بین شاخه های نخلستان تقسیم میکرد.چند پسر بچه لب شط با قلابهایی با نخ پلاستیکی به نی منتظر ماهیهایی بودند که به طعمه شان نک بزند.لاغر و دراز بودند با چهره هایی سیه چرده ،تنها حفاظشان در مقابل آفتاب تابستان ،تنبانهای بلند با گلهای قرمز آتشی که روزی نشان ازپارچه ی ملحفه و پرده داشت .آب آرام بود ، گاه ماهیها با چند حباب که قلقل کنان به سطح می آمد حضورشان را در همان نزدیکی نشان می دادند .پسرها گرم صحبت بودند و کمترکسی به قلابها توجه میکرد.
- میگوم کیتون تا حالا رفته خونه ی عَبِد اینا ؟
- ها مگه چه خبره ؟
- میگن بُووایِ عبد ا کنار کَسره یه عِبِیدِالمای گرفته. تنش سیاه سیاهه مثه شو. فقط دندوناش وختی میخنده سفیدی میزنه تو صورتش.
- راس میگی ؟
- ها به جون آقام راس میگوم ، موسی تو هم خو شنفتی ، بهشون بگو.
موسی که از بقیه ریز جثه تر بود و دائم با دستش پشه های دور و بر را میپراند، نگاهی به ممدو انداخت ، سرش را با غرور بلند کرد .
-          ها په چی که راس میگه ! آقام میگه ای عبیدالمای که گرفته ن زبون مانه بلد نیس ، به زبون سواحلی حرف میزنه.
ممدو پرشورتر دنباله ی حرف موسی را گرفت : تازه معلوم نیس اصلا مرده یا زن؟  ، ای جلوش هیچ چی نداره ، بووای عبد گفته : حیف اگه نر یا ماده بود یکی دیگه هم میگرفت ازش تخم کشی میکرد.
عبدالله که میانه اندام بود و کمی کمتر از بقیه به سیاهی میزد با چشمهای گشاد شده از فرط تعجب پرسید : خو به چه درد میخورن اینا، که ای دفعه بیای تخماشونم بکشی.
ممدو گفت : خنگ خدا ، تخماشونه که نمیان بکشن ، یعنی ازشون بچه درس کنی . میدونی اگه ده تاشونه داشته باشی یعنی چی ؟
عبدالله هنوز در هضم جریان تخم کشی مانده بود سری تکان داد و پرسید : هــا ؟ نه ؟. خو یعنی چی ؟
ممدو زبانش را دور لبهایش مالید و با لحنی مرموزانه گفت : یعنی اینکه دیگه تا آخر عمر نمیخواد کار کنی ، لنگت دراز کن تو سایه بشین .اینا خودشون مثه  کلفت و نوکر خدمتت میکنن.
موسی که این جریان بد جوری غلغلکش میداد و دوست داشت که هرچه سریعتر دانسته هایش را به رخ دیگران بکشد ، دستهایش را بهم مالید و گفت: ماهیگیری میکنن برات ،آفتابه لگن میارن برات دستهاته بشوری ، وختی خسته شدی از خوسیدن تو سایه ، میان مشت و مالت میدن،تو تابستون آب میریزن رو پیش های جلو خونه ت تا باد که میاد خنکت بشه. آقام میگه یه چیزائیم بلدن که عقل آدما بهش نمیرسه ، اگه صاحابشون باشی یه چش بهم زدن میتونن ببرنت آبادان یا خرمشهر ،قبل ناهارم برت گردونن اهواز.
دهان همه از تعجب باز مانده بود.
ممدو به دهان بازمانده ی بقیه نگاه کرد و گفت : هــا ، په چی !! . اما اگه غریبه نزدیکشون بره ، عین سگ کل اسمال میپرن بهش و هر جور شده آدمو میبرن لب آب تا غرقش کنن. وقتی هم اسیر آدم شدن برا خونه و زندگیشون که تو شطه ،هر غروبی میشینن فایز میخونن و گریه میکنن.بعضیهاشونم قرآن بلدن ، اما یه جور عربی میخونن که ما حالیمون نمیشه.
موسی  پرید وسط حرف  : آقای عبد اینا پریشو که رفتن تورشونه جمع کنن دیدن که ای عبید المای افتاده تو تور ، هر چی زور داشتن زدن که تور بکشن تو بلم، نشده .همونطوری بلمشونه آوردن ساحل ، آدم سیاهه هم هی التماس میکرده که ولش کنن، اما اینا گوش نکردن. بهشون گفته اگه ولم کنین از ته ته های شط الماس میارم بهتون میدم که هر یکیش هزارتومن بیارزه ، اما باز گوش نکردن ، عامو همی عبدالله بهشون گفته : ای تخم حروم میخواد ما ولش کنیم ، اونوقت نشونی بلم مانه خو میدونه ،یه شو ناغافلی چپمون میکنه تو رودخونه و هر یکیمونه یه جا میکشه زیر آب. بهتره همینجا کلکش رو بکنیم و پای همین نخلها چالش کنیم . از قدیم ، همه میدونند که عبیدالمای بیرون آب نمیاد .اونوختی او هم برای اینکه نکشنش حاضر شده یکی از سحرهاش رو به اونها یاد بده.
عبدالله خوشحال از اینکه عمویش هم در این ماجرای هیجان انگیز نقش داشته ، با دست کش شلوارش را بالاتر کشید و هیجان زده پرسید : خو او وقتی چی بهشون یاد داده ؟ موسی گفت: یه سحری یادشون  داده که هر وقت بکنن ،هرچی بخوان از غیب براشون میارن ، غذا میارن، پول میارن ، طلا میارن.
همه ی بچه ها ، هاج و واج ازین حرف موسی که با وجود سن کمش، بلد بود یک اتفاق را چطوری کش بدهد تا همه برای شنیدنش جانشان بالا بیاید و حاضر به هر جور خایمالی بشوند، یکصدا پرسیدند : تو هم بلدی ؟ موسی با نگاهی پر از غرور گفت : اولش نخواستن به مو بگن ، اما مو قایمکی دیدم که سحرش چه جوریه .
ممدو خود شروع کننده ی داستان بود ،اما فکرنمیکرد که شنیده هایش به اینجور جاهای جادویی هم برسد، مشتاقتر از همه پرسید : میتونی به ما هم یاد بدی ؟ پوکیدیم از بس الکی دم شط واسادیم ،نه ماهی گرفتیم نه ، هیچ چی!!! ، شکممون هم داره غرغرمیکنه مردیم از گُسنه ای.
خورشید داشت کم کمک مینشست و نور زرد آن بر روی رودخانه پاشیده شده بود.  شط چون رودی از طلا ی مذاب بود .حرکت موجهای کوچک و سایه های لابلای آن ،همراه حرکت هوهوی باد در میان نخلستان ،صدای فایزخوانی از دور، حاشیه رودخانه را وهم انگیز میکرد، شاید اگر شما هم آنجا بودید قسم میخوردید که سرهای سیاهی را دیده اید که از میان جریان طلایی آب رودخانه ،گهگاه از آب بالا میامده و پسرها رامینگریسته اند.
موسی گفت : مو فقط سحر غذاشو یاد گرفتم ،اما نباس به کسی بگین ، اگه باد بگوش آدم آبیها برسونه که یه غریبه از طلسم اونا استفاده کرده ، خدا بداد همه مون برسه. از مو گرفته تا شما!، باهس قسم بخورین . همه با حرکت سر،قسم دستجمعی را تائید کردند. موسی دستش را بحالت مشت گره کرده ای جلو آورد و گفت : همه خوب به دست مو نگاه کنین ، مبادا حواستون پرت بشه وگرنه سحرش باطل میشه. مدتی زیر لب چیزهایی گفت . همه برای دیدن غذاهایی که قرار بود با سحر عبیدالمای جلوی آنها ظاهر بشود شکمشان به قار و قور افتاده بود و آب دهانشان را قورت میدادند. چند ثانیه ، به اندازه ی یک سال ،گذشت . تا اینکه صدای موسی  یکباره درآمد : آهـــا ،حالا میاد ،حالا میاد ، آها ،اومد ،اومد ، بیاین بخورید.
در سایه روشن غروب ، پسرها به مشت موسی خیره مانده بودند ،کسی پلک نمیجنباند مبادا که غذاهای غیبی دوباره غیب شود ،اما چیزی دیده نمی شد. دست آخر صبر ممدو که از همه گرسنه تر بود سر آمد ، رو به موسی کرد و گفت : اینجا که چیزی نیست ؟ پ چی رو بخوریم ؟ موسی تکانی به دستش داد و از میان انگشتان گره کرده اش شستش را بیرون آورد و گفت : ...ون گشادها ، اینـــــاها ، اینو بخورید!!!.  بعد مثل فنر از جایش پرید و پا به فرار گذاشت.همه مات و متحیر و بهت زده برجای مانده بودند.کسی تکان نمیخورد، حتی دیگر صدای قار و قور شکمی هم در نمی آمد .میترسیدند که سحر عبیدالمای از هم بپاشد.
در لجظات واپسین غروب ، آفتاب از میان نخلها ، پسرانی به رنگ شب، با تنبانهای  گل قرمزی را دنبال میکرد که پرسرو صدا در پی پسرکی نحیف می دویدند ،همراه غوغای جیک و جیک گنجشکها در لابلای شاخه ها، قهقه ای کودکانه نخلستان را پر کرده بود. کمی دورتر چند سایه ی سیاه  از روی کنجکاوی سر از آب بیرون آورده بودند .

اردیبهشت 89
----------------------------------------
عبیدالمای : موجودی افسانه ای که بنابر باور بومیان، سیاه پوستی است در آبهای رودخانه ها زندگی میکند و ملاحان و شناگران را به اعماق آبها میکشد و غرق میسازد.
شط : رودخانه
بلم : قایق
پیش : شاخه پربرگ درخت نخل
عامو : عمو
بووا : پدر
کَسره : به معنای شکسته . نام یک آبگیر محلی
شو : شب
خوسیدن : خوابیدن
فایز خوانی : سروده های دشتستانی که شَروه نیز میگویند و حال و هوایی غمناک دارند.
مثال : مو از روز ازل بختم بد افتاد / که مادر اومد و شیر غمم داد
گُسنه ای : گرسنگی
نباس : نباید

تب



این رختخواب نمور
این اطاق کج
دیوارها که با نگاه من
چون کشتزار تشنه ی باران
در میان امواج باد می رقصند.
پاها ،
که هر چه میکشمشان
به زمین نمی رسند.
نبضم که در عطش جویبار خون
کابوسهای مرا
در چشمخانه ام رج رج میکند.
با هر پیچ و تاب پنکه ی کند و سنگین همچون قیر
چسبیده به سقف اطاق ،
با هر صدای منم ،باز کن ، دمادم که می آید.
هرخواهش باد که میلولد
در میان پرده های وال
این حجم خسته ی افتاده روی تخت
این اغتشاش سادگی یک اطاق لخت ،
تنها صدای کتری است که بی دغدغه ای
سوت زنان از صبح ، میخندد و میخواند.

۱۳۹۱ دی ۳۰, شنبه

حرف نگفته





همیشه

من

در انتهای سکوت بودم

و آغاز کلمه،

 نزد تو بود.

 دو روی یک صفحه ی کاغذ

بی هیچ فاصله ای.

هیچ  فاصله ای اما،

 چون دوسوی این دیوار ،

بی رحم و موازی  و ممتد

نبوده هیچ جا.      


ماه درون برکه بودم و تو سنگ

سکوت بیشه بودم

  تو ترق تروق نی

که می شکند خستگیهایش در سپیده دم .

 من بوم خالی منتظر

 تو قلم موی غرقه به رنگ.

همیشه هیچ                                                   


فاصله ای بوده  بین ما

بقدر هزار موج

بقدر هزار سنگ

بقدر هزار نی

بقدر هزار دَنگ*

بقدر هزار صفحه ی خالی

بقدر هزار رنگ

بقدر هزار سکوت

بقدر هزار زنگ


بین من و تو ،

 بین  ما

بین دو ساحل  تک افتاده ی  ازهم جدا

این جاری همیشگی

این بی کرانه تا ابد                              

شط  سکوت

همیشه فاصله ایست
 
آرام و بی صدا .

۱۳۹۱ دی ۲۶, سه‌شنبه

وعده ی دیدار

قسمت ما ز سر زلف تو جز دار نبود

مرهم درد تو  جز نرگس تبدار نبود

چه کنم از دل دیوانه که هردم خواهد

دیدنت را بخدا ورنه که بیمار نبود

هرچه گفتم طلب نقد تو از دل بردار

گفت شرح طلب و درهم و دینار نبود

منع کردم ز ُرخَت چله نشینش کردم

آه و افسوس  ره توبه پدیدار نبود

همه سودازدگان خواب تو را می بینند

هیچکس چون من و دل خفته ی بیدار نبود

تا به کی سرخ کنم آتشت از هیمه ی تن

سوختن قسمت ما بود  ولی زار نبود

دل ما بردی و از عهد و وفا برگشتی

رسم دلدادگی و دلبری اینکار نبود

از شراب تو همه عقل و دلم زایل شد

ور نه هیچ عاقلی از میکده بیزار نبود

سالها چشم بدر دوخته تا باز آیی

گرچه میل تو به این وعده ی دیدار نبود