۱۳۹۲ اسفند ۱, پنجشنبه

ماشین تحریر

<<این داستان بتدریج و همزمان با کامل و بازنویسی شدن های مکرر، در این بلاگ درج می گردد»»
-----------------------------------------------------------------------------------------------



مدتها بود که از نرم افزارهای کامپیوتری دلزده شده بودم و بدنبال چیزی می گشتم که حس بهتری از رابطه ی بین نویسنده و داستان به من بدهد.ابتدا  انواع قلم ها را امتحان کردم.اما بزودی کنارشان  گذاشتم .خودنویس ها که برای آدم کم هوش و حواسی مثل من اصلا مناسب نبودند.  همیشه گذاشتن در خودنویس از یام می رفت این کار حتی از حفظ کردن کدهای شناسایی رنگ و وارنگ و بخاطر سپردن گذاشتن آشغال در راس ساعت 9 و گاهی حتی کم کردن شعله ی زیر کتری هم مشکلتر بود . فردای آن روزمن بودم و یک خودنویس که جوهر در نوکش خشکیده بود و نوشتن با آن بیشتر شبیه به خراشیدن روح بود تا نوشتن بر روی کاغذ .
سعی کردم با پیچاندن سر و ته در دوجهت مخالف ، قسمت نوک و مخزن را از یکدیگر جدا کنم ، اما شنیدن صدای ریز ترق و ترک روی بدنه به من فهماند که چیزی در آن وسط مسط ها شکسته .راه دیگر آن بود که کمی خودنویس را در دستانم مالش بدهم و یا زیر شیر آب گرم بگیرم تا شاید جوهرش روان شود اما پس از دوبار فرستادن لباس برای لکه گیری و احساس خجالت زیر بار لبخند طعنه آمیز صاحب خشکشویی از آن منصرف شدم . با دوستی که دستی به قلم داشت مشورت کردم .پس از شرح مشکل با لبخندگفت <<  اشیاء هم مثل باقی چیزها روح دارند .بعضی هایشان مثل خر چموشند . راهش آنست که که به او بفهمانی چه کسی رئیس است ،وگرنه حالا حالاها گرفتاری.طعم قدرت را بهش بچشان !!!>> تلاش کردم که بطور آهسته ضرباتی به ته آن بزنم تا جوهر ماسیده را تف کند . پس از چند ضربه ی نسبتا محکم ، نه تنها چیزی ننوشت بلکه برای تحقیر و به نشانه ی شکست من تف بزرگی از جوهر سیاه رنگ به شکل یک لبخند روی کاغذ پاشید  .پس از این تجربه خودنویس را بنفع روان نویسها کنار گذاشتم. نمی دانم ما آدمها چرا اصرار داریم نام یک وسیله را نه بر اساس کاری که انجام می دهد ، بلکه درست برعکس ،بر اساس کاری که انجام نمی دهد بر روی آنها بگذاریم.روان نویس یکی دو جمله را خوب می نوشت.سپس در لحظاتی که در اوج تفکر بودم و نوک آن را روی کاغذ میفشردم ،یکباره شروع به نشت جوهر میکرد و حاصل چند ساعت کار تنها در چند لحظه زیر برکه ای از رنگ پنهان می شد.
شما بودید عصبانی نمی شدید؟ اعصابتان خورد نمی شد؟ اگر فکر می کنید که من نشدم، بهتر است پیش داوری هایتان را برای خودتان نگه دارید .داستان را همینجا رهاکنید و دنبال کار دیگری بروید. .مثلا سعی کنید بخوابید. بدون اینکه حتی تقاضا کنید ، یکمشت گوسفند برایتان از روی مانع ها می پرند، اشکالی ندارد ، مشغول شمردن گوسفندها رابشوید. اما اگر کمی بعدبه خودتان و گوسفندها  شک کردید و پرسیدید آیا واقعا کار آن چهارپایان با آن چشمهای مهربان عجیب نیست !!!،اگر اتفاقا شباهتی بین حلقه ی بی انتها ی گوسفندان پرنده و تکرار مکررات روزمرگی های خود دیدید و از حرص لبهایتان  را گاز گرفتید ،وقتش رسیده که به حرفهای من فکر کنید.
البته من به شما حق میدهم. حق دارید از توطئه ی گوسفندان رند که شما را به تمسخر گرفته اند،لبهای خود را سفت و سخت بجوید. اما یک لحظه صبر کنید ، آیا هیچ می دانید که جویدن لبها یکی از نشانه های عصبیت است؟ !!!. قبول کردید ؟
خب این شد یک چیزی! .داریم  با هم به یک جاهاییمی رسیم. پس دیدید که آدم بعضی اوقات می تواند از بعضی چیزها عصبانی بشود .حالا که این را قبول کردید، می توانید متوجه دلیل عصبانیت من بشوید . حالا دیگر می توانید به بقیه ی داستان برگردید و در عوض آن پیش داوریها و قضاوتهای عوامانه ، خوب به چهره ی من نگاه کنید.تا چیز دیگری هم به شما بگویم.
دارید نگاه می کنید ؟  اینجا را می گویم ، آنجا را نه ! شما چقدر منحرف هستید زود می روید سراغ یک جاهای خاص!!! آنجا را نمی گویم .اینجا ، درست زیر پلک چپ ،دقت کردید ؟ آن کبودی را می بینید ؟ آن کبودی که در مرکزش یک دایره ی آبیست !. خوب دقت کنید .دیدید؟ آها ، درست همانجاست. همانست!! . این کبودی، کار آن   روان نویس لعنتی است .باور نمی کنید ؟ حاشا نکنید لطفا ، حالت چهره تان نشان می دهد.
 وقتی که قلم را با خشمبطرف دیوار پرتاب کردم، کمانه کرد و برگشت و درست به زیر پلکم لگد زد. بعضی از رفقا می گویند که<< این تنها یک اتفاق است و قصد و نیت بدی درکار نبوده.اصلا یک روان نویس امکان دارد که بصورت کسی لگد بزند ؟!!! .>> اما من می گویم لگد زد . می دانم که اینکارش عمدی بود.حالا شما هرچه می خواهید بگویید . می توانست هرجای اطاق بیفتد.اما بجای آن صاف آمد و در نهایت پستی ، با کمال دقت آخرین ضربه اش را به زیر چشم من زد. اگر همان لحظه تیک عصبیم بکار نمی افتاد و پلکم بی اختیار نمی پرید و چشمم جمع نمی شد ،الان دیگر نابینا شده بودم. راستی به شما گفته بودم که تیک عصبی دارم ؟! نگفته بودم ؟!!  داستانش طول و دراز است .اما الآن می خواهم داستان دیگری را برایتان تعریف کنم .آن را بگذاریم برای وقتی که بیشتر باهم آشنا شدیم.
یکی دو روز قید نوشتن را زدم.بحوصله بودم و دلگیر ،تا اینکه چشمم به آن آگهی افتاد. نه آگهی خاصی نبود! یک فروشگاه اجناس دست دومی را حراج کرده بود.عکسی ضمیمه ی آگهی بود که در گوشه ی پایین و سمت راست آن
یک ماشین تحریر خودنمایی می کرد. فردای آن روز پس از کمی پرس و جواز دوستان بسراغ آن مغازه رفتم .مغازه ای با درب و ویترینی از چوب قدیمی آبنوسی.تابلوی <<دنیای آنتیک>> سردر آن هنوز بطورکامل رنگ و رویش را نباخته بود. در ویترین خاک گرفته تعدادی نقاب از توتم های آفریقایی ،  سه تاری روی پایه ای فلزی و عکسی از همفری بوگارت در حال روشن کردن سیگار دیده می شد .با شک و تردید در را فشار دادم و سرکی بداخل کشیدم. فضای نیمه روشن ،سالنی طویل با قفسه های متعدد چوبی ،محشر کبرایی از هرنوع چیزی که فکرش را کنید . سکوت و بوی عود و صندل که در هوا موج می زد ، فضایی رازآمیز ساخته بود .پا به داخل که گذاشتم همزمان با صدای زنگ آویز ،سروکله ی فروشنده پیدا شد.به قفسه ها نگاه می کردم. در میان کپی های دست چندم آثار هنری ،گاهی چیزهای جالبی بچشم می خورد .مثل این یکیکه روی اتیکتش نوشته شده بود : چوب جادوی هاری پاتر .اصل اصل با گارانتی شش ماهه. دو سه قفسه آنطرفتر مجسمه ی نیم تنه ای  30 سانتی از ناپلئون  با برچسبی که قسم می خورد این همان مجسمه ایست که ناپلئون به ژوزفین هدیه داده بود . عکسی از یک تختخواب فرفورجه که احتمالا مال
لویی چهاردهم بوده و خریدار خوشبختش می توانست روی آن بخوابد و آنگاه تخت چه داستانها که برایش بازگو نمی کردو کلی خرت و پرت دیگر. نگاهی به فروشنده کردم و از او سراغ ماشین تحریری را که در عکس دیده بودم گرفتم.
یکباره نیشش باز شد و دستهایش را ناخوآگاه بهم مالید.
-آهان پس اون ماشین تحریر چشم شما رو گرفته ؟ کلکسیونر هستید؟
-من ؟ نه آقا من نویسنده هستم.
- به به ! چه خوب .اتفاقا این ماشین تحریر آخرین سری از این نوعش هست.کاملا تر و تمیز و نوه .اگه ببینید محاله
   که بگید دست دومه ! یک لحظه صبر کنید.
بطرف آخرین قفسه ها رفت و چند لحظه بعد هن و هن کنان ماشین تحریر در بغل برگشت.
ماشین تحریر کاملا سالم بنظر می رسید.به حروف روی گوی دقت کردم.هیچکدام سائیدگی نداشتند.دستگاه را به برق وصل کردم و کاغذی بین مارجینهای ماشین گذاشتم .روی کلید برگشت زدم .نرم کاغذ را بدرون کشید و با صدای بیب اعلام آمادگی کرد. انگشتان دست را روی صفحه کلید سراندم .صدای تق تقمتصل و ظریفی از ماشین بلند شد .بادقت به حروف نقش شده روی کاغذ خیره شدم هیچ اثری از جا افتادگی حروف نبود .حروف کامل بودند. نیش فروشنده کاملا باز شده بود.گفت : عرض کردم که کاملا سالم است. قبلا هم دست یک آقایی بوده که بی ادبی
نباشه خدمتتون ، یک کم وسواس داشتند. ببرید خیالتون راحت باشه.
از ماشین خوشم آمد ، حتی نوارِ پاک کنش هم کاملا نو بود. خیالم راحت شد که دیگر از کابوس آن خودنویس و
روان نویسهای  وحشتناک خلاصی پیدا کرده ام. مرد فروشنده هم فهمیده بود که طالب ماشین شده ام.مطمئن بودم
که لحظاتی دیگر بازی شروع خواهد شد. معمولا همیشه نفر شروع کننده بازنده ی بازی است. از چشمهای فروشنده
که خیره به لبهای من نگاه می کرد پیدا بود که اوهم قاعده ی این بازی را می داند و منتظر شروع جدال از طرف من است. باید کمی نیرنگ می زدم. نگاهی به سر و وضع مغازه انداختم.پیدا بود که رونق چندانی ندارد .شاید تنها مشتری این چند روزه اش من بودم و بس .می دانستم که اگر زمین جنگ را واگذار کنم ، ماشین را به قیمت خون پدرش به من خواهد فروخت.سری تکان دادم و آهی کشیدم. عرف چانه زنی ،همانست که همیشه بوده  .پرو بال زدن در تارهای عنکبوت .. هرچه بیشتر و پر حرارت تر چا نه بزنی، پایان کار وحشیانه تر خواهد بود !  .یکباره نظرم را از ماشین تحریر برگرداندم و مشغول نگاه کردن به قفسه های دیگر شدم.می دانستم که منتظر پشت سرم ایستاده. دست آخر با نرمه ی دست و نگاهی حسرت بار ماشین تحریر را نوازش کردم  و زیر لبکلمه ی نامفهومی شبیه خیلی ممنون گفتم ، آهسته برگشتم و سلانه سلانه بطرف در رفتم .مطمئن بودم که انتظار این حرکت من را نداشته و در آخرین لحظه خواهد گفت: فکر میکردم که پسندیدید !!!
دستم که به دستگیره  در خورد شنیدم که گفت  : فکر می کرم پسندیدید !!!
راستش کمی ناجوانمردانه است.اما خب زندگیست دیگر! . آهسته برگشتم و درحالیکه دردل می خندیدم،با حال نزاری گفتم: پسندیدن که بله، اما با آن قیمتی که مد نظر شماست.ترجیح دادم که دنبال چیز خیلی،خیلی ، می دانید خیلی ارزانتری بگردم.
دیدن قیافه ی فروشنده که رودست خورده بود تماشایی بود.مستاصل و نگران از نفروختن جنس گفت :آخه من که هنوز قیمتی نداده بودم .اصلا شما قیمت نپرسیدید! .گفتم درسته اما معمولا همینجوره جنس خوب رو امثال ما نمی تونیم بخریم.به ماشین اشاره کردم . این رو حتما گذاشتید برای یک مشتری خاص !
فروشنده با حسرت نگاه مرا دنبال کرد و گفت : حقیقتش رو بخواهید همینطوره. جنس آنتیکه.دیگه مثل این کم گیر میاد.اما خب شاید؟!!! . ا لتماس در صدایش موج می زد.
الآن دیگر وقتش بود. با لحن تاسفبار و آرامی گفتم: می فهمم .من بیشتر دنبال یک وسیله ی قسطی بودم.فکر نمی کنم از عهده اش بربیام. درحالی که می دانستم یک ماشین تحریر در اون وضعیت حداقل سیصدهزارتومان می ارزد ، دستهایم را در جیبها ی لباس چرخاندم و گفتم .من متاسفانه بیشتر از شصت هزارتومان نمیتونم هزینه کنم. تازه پول تاکسی و این چیزها هم هست ، می دونید که !!!
کاردش میزدی خونش در نمی آمد.این را از سفیدی لبهای بهم فشرده اش فهمیدم.
-.شصت هزار تومان که خیلی،  اصلا! ! ، حداقل بفرمایید دویست هزار تومان!
من که گفتم بیش از اینها میارزه ،اما متاسفانه...
چون شما نویسنده و اهل هنر هستید ،حاضر هستم به یکصد و پنجاه هزارتومان!
راستش خیلی دلم می خواست اما...
این چک و چانه زدن یکطرفه تا شصت هزار تومان ادامه پیدا کرد و دست آخر باگرفتن سه هزارتومان برای پول کرایه تاکسی ،ماشین تحریر  را به قیمت پنجاه و هفت هزار تومان خریدم و فروشنده را  در حالتی که مشغول بر رسی دوباره ی مهره های این شطرنج بود در مغازه تنها گذاشتم
(بخشی از داستان بلند ماشین تحریر)

۱۳۹۲ بهمن ۲۲, سه‌شنبه

از میان مه - بازنویسی یک داستان

سال و محل تولد ، نقطه چینها در انتظار نوشتن چیزی ، جلو چشمانم می رقصیدند .تنها همان دوکلمه ی ابتدای پرسشنامه باعث شد درمانده از پاسخ ،جلسه را ترک کنم و
در جستجوی جوابی ،پس از ساعتها راندن،به نقطه ای بیایم که تنها باقیمانده ی اتصالم
با دنیاییست که زمانی در آن حل بودم.
اکنون درغروبی پاییزی ،در سالی که نمیدانم چه سالی و روزی که نمیدانم چه روزیست، بر تپه ی خاکی مشرف بر یادگار سالهای سیل ،ایستاده ام.
صدای خروس و پارس سگها در دور دست بهمراه وز وز کابل فشار قوی برق و گاه و بیگاه ناله ای و فحشی و شاید صدای محو چوپانی بدنبال بز یا گوسفندی ، با زیر صدایی از پیچش باد در میان نخلها،همه وهمه ، آواهای صحنه ی روبروی من است.

نورآفتاب کم رمق پاییزی با سرشاخه های سبزنخلها در هم آمیخته.گُله به گُله ، نور گریخته از لابلای برگها ، دیوارهای پست و کم ارتفاع کاهگلی خانه ها را روشن ساخته .خط افق ، پنهان درنوار پهنی ازغبارآسمان را از زمین جدا می کند. در دوردست ،آنجا که سراب تنها حاصل نگاه خیره در زیر سایبان دستهاست ، خطی تیره و عبور گاه و بیگاه ماشین های باری وهمی از جاده ای به وسعت افق می سازد.
ده هیچ نقشه ای نداشت ، خانه ها کوچک و بزرگ ، از روی احتیاج و گاهی ، ناچاری ، به شانه های همدیگر تکیه داده بودند. ماشین را بزحمت به میدانگاهی روبروی مضیف سیدها که هرساله سیدهاشم بقیمت یک دشداشه ی نو، امام حسین را در آنجا به قربانگاه می برد واکنون سوت و کور در خود فرو رفته بود رساندم و پیاده براه افتادم.
پوشش یکدست کاهگلی ،که جا به جا پس از هر ترک خوردگی دوباره اندود شده بود ،مرز بین دیوارها و خاک کوچه را در هم میریخت . تنها در هنگام غروب می شد خاک را که میرفت تا با سایه ها هماغوش شود اندکی تیره تر دید. شاید اگر درب های فرسوده ی چوبی با نقش و نگارهای ساده و تک و توک خانه های آجری نبود، تنها مرزبرجای مانده بین خانه ها نیز قابل تشخیص نبود.
آدرس خانه ها همه جای دنیا با خیابانها و کوچه ها ارتباط دارد ،اما می دانستم که اینجا خانه ی کسی را نمی شود با این چیزها یافت . باید آدمها را بشناسی .اولین مغازه ای را که ترکیبی از عقب نشینی در حیاط یک خانه وکپری کشیده شده روی چهارچوبی بعنوان سایبان بود نشان کردم .جلوی سایبان دله ای با آتشی از خار و خرده های چوب،با حمله ها و واپس کشیدنهای باد ، گاهگاهی لهیب میکشید تا هم نقش چراغ را بازی کند و هم بشود دستی با آن گرم کرد.بداخل سرک کشیدم.

سلام حجی خسته نباشی ،خونه ی زایرعبدالله کجاس ؟
علیکم السلام ،جفت آسیا .
خب ، آسیا کجاس ؟
بغل باغ گُمِیر ،اونور خونه ی سُماعیل .
- اسماعیل که شیش انگشت داشت؟
- اگر که غریبه بودی می شد این سوال و جواب را بدون یافتن هیچچ جایی تا خود غروب ادامه داد
- - ها اسمال شیش انگشتی .اما الان اونجا نیس .
- - کجاس په ؟!!!
- - خاکِسون قدیمی ، پنجشنبه غروبا اونجان. بلدی ؟
- - ها !
- - خو برو . از بغل سنجدا نری ها ، دمایِ غروبه !
.باد سرد از هزارتوی کوچه ها گذشته به استخوان می زد. دستم را روی آتش گرم کردم و راه افتادم.برای بریدن راه ، از همان راه قدیمی رفتم .از روی عباره ای که آب را به باغهای انگور می رساند ، درختهای سنجد قبرستان را درو می زد و راهی مکینه ی آبی پای رودخانه می شد تا ترو تازه شود پریدم .یکباره با پرهیب سنجدها روبرو شدم و دلم هُری ریخت .آهسته از میانشان گذشتم و به حیاط داخل قبرستان رسیدم. قبرها چند در میان
بر اثر گذشت سالها و ازیاد رفتن آدمها از ریخت افتاده بودند.بندرت سنگی یا نشانه ای بر مزاری سالم مانده بود.جا به جا پای قبرها نشست کرده بود و زمین دهان باز کرده بود.
اطاقک ته قبرستان را نشانه کردم که کورسوی چراغی در آن می سوخت .می دانستم که عبدالله را آنجا می توانم پیدا کنم.
از پشت در صدای بم و آشنای زایر عبدالله می آمد که فایزمی خواند. درکه زدم صدای بفرما پایم را بداخل سراند.
بیرون هوا هنوزکمی روشن بود. کمی طول کشید تا چشمم به نور عادت کند .در فضای تاریک روشن ، قبری در وسط با روکشی از ترمه ای سرخ و پر نقش و نگار که لابد روزگاری، یادگاری از خاطره ی بهشت بود ، حبانه ای در کنار در ، پنکه ای در میانه ی سقف دودگرفته ی حصیری ،حصیری گسترده بر کف سیمانی ،منقلی ذغالی و دله ی قهوه در کنار یکی دو فنجان ،شمایلی ازامامان بهمراه بوی بهم آمیخته ی عود و نای گچ ریخته شده در جای جای دیوار،آنچه بود که بچشم می آمد.صدا و آغوش زایرعبدالله وضوح را به اطاقک برگرداند.
- هاااا ، سلام ، چه عجب از ای طرفا ؟!!! راه گم کردی ؟
- سلام آمو ، شرمنده م ،چطورین شما ؟راس میگی ، خیلی وقت بود نیومده بودم .
- اشکال نداره ، غصه نخور .هی روزگار! .بیو بشین حالا. کل عباس خو میشناسی ؟

هیکلی تکیه داده بر دیوار نیم خیز شد و گفت :ها بابا چطور نمیشناسه ؟!!! همی که میبینی صد دعفه بیشتر اومد دکون ما علوچی دادم دستش!.
- اون سالها کوچیک بود خو . میگوم شایدم یادش نباشه!.
- نه ،حکما یادشه مگه کی بود ؟ چن سالی بعد از سیل بود.این سده که حالا هیچش نمونده ،تازه زده بودنش.

سیل بشکل خاطره ی دوری با من بود.کل عباس را از همان سالها میشناختم .روبروی خانه مان مغازه ی کوچکی داشت و از فروختن بنشن تا پنچرگیری دوچرخه همه کاری در آن یک گله جا می کرد.
زایر عبدالله در فنجان کوتاه قامت لب پریده ای با حاشیه ی اسلیمی لاجوردی قهوه ی غلیظ عربی ریخت و به دستم داد.دم کردن قهوه عربی رسم و رسومی دارد و کار هرکسی نیست.قهوه ی داغ را یکضرب ته گلو ریختم ، طعم گس و بوی خوش قهوه منگی را از سرم پراند.

- کل عباس شما از کی تو بُنه هستین ؟-
- ها ؟! ما ؟ فک کنم چن سالی قبل از سال اجباری بود. جوون بودم.یادمه مامورا اومدن یکی یکی سجل آدمهانه دیدن .خیلیا سجل نداشتن اون موقع ها ، یکیشم مو . فرداش یه کامیون اومد با چن تا تفنگچی که ما بعدا فهمیدیم سربازن. بعضیها رو از توی مزرعه ، جمع کردند و یه مشت دیگه رو از تو خرمنها . چندتایی هم از توی تنور ، یکی دونفر را هم از توی قبرهای خالی و لابلای درختهای سنجد مزار سید خِرکِش آوردن وبارمون کردن تو لاری با خودشون بردند.
-ها کل عباس راس میگه ، زنها تا سر جعده پشت کامیون دویدن ،گریه کردن ، با ای نوخونداشون پوست صورتشونِ کندن .مردها هم دستشون دور دسته بیلها محکم شد ،اما آخرش چندتا سرپایین افتاده باقی موند و یه مشت تف رو زمین و چند تا فحش زیر لب. ها ، خو زور بود دیگه ، زور ما نرسید.بردنشون. تا دو سال رنگ عروسی ندیدیم .اون سال هم شد سال اجباری.

-کل عباس چه سالی بود اون سال ؟یادته ؟
-ها که یادُمه !!، همو وقتی بود که مادر محمد سر زا رفت.

تا آنجا که در خاطرم هست ، روستای من همیشه در زمانی نامعلوم زیسته.
کسی نیست که نداند چند سالش است ویا وقتی فلانی مرد چند سال داشت ،اما، لبه های اولین و آخرین سالها در سایش غبارزمان گم شده .در گفته های مردم ردی از تاریخ رسمی نمی بینی.

- خب اسماعیل چند سالش بود ؟
- سُماعیله میگی ؟ وختی بدنیا اومد ، حسن دلاک تازه رفته بود اجباری.
- چه سالی مرد ؟
کل عباس با تعجب نگاهم کرد وگفت :
آغات خوب یادشه ای چیزا !. دو سه ماهی از سال قحطی گذشته بود که مرد . راس راستی نمیدونی یا میخوای مونه امتحان کنی ؟

قهوه ی تلخ را داغ داغ به گلو سرازیر کردم .فنجان را به نشانه ی کافی بودن ،چندباربین انگشتان سبابه و شست تکان داده روی فرش حصیری گذاشتم. اینجا ، گذر سالها ، مثل تار و پود کپر * در هم تنیده .کل طرح کپر معلوم ، اما نقطه ی شروع و خاتمه ی هر چیزی در آن نامعلوم بود.

زایر عبدالله دستی به زمین گذاشت و با گفتن اِی فلک !، کمر راست کرد ، بلند که شد گفت: خو حالا که تا اینجو اومدی بریم سر قبر آغات هم یه فاتحه ای هم بخون.

صاحبان قبرهای درب و داغان شده را میشناخت ویک یک به اسم صدا میکرد.
-
ای یکی مال قاسمه ، تو سال قحطی مرد. خودوم خاکِش کِردُم. ای هم مال جواته .جوات کَلّو، نمیخواستن بزارن اینجا خاکش کنیم .میگفتن دیوونه س ، هرهریه .اما مو و همی کل عباس شبونه آوردیم و چالِش کِردیم. ها ایناهان ، اینم مال پدربزرگته ،حاج اسد.
روکش سیمانی خاک چندین جا ترک خورده و از هم پاشیده بود. هرچه نگاه کردم اثری از تاریخ تولد و یا فوت ندیدم.به زایر عبدالله نگاه کردم.شانه ها را بالا انداخت و گوشه ی لبهایش به پایین کشیده شد.

- ها ! نیس خو ! . چه فرق میکنه حالا؟ اون سال که وبا اومد از دنیا رفت .مو هم بچه بودم.شایدم نوشته باشن! زیر ای اَفتو هیچی سالم نمیمونه .
ریگی برداشتم و چندضربه روی لوح سیمانی درهم شکسته زدم.بسم الله الرحمن...

از قبرستان بیرون زدیم. صدای ام کلثوم از یکی از خانه ها می آمد.

یا فؤادی لا تسل أین الهوى کان صرحا من خیال فهوى*

کم کم به میدان ده رسیده بودیم .جایی که زمانی خانه ی ما در آنجا بود.

- ببینم زایرعبدالله ، خانه ی ما که در آبی چوبی داشت ، همین جاها بود، اما دیگر نمی بینمش ؟!!
- ها ، دوسال بعد از شروع جنگ خرابش کردن. خونه ی حمیدو هم که کنارش بود رومبید.

دلم برای آن خانه ی کاهگلی گل و گشاد با تکدرخت نخلش و حبانه ی زیر آن ، درب چوبی آبی رنگش و مادربزرگم که برای خنک شدن زمین جلوی اطاق ها آب بر خاک می پاشید در هم می فشرد. کوچه ها سوت و کور بود .گویا شب نشده همه بداخل خانه ها پناه برده بودند. نور بیرون زده از پنجره های روی به کوچه های خاکی، جلوی پایمان را روشن می کرد.کم کم وقت خداحافظی رسید .به ماشین نزدیک شده بودیم.
دستهای زبر زایر عبدالله دستهایم را در خود فشرد ،رویش را بوسیدم .کل عباس را هم در بغل گرفتم .تکان های شانه هایش را حس کردم.
-حالا میومدی خونه هم بد نمی شد ها !
- نه دیگه دیر وقته باید برم .صبح باید برم سر کار.
- حالا هر وقت تونستی به ما سر بزن .هنوز نمردیم خو !
- ها ، راس میگه .تا نمردیم !
سوار شدم و راه افتادم . همزمان با دور شدن و تکانهای ماشین ، تصویر زایر عبدالله و کل عباس در آینه کوچکتر و محوتر می شد،دنده را عوض کردم و دوباره در آیینه نگاه کردم تاریکی آنها را بلعیده بود .دوباره به بالای سده ی خاکی رسیده بودم .ایستادم و برای آخرین بار به آسمان پرستاره نگاه انداختم .از بالای سیل بند که نگاه کنی ، نخل ها ، اگرچه تنک شده اند ، ده را در خود می پوشانند. شاید روزی ، کسی این رنج سفر را به خود بدهد و با گذر از میان نخلستانها آن را دوباره کشف کند. روستای من جایی میان نخل ها و سالها و رودخانه پنهان است.
اینجا ، جایی بود که در بین سالهای ملخ و سال سیل ، در مکانی که دیگر نیست متولد شدم.

----------------------------------------------------------

عبدولو - حمیدو : عبدالله و حمید در گویش محلی
سال ملخی : سالهایی که آفت ملخ به کشتزارها حمله کرد.
حبانه : به ضم ح و تشدید ب ، ظرفی سفالی که پر آب میکردند و جهت خنک شدن در سایه قرار میدادند.
کپر یا چپر : بافته ای از برگهای درخت نخل که گاه بعنوان زیر انداز،یا سقف و گاه جهت ساخت آلونک از آن استفاده می شد.
علوچی : آدامس
*ترانه ی الاطلال (ویرانه ها ): دل من، نپرس که عشق کجا رفته، دژی از رویاهای من بود که فرو ریخت