۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۶, جمعه

افسانه ی ملا احمد کمانی



وقتی گنج یاب های دره ی قره سو خبر از کشف مغاره ای در بالای کوه دادند که راهبی در حالت نشسته در آن کشف شده بود ، یکباره ولوله ای در منطقه برپا شد.
خبر زمانی بیشتر پیچید که شایعاتی از زبان گنج یابان ، دهان به دهان از این روستا به آن روستا بین مردم نقل شد :<<راهب نه جنازه ای مومیایی یا اسکلتی در هم شکسته ، بل آدمی مانند من و شما ست. با گوشت...
و پوست و استخوان .>>
میرزا حسن یکی از کسانی که درون غار را دیده بود. با صدایی آرام برای دیگران تعریف می کرد :<< خودم دیدم ، با همی چشای خودم .اگه ندیده بودم باور نمی کردم. یک ساعتی با ماشین توی کوه و کمر راه بود و بعد پیاده هم یکساعتی بالا رفتیم . حتم داشتیم گنج پیدا کردیم . غارش خیلی قدیمی بود. خدا میدونه مال چند وقت پیش ! با گچ و خاک اندودش کرده بودن. فقط بالای دیواره یک سوراخی داشت که هرکی از دور می دید میگفت سوراخ پرنده ای چیزیه. >>
کسی پرسید:<<بزرگ بود؟ >> میرزا حسن که از پریدن وسط حرفش دلخور شده بود گفت :<< طاقت بیار مشتی! خیلی محکم بود. با بیل و کلنگ دو سه ساعت کوبیدیم تا راهش رو باز کردیم. رفتیم داخل .آفتاب بالای سرمون بود. داخل غار سیاه سیاه بود اول .چشمون چیزی نمی دید. عادت که کردیم ،دیدیم مثل یه اطاقک درستش کردن.کوچیک .اندازه ی همی اطاقکی که توش آخورخرمونه . جز یه پیاله ی شکسته هیچ توش نبود. حتی یه سکه پول خرد ! >>
صدایی از بین جمع گفت :<<میرزا درزش بگیر .بچه شدی تونم ؟ بگو ببینیم راهب کجا بود ؟>>
میرزا حسن صاحب صدا را نگاه کرد و تفی روی زمین انداخت و با دلخوری ادامه داد:<< من که میدونم ای چیزا مال همو جریان کنفتی پارسالیته اوس محمود! اما اشکال نداره .حالا تو هی سوسه بیا >> بعد روی کنده ی پا بلند شد و با صدای بلند گفت :<< اصلا به من چه بیام اینا رو بگم . خودتون برید بالای کوه ببینین . فقط از همین الانش گفته باشم .نه گنجی دیدیم، نه چیزی .هیچِ هیچ !!>>
شاه زنون پیرزن قابله ی ده که زیر لب و پشت سر هم صلوات میفرستاد ، وسط یکی از صلوات ها گفت :<<اوهوی میرزا حالا طوری نشده ، تو هم جون به سرمون نکن .میگی چی دیدی یا نه؟ >> مبرزا حسن گفت:<<گفتم که گنج منج هیچی! فقط یه سکو بود وسط غار که یه مجسمه هم روش گذاشته بودن .مجسمه ی یه آدم تو حالت نشسته .یعنی ما فکر کردیم مجسمه س ! جلو که رفتیم من دیدم که خیلی به آدمیزاد می بره. دست بهش زدم .دستم تو گوشت تنش فرو رفت .خشک خشک نشسته بود اماچشاش هنوز نور داشت . تا که گفتم این بابا هنوز زنده س ! همه پا گذاشتن به فرار. از هول ،بیل و کلنگها رو انداختیم. کله کردیم ، با دو اومدیم پایین >>
ملا حسین که به دقت به حرفهای میرزا حسن گوش می داد پرسید :<<این جریان مال کِیه ؟>> میرزا حسن پاسخ داد:<< پریروز حاجی . شاید تا حالا غارتش کرده باشن ، شایدم رفته باشه ، شایدم هنوز همونجا نشسته باشه>>
ملا حسین با دست عرقچینش را جابجا کرد و گفت :<<شاید شایدم خو نمیشه ! .سر صبحی میریم ببینیم قضیه چیه. اگه اینجوریه که تو میگی ، یقین امامزاده س ! ، خدا عالمه ، شاید هم از اصحاب و اولیا باشه.>>
میرزا حسن نگاهی به آدمهایی که به حرفهایش گوش داده بودند کرد و گفت :<< اینا رو واسه این گفتم که اگه فردا روزی مامورای حکومتی با ماشینهاشون اومدن اینجا برا استنطاق و یه دفعه زبونم لال، افتادیم گیر میراث فرهنگی ،،شما هم شاهد باشین که ما چیزی از داخل اون غار برنداشتیم >>

                                    *****************



 <<تصمیم گرفته ام که چشم ، گوش و زبان بر دنیا بربندم.>>
این ها آخرین حرفهایی بود که وقتی که آخرین سنگ های جلوی مغاره را با گچ و آهک اندود کردند و تنها سوراخی باقی ماند که قوت روزانه اش ،یک قرص نان و پیاله ای آب به او برسانیم ، از زبان ملا احمد کمانی شنیدم.
زنش جلوی غار روی زمین نشسته بود ولابه می کرد :<<آخر مرد چه میکنی ؟ سیاه بختمان می کنی >>
ا و را گفتم :<<اگر قسم خورده ای ، قسم خود واگذار که آن را به چیز بهتر کفاره کنم . اگر خواهی در سلک ملایان نباشی مباش و این جامه از تن بیرون کن .عامی شو چون دیگر خلایق ! اما این مکن که در دین ما رهبانیت نیست >>
اما فایده نکرد و همچنان که دیوار رج رج بالا می رفت ،تنها به آسمان می نگریست . ملایان کس بفرستادند که چون چنین کنی تکفیرت کنیم ! سخن آنان به پشیزی نگرفت و گفتند تا مردمان ازو کناره جستند. مرا ملامت مکن که هر سخن که گفتم از باب تهدید و تطمیع ، در وی هیچ اثر نکرد.
از آن هنگام که به بهانه ی چله نشستن و تفکر در کار دنیا ،چند صباحی سر به صحرا و بیابان نهاد ، چنان خلق و خویش بگشت که مرا که یار غار و رفیق ایام صباوت و شباب او بودم نیز از یاد ببرد.
چند بار بنشستیم و سخن گفتیم :<< مردم پس از شنیدن حرف تو در هم افتاده اند .زبان خویش نگه دار و مردم را مشوران؟ اعوذ بالله از اینگونه کلام !خدا دهانت را بشکند ، هراس دارم آخر از دین بدر شوی !>> اما فقط نگریست و تبسم کرد.گفت :<<من کس را تحریک نکنم .تنها سر خویش دارم .>>پس این ده و چند کتاب که کنون برطاقچه اند درتوبره ای نهاد وبه من داد وگفت :<<ملا حسین ، مرده ریگ من اند .از آن تو !>>.
پیش از در غار شدنش او را خواندم و بگفتم :<<والله که عاصی شده ای ! عصیان میکنی >>
گفت: <<چه عصیانی؟ اولاد آدم همه مشغول در این بازی اند. من خواهم که از بازی بدر شوم >>. گفتم :<<سرنا از سر گشاد مزن>> بخندید که :<< کفر نگفته ام .اگر کار به سامان نرسد ، آخرین منزل مرگ است .به مشیت خدا که بر نخورَد به تو چون برخورَد ؟>>

در اندیشه شدم که مگر جنیان بر او سحر خوانده باشند ! گوش می داری ؟ سه سال اول به دست خویش هر چاشت و شام ،آب و نان بردم. تا مگر روزی که هرچه بانگ بکردم هیچ پاسخ نیافتم . چون هفت روز چنین کردم و هر روز نان خورش و پیاله ی آب برجای دیدم ، حتم کردم که وفات کرده . همسرش را خبر دادم . از مردم ده کسی التفات نکرد که سخت گرفتار به کسب و کار خویش بودند و ملا احمد از یادها برفته بود. ملایان ازمجلس ختم ممانعت کردند که فلان از دین خارج شده . روز پنجم بر لاشه سنگی نقر کردم<<مقبره ی مرحوم ملا احمد کمانی سنه ی 518 هجری قمری.>>و حفره ی دیوار غار بپوشانیدم . یک دو ماهی نگذشته از این واقعه همسرش از قره سو کوچ کرد و پس از آن دیگر خبری از آنان نیافتم .

                                    ********************


هراس آن داشتم استاد محمود بنا را از زاری و شیون زهرا دل به رحم آید و دست از کار بکشد . دیوارکه برپاگشت از میان سوراخ دیدم که زهرا برسر خویش خاک می پاچد و دلم در هم فشرد . ملا حسین ،یار قدیمی ، چون پدر مرده گان ، زار زار می گریست . شام که شد و روشنایی برفت ، پیراهن زهرا گرفته و کشان کشان با خود برد . تا چند ماه کار بر همین منوال بود. سال چندم بود ، نمی دانم .یک روز که آمدند هرچه گفتند هیچ پاسخ ندادم . ایامی چند صبح آمدند و شامگاه رفتند ، تا وقتی که دیگر خبری از آمد و رفتشان نشد . با احتساب من بایستی روز می بود که برخاستم و درون غار تاریک بود .دریافتم که حفره را بپوشانیده اند. از همان هنگام درون غار ظلمات شد.
شب سوم یا چهارم بود که به صحرا بودم . آسمان ابری بود و گرفته . گاه نعره و زوزه های حیوانات شبرو در دلم هراس می افکند .
پاسی از شب بگذشته بود .زیر نور فانوس پی سوز ، ناگاه از میان سیاهی صحرا دو نقطه ی روشن دیدم ! بسم الله گفتم . نقطه ها نزدیکتر شدند. آن چه در تاریک روشنای نور فانوس دیدم ، بچه آهویی بود. در هوای نور نزدیک می شد . با چشمان درشتش صاف در چشمانم نگاه می نگریست . چراغ به پت پت افتاده بود .یک آن روشن بود و یک آن خاموش. بچه آهو نیز در جلوی من ، یک لحظه بود و یک لحظه نبود. برای بچه آهو هم ، من یکدم بودم و یک لحظه بعد نبودم . چراغ از کار افتاد . زمانی دراز،هیچ نمی دیدم . نه آهویی ، نه بیابانی ، نه آسمانی . یقین داشتم بچه آهوهم نه مرا می دید و نه بیابانی و نه آسمانی . بی نور چراغ هیچکدام نبودیم . حیران مانده بودم از این بازی و این کنایه و اشاره در آن بیابان که هیچ کس دیگر نبود و من و دنیا تنها بودیم.
در فکر شدم که شاید من نیز برای دنیایم همچون فانوسی هستم . چون ننگرم و نور نیفکنم ، هیچ حضور نیابد. این جهان و آنچه در آن است چون خواب و رویایی بیش نباشد .چراغ این رویا منم . زمین رویاست ،آسمان رویاست . ملاحسین ، زراعت پایین دست ده ، نانی که می خورم ، طعم لب های زهرا ،همه رویاست و من تنها خواب دنیا می بینم. هرگاه به هر گوشه بنگرم ، هست شود و چون روی برگردانم عدم گردد.
زان پس از خواب و خوراک افتادم . این چه بازی است که در آنم ؟ باید که این قاعده برهم می زدم ! اگر چون چیزی نبینم ، نشنوم و نگویم ، پس خوابی نباشد. کشف حجاب شود .اگر هم که در آن احوال بمیرم ، درحال پرده ها کنار رود و سِر آشکار گردد. در هردو مقصود حاصل است. جهد بکردم که راز دریابم .
کنون ندانم چند روز ، ماه یا سال است بر روی این سکو نشسته ام . سه بار دیده ام، گونه گون مردم آمده دیوار غار بشکافته اند ، بعض آنها نذر و دعا کنند ، شمع بیفروزند و بر من دست کشند. برخی پی تجارت خویش بر در غار بنشسته و ادعیه بفروخته اند و پس از ایامی برفته اند . روزگاری نیز مردکی مست در گوشم خواند که<<اگر تو آنی که باید ، جز با من با هیچکس هیچ مگوی که این جماعت دیوانگانند و چون راست شنیدند سنگت زنند و بر کشتن تو اتفاق کنند.>>و من سخت شایق بودم بر کشته شدن خویش اما دیگر بر مردم چشم و لب نیز قدرت نمانده چه رسد آنکه با کس جدل کنم . جماعت هر بار چون معجز نبینند ، دیوار بالا کشیده و رفته اند. بدن خشک شده است و دیگر حس ندارد . صدایم جز در سر طنین ندارد. بارها مرگ خویش خواسته ام ،اما آنکه این عذاب بر من مستولی کرده ، نه با من درآویزد و نه رهایم کند . هم اوست که نگذارد این چراغ خاموشی گیرد.

                                       **************


ملا حسین و اهالی ده ساعتی بود که به غار رسیده بودند. در غار هیچ نبود ، جز اندام مردی در حالت نشسته که به روبرو ،به دیوار غار خیره شده بود و پیاله ای شکسته که پای سکوی سنگی افتاده بود . بیرون غار شکسته های کتیبه ای سنگی را یافته بودند که تاریخی روی آن حک شده بود. ملا حسین با حالتی ازترس و احترام ، به مردی که روی سکو نشسته بود و گاه ته چهره اش آشنا می زد ،نگاه می کرد. آفتاب به بالای سر رسیده بود که همه را از غار بیرون کردند و چینه ی شکسته ی دیوار غار را دوباره بالا بردند . استا محمود بنا، آب از قره سو آورد و روی دیوار را با کاهگل اندود کرد.کتیبه ی شکسته را در سوراخ بالایی جا کردند و رفتند.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۵, دوشنبه

آوازهای از یاد رفته



کوت عباس هم مثل تمام روستاهای حاشیه ی رودخانه های جنوبی از یکطرف با شط و از طرف دیگر با هلالی از مزارع گندم ، تاکستان ها و نخلستانها محاصره شده بود.
درآنجا هم مثل همه ی روستاهای دیگرحاشیه ی رودخانه ها، قرن ها و قرن ها بود که خورشید صبح از مشرق طلوع می کرد و شب هنگام ، مهتاب می آمد تا با نوری نقره ای کوچه پسکوچه های ده را روشن کند . از زمانی که سر و کله ی دکل ها ی نفت و مشعلهای گازی در اطراف دهکده پیدا شده بود اما، دیگر کسی به آمدن و نیامدنش اهمیتی نمی داد .
کم کم پای دوچرخه ابتدا و بعد موتور گازی و ماشین ، به ده باز شد. جوان ها دنبال رادیوی یک موج رفتند و خبر آمدن شرکت نفت ، تعداد جوانها را در ده تُنُک کرد.پیر مردها و پیرزن ها مردند و قصه ها و مَتَل هایشان در سینه ی قبرستان خاک شد. دست آخر نرمه ای از خاک فراموشی روی همه ی ده را گرفت و دیگر هیچکس بیاد نیاورد که زمانی در زیر همین آسمان در روستایی محاصره شده بین شط و نخلستان آدمی زندگی می کرده که در یک شب مهتابی با تور ماهیگیری از رودخانه یک آدم آبی گرفته.

آن سالها مثل این روزها نبود که مردم اینقدر بی اعتقاد شده باشند.مادران از ترس ، بچه هایشان را بداخل کشیدند و درها را بستند. مش غلامحسین اذانگوی مسجد ، در راه همیشگی سه بار پایش پیچ خورده بود ، اسب کل حسین به کره اش شیر نداده ومردها ی ده مثل سگهایی که از چیزی شوم ترسیده باشند در میدان ده بغل سلمانی اوستاحسن دلاک، کیپ تا کیپ روی زمین خاکی نشسته بودند و پچ پچ می کردند.
اسماعیل قهوه چی استکان چایی دارچین را بدست مردی که روی صندلی سلمانی نشسته بود داد و حسن دلاک با ماشین نمره 4 سلمانی شروع به تراشیدن سر مشتری کرد. "باهس بش بگیم ولش کنه ، وَی نه ای دفعه هممون بدبخت میشیم"
-" ها ، هنو هیشکی اون دفعه ی پیش یادش نرفته . تو خو خوب یادته حسن ! هرچی فُگُری بود اومد سر وقتمون"
حسن دلاک کمی سر مشتری را اینطرف و آنطرف کرد و رو به مردها گفت :" ها ، خوب یادُمه .اولاش خوب بود .خَلَف با دمش گردو می شکست ، اما به یه ماه نکشید ، زنش یک دفعه مریض شد و مرد.بعدشم نحسی پشت نحسی ! "
-"از اون به بعد هم انگار تخم ماهیانه ملخ خورده باشه ، هی برو تو شط ، هی دسِ خالی بیو . تا آخرش هم از شرکت اومدن بَلَمِشه بخاطر قسطاش ضَفط کردن "
مشتری جوان سرش را چرخاند و گفت :"کدوم خلف نه میگین ؟ سلمانی سرش را برگرداند و گفنت :"همی خلف کَلو ! تونم سرته صاف بگیر خو ! "
مرد آینه داری که جلوی مشتری به دیوار تکیه داده بود ، یکباره از روی خاک جستی زد ، آینه را کناری انداخت و با نیش باز صورتش را نزدیک مشتری سلمانی برد " مونه میگه ، مونه ، خلف کَلو" و بعد با صدای بلند از ته دل خندید.
فردای آن روز عبدالله شکارش را با خود آورد تا اهل محل خوب زیارتش بکنند. تن و بدنش سیاه بود و لندوک ، با چشمهایی سفید و وغ زده ، لبهایی کلفت و دندانهایی زرد .شاید اگر بچه ی آدم بود می شد گفت که ده دوازده سال دارد. اما سن و سال غلام آبی که با این چیزها معلوم نمی شود! عبدالله در حالی که به آدم آبی اشاره می کرد به مردهای ده گفت : " بی آزاره .زبون ما هم حالیش نی ، اسمشه گذاشتُم عِبِید !"
تا مدتی عبید با ریسمانی به گردن جلو در خانه ی عبدالله بسته بود .شب به شب هر چه آب که در حبانه باقی بود به سرش می ریختند تا پوست سیاهش خشک نشود . یک تکه نان و یک قرص ماهی هم جلویش می انداختند .اوایل نمی خورد ، اما کم کم زور گرسنگی فشارش زیاد شد و شروع به خوردن کرد. در تمام مدت روز هیچ حرفی نمی زد ،اما غروب که نزدیک می شد شروع به نالیدن می کرد. بعضی می گفتند آواز می خواند ، اگر هم آواز بود به زبانی می خواند که کسی چیزی از آن نمی فهمید . حاجی عدنان ، بابا زار خورموج را آوردند تا نگاهش کند . خوب بالا و پایینش کرد. توی گوشها و لای پره های بینی اش فوت کرد .به آوازش هم گوش داد .آخر سر گفت " از زار داشتنش که مطمنوم داره ، اما زارش مال ای حوالی نیس . زبون مانه نمیفهمه ، از مو فرمون نمیبره . ببرینش مقبره ی سید ببندینش ، شاید خودش رحمش بیاد شفاش بده " .
چند روزی به درخت سنجد مرقد سید بسته بود اما دست آخر مجبور شدند رهایش کنند. همان وقت ها بود که نرگس زن عبدالله که تازه پا به ماه شده بود ، ناغافلی دردش گرفت و همانشب سر زا رفت . تا یک ماه بعد ، هرکس که گذرش به راه قبرستان می افتاد ، می دید که عبدالله از جلو و عبید با طنابی در گردن ، از پس سر، بین قبرها سرگردانند.
آب زیادی که آمد ، مزارع گندم ده را با خود شست و قبرستان و خانه های در گودی مانده را آب گرفت. صید کم شده بود . ماهی ها کوچ کرده بودند . ماه بعد بود که از شرکت برای ضبط بَلَم آمدند. عبدالله هیچ ممانعتی نکرد. همانطور بی حرکت ، آنقدر کنار عبید نشسته بود تا بلم را سوار ماشین کردند و بردند.
گاو میش ها از ترس سیلاب بطرف رودخانه نمی رفتند . زاد و ولد کم شده بود . گله های گاو و گوسفند تُنُک شده بودند و هر روز خبر مرگ و میری می آمد. مردها دستجمعی پیش عبدالله رفتند تا او را قانع کنند که آدم آبی را از آنجا دور کند.
عبید را با بلم به وسط رودخانه بردند و در آب سرنگونش کردند.آدم آبی سرش را از آب بیرون آورد و با چشمهایی سرخ شده نگاهی به آنها کرد . بعد یکباره بطرف عمق آب رودخانه غوص زد.
تا بعد از ظهر زنها داریه و کل می زدند ، در میدان ده ، مردها برای محصول سال آینده نقشه می کشیدند . دختران دم بخت دوباره سینه هایشان تیر می کشید و پسران جوان با هم کشتی می گرفتند. دم غروب ، وقتی که سر شاخه های نخلستان و آب شط هر دو زیر آخرین نفسهای آفتاب سرخ می شد ،با صدای جیغ آسیه ، عبدالله را دیدند که طنابی بگردن عبید انداخته ، آدم آبی خیس و خسته ، پاهایش را روی زمین می کشید و هر دو بسمت میدان می آمدند.
همه ماتشان برده بود. عبدالله روی زمین ولو شده و چیزهای نامربوط می گفت . گونه های عبید خیس اشک بود ، وسط میدان روی کنده ی زانوها نشست . کف دستها را به زمین زد ،سر را به طرف رودخانه برگرداند و غمگین ترین ناله ای را که آدمها تابحال شنیده بودند سر داد. عبدالله بریده بریده گفت :" نزدیک غروب نشسته بودم لب شط که آب آوردش . آدم آبیا با او سرهای سیاشون وسط رودخونه بودن ، عبید که افتاد رو ماسه ها ، اونام بی سر و صدا رفتن ". توی ده همه جا پیچید که شط ، آدم آبی را پس داده.
حسن دلاک می گفت :"چیز غریبی نیس ، می دونی چن وقته پیش ماس !! حتما بو آدمیزاد گرفته ، قبولش نکردن . گربه ها هم همی جوریَن ، باهس مثل او یکی سربه نیستش کنیم "
خلف خندید و گفت :" ها پیش همو رفیقش، زیر همو نخل حلاوی چالش می کنیم "
حال عبدالله خراب شده بود چشمهایش به دو دو افتاده بود و کف به دهان می آورد. حسن دلاک در حالیکه روی زمین درازش می کرد و با چاقو دورش را خط می کشید ، آرام ، گویی برای خودش می گفت : " چقد بهت گفتُم ردش کن بره ، آخر و عاقبت نداره .گوش نکردی که نکردی !"
عبیــد با ترس به عبدالله نگاه می کرد که کف بر لب آورده بود و بدنش بالا و پایین می پرید .
----------------------------
حبانه : ظرف آب سفالی
حلاوی : نوعی از خارک سرخ رنگ و شیرین
کَلو : دیوانه