۱۳۹۳ آذر ۸, شنبه

روایت در اخبار ایام ظهور

 در خبر آورده اند که شیخنا فرمود :
 از اخبار ایام ظهور آنکه مردم کلهم از خود موتوشکر شوند . طالبی سوال کرد ای شیخ موتوشکر چه باشد؟ فرمودند نوعی اتول که بر چهار چرخ رود با سوختی هایبرید و بیش از این مپرسید که اسباب هلاکت شما گردد . جمیع مریدان بر خاک بیفتادند و از شیخ موتوشکر خواستندی ! اگر نبود پرده ی عفاف و عصمت (که سخت محکم بود) ! شیخ ، از غضب زیاده خواهی مریدان ، کل پرده های علوم بدریدی و با چوب پرده ها بر سر مرید خر بزدندی !
 
(اسباب الطریقه و آلات الفضیحه فی ایام الصیحه مجلد23)

۱۳۹۳ آبان ۲۴, شنبه

خواب



از صبح فکر این قرصهای لعنتی که همینجور توی شیشه بغل هم لم داده اند دیونه ام میکنه ! تقصیر اونها نیست . تقصیر هیچکس نیست ، حتی تقصیر خانم نیرومند همسایه ی غرغروی بالایی که از تنهایی،  خونه ش رو با یکجور حصار و نرده ی پشت پنجره و درهای ضد سرقت بیشتر و بیشتر شبیه یک قلعه کرده بود و شب ها از ترس تنهایی ،داخل همین قلعه ،تو اطاق بالای سر من صدای هق هق و زنجموره ش میومد ،نه حتی تقصیر او هم نیست !

چند شب پیش خیلی دلم بحالش سوخت . حتی دستم رفت که شیشه ی قرص ها را بهش بدم تا از انتظار اومدن بچه ها خودش رو خلاص کنه ، اما قرصها رو که شمردم، دیدم که برای دونفر کافی نیستند! امروز صبح کمی مرگ موش رو با چندتا قرص کوبیدم و خوب مخلوط کردم ، ریختم توی شربت نذری و یک لیوان پر براش بردم ، خیلی خوشحال شد .چشمهاش از بسکه اشک ریخته گود رفته بود. مگه یک پیرزن چقدر طاقت داره ؟ عوضش امشب دیگه راحت راحت می خوابه !

۱۳۹۳ آبان ۲, جمعه

مصاحبه با یک گاو -2

<دست و پا چلفتی ! بعد از این مصاحبه ی آخر که گند زدی، فقط همین یک فرصت رو داری! تا ظهر گزارشت روی میزم باشه.> بعد غرولند کرد که < خیلی دلم می خواد بدونم دیگه کدوم گاوی حاضر میشه با تو مصاحبه کنه !>
حرفهای سردبیر، اخراج و کلمات گاو، شیر گاو ، روغن پالم تنها چیزهایی بود که در ذهن حیدری خبرنگار روزنامه ی "اخبار شهر" رژه می رفتند.سوار ماشین بطرف گاوداری های جنوب شهر راه افتاد.بعد از گذراندن کپرنشین ها فرمان را کج کرد و وارد اولین گاوداری که بچشمش خورد شد. بغیر از گاوی غول پیکر در حال نشخوار، محوطه خالی بود. حیدری آهسته چرخی زد و به بقیه ی گاوداری نگاهی انداخت.
<<اوهوی عمو ، اینجا چیکار داری؟>> بطرف صدا برگشت، تنها گاو بود که به او نگاه می کرد. سرکی اینطرف و آنطرف کشید
-<< کجا نیگا نیگا میکنی بچه ؟ چیه تا حالا گاب ندیدی حرف بزنه ؟>> شوکه شده بود.من من کنان گفت :<نه والله >گاو با دندان قروچه گفت < چشات چرا باباقوری شده ؟ مال کجایی ؟>
با تته پته گفت :<مال شهر>گاو سرش را داخل آخور کرد و زیر لب گفت: <باس حدس میزدم. لباساش عینهو بچه قرتیاس >بعد رو به حیدری پرسید :< اون ماس ماسک چیه گردنت؟>
<خبرنگارم و اینم دوربینه>
گاو ماغی کشید و گفت :<گابم ، خر که نیستم ،ملتفتم دوربینه .می خواستم ببینم اینجا چیکاره حسنی؟ ببینم شنود مونود که نمیکنی>
حیدری کمی دل و جرأت پیدا کرد<صدا ! نه ! شما تنها گاو اینجایید که حرف میزنه؟>
گاو یک بری نگاه کرد و گفت:<نَ پَ من تنها الاغ اینجام که حرف میزنه!>
حیدری از موقعیت استفاده کرد<حاضرید با من یک مصاحبه بکنید؟ قول میدم زیاد مزاحم نشم> گاوسرش را از لای نرده ها بیرون آورد وگفت:<جلوتر بیا بیبینم. یعنی حاجی بغدادت اینقذه خرابه؟>
<چه عرض کنم. اگه هرجور شده یه مصاحبه پر و پیمون نگیرم اخراجم>
کمی عقب رفت و گفت:<راجبِ چی؟>
<راجع به خبرهای این روزها ، شیرپر چرب ، این روغن هایی که میگن توی شیر میریزن!>
- <روغن پالم ؟>
- <آره احسنت ! هرچی باشه شما منبع دست اولشی ، مصاحبه می کنید؟>
گاو کمی این پا و آن پا کرد :<نورچ >
خبرنگار پرسید <چرا؟>
- <امنیتیه .گفتن مصاحبه نکن! >
- <کی همچین حرفی زده. شما بکن پای من>
- <شما به کی ش کار نداشته باش .برفرض که مام مصاحبه بکنیم بدرد شما نمی خوره. >
بعد درحال نشخوار زیر لب غرولند کرد < یکی دیگه آب روغن قاطیش میکنه ، یکی دیگه میرفوشه ، اونوخت حساب چوب خطشو ما باس پس بدیم ! >
حیدری که دید مرغ دارد از قفس می پرد مایوسانه پرسید :< خواهش می کنم ، چرا بدرد نمی خوره ؟ >
گاو نگاهش را به افق دوخت و گفت :<بیبین عزیز، اون گابی که دنبالش میگردی گاب شیریه ،ما نیستیم ! ما گاب تخمیم ، ما فقط می تونیم مصاحبه ی تخمی بکنیم >
صدای گاب ، ببخشید گاو در افق محو می شد .مصاحبه ی تخمی آخرین چیزی بود که حیدری دلش می خواست !



*** مصاحبه با یک گاو (1 و 2)

 نام مشق هایی برای طنز نویسی با موضوع آزاد در کارگاه طنز است که عینا در اینجا هم درج می گردد

۱۳۹۳ مهر ۲۴, پنجشنبه

مصاحبه یک گاو -1

 در تاریکی نشسته بود. زیرنور مهتاب تنها دم او را می دیدم که برای مگس پرانی مرتب اینطرف و آنطرف می رفت. واسطه ی مصاحبه گفته بود که عجیب ترین گاویست که تابحال دیده.
من : سلام ، خوشحالم که مصاحبه قبول را کردید.
گاو : باش
من : امکان داره خودتون رو معرفی کنید؟
گاو : نَـع !
من : به من گفته اند که ادعا کرده اید گاو معروفی هستید. جزء گاوهایی هستید که در گاوبازی ها شرکت می کنند ؟ می دانید ،ماتادورها و اینطور چیزها .
گاو : مــــا ، نه .
من : پس این معروفیت از کجا آمده ؟ لابد می خواهید بگویید با آبیس وابستگی خونی ، چیزی دارید ؟
گاو : راستش نه
من : با آن گاو مشهور که در تورات آمده !
گاو : نه
من : با گاو شیوا !
گاو : نه
من : با گاو مینوسِ کِرِتیها چطور ؟
گاو : نه
من : و یا با گاوی که گیلگمش و انکیدو کشتند ؟
گاو : نه
من : با گاو مقدس زردشت ؟
گاو : نه
من : با آن گاو پرمایه ، همان گاوِ گرزِ گاو سر ؟
گاو : نه
من : حداقل آن با آن گوساله ی " کارنیکو کردن از پر کردن است " !
گاو : نه
مایوس و سرخورده از جا برخاستم.
گاو : کجا می روید ؟ مگر نمی خواستید با یک گاو مصاحبه کنید؟
من : خیلی مایل بودم . اما یک گاو خشک و خالی و بی اصل و نسب که بدرد مصاحبه نمی خورد .شما حتی فامیل دور گاو مش حسن هم نیستید !
گاو : این حرف را چه کسی به شما گفته ؟
من : یعنی شما یکی از بازماندگان گاو مش حسن هستید؟
گاو : نه ، من خود گاو مش حسن هستم .
من : مسخره نکنید ، گاو مش حسن مرده . در خود آن داستان آمده که گاو مریض شد و آو را داخل چاه انداختند.
گاو : هههههه <<آدمهای ساده را دوست دارم. همان ها که بدی هیچ کس را باورندارند.>> این نقشه ای بود که با مش غلامحسین کشیدیم .
من : اگر گاو مش حسن هستید چرا این همه وقت هیچ خبری از شما نیست ؟
گاو : از ترس بلوری ها !، مگر ندیدید سر مش حسن و مش غلامحسین را چطور زیر آب کردند؟ مگر نمی دانید که بلوری ها همه جا هستند !



۱۳۹۳ مهر ۹, چهارشنبه

ماشین تحریر

"ماشین تحریر" داستان کوتاهیست که می رود که بلند بشود.
هر ازگاهی چیزی به آن می افزایم ، یا میکاهم. بهرحال هنوز ناتمام است.
تصمیم گرفتم تا همین مقدار کار شده را اینجا بگذارم.


----------------
مدتها دلزده از نرم افزارها ی دیجیتال به دنبال وسیله ای می گشتم که حس بهتری از رابطه ی بین نویسنده و داستان به من بدهد.ابتدا انواع قلم ها را امتحان کردم.اما بزودی کنارشان گذاشتم .خودنویس ها هم اصلا برای آدم کم هوش و حواسی مثل من مناسب نبودند. همیشه بستن در خودنویس از یادم می رفت . این کار حتی از حفظ کردن کدهای شناسایی رنگ و وارنگ و بخاطر سپردن گذاشتن آشغال در راس ساعت 9 یا کم کردن شعله ی زیر کتری هم مشکلتر بود . فردای آن روزمن بودم و یک خودنویس که جوهر در نوکش خشکیده بود و نوشتن با آن بیشتر شبیه به خراشیدن روح بود تا نوشتن بر روی کاغذ .
سعی کردم قسمت نوک و مخزن را از یکدیگر جدا کنم ، اما صدایی ریز و ترک روی بدنه ، به من فهماند که چیزی در آن وسط مسطها شکسته .راه دیگر آن بود که کمی خودنویس را در دستانم مالش بدهم و یا زیر شیر آب گرم بگیرم شاید جوهرش روان بشود اما با یادآوری لبخند طعنه آمیز صاحب خشکشویی منصرف شدم . با دوستی که دستی به قلم داشت مشورت کردم .پس از شرح مشکل با لبخندگفت << اشیاء هم مثل باقی چیزها روح دارند .بعضی هایشان مثل خر چموشند . راهش آنست که که به او بفهمانی چه کسی رئیس است ،وگرنه حالا حالاها گرفتاری.طعم قدرت را بهش بچشان ! >> ابتدا تلاش کردم که بطور آهسته ضرباتی به ته خودنویس بزنم تا جوهر ماسیده را بیرون بریزد. سپس نوبت ضربات محکمتر شد اما نه تنها چیزی ننوشت بلکه برای تحقیر و به نشانه ی شکست من تف بزرگی از جوهر سیاه رنگ به شکل یک لبخند روی کاغذ پاشید .بعد از این تجربه، خودنویس را بنفع روان نویسها کنار گذاشتم. روان نویس برخلاف اسمش یکی دو جمله اول را خوب می نوشت. در لحظات اوج تفکر ، یکباره شروع به نشت جوهر میکرد و حاصل چند ساعت کار، تنها در چند لحظه زیر برکه ای از رنگ پنهان می شد.
شما بودید عصبانی نمی شدید؟ اعصابتان خورد نمی شد؟ اگر فکر می کنید که من نشدم، بهتر است پیش داوری هایتان را برای خودتان نگه دارید .داستان را همینجا رهاکنید و دنبال کار دیگری بروید . اما اگر کمی ،گوش می دهید؟ فقط کمی ، مشابهت بین این چیزها و زندگی خود دیدید و از حرص لبهایتان را گاز گرفتید ،وقتش رسیده که به حرفهای من فکر کنید.البته من به شما حق میدهم. حق دارید از فکر هر توطئه ای ، لبهای خود را سفت و سخت بجوید. اما یک لحظه صبر کنید ، دارید لب های خود را می جوید ؟ آیا هیچ می دانید که جویدن لبها یکی از نشانه های عصبیت است؟ !!!. قبول کردید ؟

خب این شد یک چیزی! داریم با هم به یک جاهایی می رسیم. پس دیدید که آدم بعضی اوقات می تواند از بعضی چیزها بی دلیل یا با دلیل ، عصبانی بشود . الآن دیگر می توانید به بقیه ی داستان برگردید و در عوض قضاوتهای عوامانه ، خوب به چهره ی من نگاه کنید.تا چیز دیگری هم به شما بگویم.
دارید نگاه می کنید ؟ اینجا را می گویم ، آنجا را نه ! شما چقدر منحرف هستید زود می روید سراغ یک جاهای خاص!!! آنجا را نمی گویم .اینجا ، درست زیر پلک چپ ،دقت کردید ؟ آن کبودی را می بینید ؟ آن کبودی که در مرکزش یک دایره ی آبیست !. خوب دقت کنید .دیدید؟ آها ، درست همانجاست. همانست!! . این کبودی، کار آن روان نویس لعنتی است .باور نمی کنید ؟ حاشا نکنید لطفا ، حالت چهره تان نشان می دهد.
وقتی که قلم را با خشم به طرف دیوار پرتاب کردم، کمانه کرد و برگشت و درست به زیر پلکم لگد زد. بعضی از رفقا می گویند که<< این تنها یک اتفاق است و قصد و نیت بدی درکار نبوده.اصلا یک روان نویس چگونه امکان دارد که بصورت کسی لگد بزند ! .>> اما من می گویم لگد زد . می دانم که اینکارش عمدی بود.حالا شما هرچه می خواهید بگویید .آن روان نویس می توانست هرجای اطاق بیفتد.اما بجای آن صاف آمد و در نهایت پستی ، با کمال دقت ،آخرین ضربه اش را به زیر چشم من زد. اگر همان لحظه تیک عصبیم بکار نمی افتاد و پلکم بی اختیار نمی پرید و چشمم جمع نمی شد ،الان دیگر نابینا شده بودم. راستی به شما گفته بودم که تیک عصبی دارم ؟ نگفته بودم ؟ داستانش طول و دراز است .اما الآن می خواهم داستان دیگری را برایتان تعریف کنم .آن را بگذاریم برای وقتی که بیشتر باهم آشنا شدیم.

مدتی بی حوصله ، قید نوشتن را زدم ،تا اینکه چند روز بعد بطور اتفاقی در یک جمعه بازار ، ماشین تحریر برقی دست دومی چشمم را گرفت و آن را به خانه آوردم.ماشین تحریر کاملا سالم بنظر می رسید.به حروف روی گوی دقت کردم.هیچکدام سائیدگی نداشتند.دستگاه را به برق وصل کردم و کاغذی بین مارجین ها گذاشتم .روی کلید برگشت زدم .نرم کاغذ را بدرون کشید و با صدای بیب اعلام آمادگی کرد.از ماشین خوشم آمد ، حتی نوارِ پاک کنش هم کاملا سالم بود. دیگر از کابوس آن خودنویس وروان نویسهای وحشتناک ، رهایی یافته بودم.
می دانید که من نویسنده هستم . البته هنوز نویسنده ی درجه یکی نیستم اما اطمینان دارم که با نوشتن وچاپ این کتاب ، بالاخره جزء آنها خواهم شد.حتی ممکنست از آنهایی بشوم که اگر شما را در خیابان ببینم ، نشناسم. و خودم را به کوچه ی علی چپ بزنم. دلخور نشوید ، آدم های خبره می گوینداین چیزها از عوارض معروفیت است . شنیده ام تولستوی آن اواخر، یعنی چند سال بعد از نوشتن" جنگ و صلح "و "گذر از رنج ها" حتی پِهِن هم بارداستایفسکی و تورگنیف نمی کرد ،باور می کنید ؟ پوووف ، چنین دنیایی شده است دیگر ! .البته اگر قول بدهید که جایی درز نمی کند به شما می گویم که پیرمرد ، ،بعدها ، به یکی از دوستانش که او هم با دوست یکی از دوستانم ،دوست مشترک است ، گفته بود:<< اگرپول بهتری میدادند خود تزار را هم نمی شناختم !>>
حالا متوجه شدید که دوست من با دوستِ دوستِ تولستوی رفیق جان جانی بوده ؟ یکی دیگر از عوارض معروفیت ، همین داشتن رابطه با آدمهای سرشناس است . البته بگذریم ، هنوز که داستان من چاپ نشده ، اما از کجا معلوم چاپ که شد ،بعضی از همان آدم ها که شما هم احتمالا می شناسید ،از من هم نخواهند که برخی چیزها یا بعضی آدم ها را کلا انکار کنم ! روزگار بدی شده ! اما چه باید کرد ؟آدم باید خودش را برای موقعیت های عجیب و غریب آماده کند .

ماشین تحریر را روی میز چوبی پر نقش و نگاری که فروشنده اصرار داشت متعلق به خود لویی چهاردهم بوده قرار دادم .عجب آدمی هستید ، یعنی من این اندازه ساده لوح به نظر می رسم ؟ خب معلومست که آن داستان را باور نکردم ،اما همین که میز طرح فرانسوی دارد و آدم را بیاد پاریس و آنهمه نویسنده های درجه یک و آن شب های اولا لا ، می دانید که کدام شب ها را می گویم ! می اندازد ، خودش کلی غنیمت است !
بی هیچ گمانی کار شروع شده بود! البته کاملا واضح است که یک داستان را نمی شود همینجوری سرسری و بدون مقدمه شروع کرد. حداقل چیزی در باره ی اسم و رسم نویسنده باید پای نوشته می خورد.باید در این باره مشورت می کردم و این مشورت برایم چهل و هشت هزار تومان ، یعنی به بهای دوپرس چلوکباب برگ مخصوص با ماست و سالاد و نوشابه و شنیدن یک سخنرانی طولانی آب خورد .
دوست نویسنده ام پس از زدن آروغ که همیشه نشان از سلامت معده بعد از یک غذای چرب و نرم دارد ، سری تکان داد و گفت :
" باورم نمی شود که میخواهی کتاب چاپ کنی .آخر چطوری ؟ به همین نام ؟ هیچ میدانی که بیشتر وقت ها اسم نویسنده حتی از خود داستان مهمتر است ؟ آن وقت شما با این اسم !!! اکیدا به شما توصیه می کنم اگر خواستید چیزی چاپ کنید ، قبل از همه بفکر یک اسم دهن پرکن باشید ." بعد سرش را نزدیکتر آورد و درحالی که با خلال دندانی مشغول بود ، با صدایی که بتدریج اوج می گرفت گفت :
"این را بنا بر تجربه می گویم . یک نام خوب باید بین سه تا شش بخش باشد. ببینید دوست عزیز ، ما که با هم از این تعارف ها نداریم ، اگر تصمیم دارید در آینده ای نزدیک خودکشی کنید ، بهتر است یک اسم سه سیلابی انتخاب کنید مثل هدایت یا بوکفسکی یا همینگوی ، اما اگر ترجیحا حالا حالاها قصد خودکشی ندارید می شود چهار ، پنج و شش سیلابی ها را هم امتحان کرد .>>بعد یک مرتبه و همزمان با ضربه ی دستش به روی میز ،صدایش هم اوج گرفت :<< اما بالاتر از آن ، هرگز!>> کل ظرفهای روی میز هم در تایید حرف او بالا و پایین پریدند . خلال دندان شکسته را کناری انداخت و ادامه داد : <<می خواهید امتحان کنیم ؟ مثلا اسمی مانند محمد جعفر عسکرزاده بیدآبادی هیچ وقت به یادتان می ماند ؟ نه ، مسلم است که نمی ماند. ! حالادیدید که درست می گویم ؟ هرکاری می خواهی بکن ،اما تعداد سیلاب های اسم یادت باشد !>>بعد با اشاره به ظرف های تلنبار شده روی میز، لبخندی زد وادامه داد : " و یادت باشد بعضی تجربه ها ارزان تمام نمی شود ! "
انتخاب اسم مستعار ! راستش را بخواهید اسم خودم چنگی بدل نمی زد، کاری بود که باید انجام می گرفت اما وهله ی اول نوشتن داستان بود.
بی معطلی دستگاه را به برق وصل کردم و پس از تنظیم کاغذ به وسط صفحه رفتم تا از روی دست نوشته هایم ، اولین جملات را تایپ کنم. کلیدها را فشار دادم و در ساعات باقی مانده تا نیمه شب همراه تق تق نرم ماشین ،حداقل ده صفحه از داستان را به راحتی تایپ کردم.
داستان من در باره ی عشق دو دلداده در دوران جنگ است. مرد عاشق "دکتر جواهری" نام دارد زن هم "نرگس" است . الان دیگر به صفحات پایانی داستان رسیده ام و وقت آن بود که پس از کلی بگو مگو و اتفاقات تلخ و شیرین این دو را به هم برسانم.البته این خلاصه ی قصه بود .مطمئن باشید که از آن داستانهای آبکی و زردی نیست که مرتب در مجلات مختلف چاپ می شود. پر است از اتفاقات و ارجاعات تاریخی.

می دانستم که بغیر از نام نویسنده ، لحن نوشته هم باید محکم باشد و در همان قدمهای اول ، خواننده را پای کتاب میخکوب کند. در این مقوله استفاده از زیر نویس کار خوبیست. البته همیشه لازم نیست معنای خاصی بدهد ! همین که کمتر از سه سطر نباشدکافیست .این روزها مردم عجله دارند و تنها می خواهند ببینند آخر داستان شما به کجا می رسد. کسی وقت خود را برای یک مشت توضیحات ، هدر نخواهد کرد. می توانید مطمئن باشید هیچ کس آنها را نخواهد خواند.اما در عوض همه به این نتیجه خواهند رسید که با نویسنده ای ادیب و دانشمند روبرو هستند ! برایتان گفتم که من هنوز نویسنده ی معروفی نشده ام ،اما می بینید ، آنطورها هم نیست که از فوت و فن های نوشتن هیچ ندانم !
نیمه های شب بود که با صدای تق تق ماشین تحریر از خواب پریدم .آهسته و از لای در به اطاق سرک کشیدم ، همه چیز سر جای همیشگی اش بود . ماشین تحریر هم روی آن میز لویی چهاردهم ،خواب هفت پادشاه رامی دید . به رختخواب برگشتم و تا رسیدن خواب خودم را با گوسفندهای همیشگی سرگرم کردم . به شماره ی سیزده رسیده بودم . حیوان مفلوک داشت برای پریدن دورخیز می کرد که دوباره همان صدا به گوشم رسید . می دانم که باور نمی کنید اما به روح جد بزرگم سوگند ! حتی " سیزده" هم تمرکزش را از دست داده و با سر به زمین خورده بود ! حقیقتش را بخواهید بعنوان یک حامی حقوق حیوانات جا داشت که برایش توضیح بدهم آنچه راجع به نحسی سیزده می گویند فقط یک خرافه است و هیچ چیزی تقصیر او نیست ، اما وسوسه ی یافتن منبع صدا آنچنان قوی بود که بی اختیار از تخت پایین پریدم و به اطاق کار رفتم ، باز خبری نبود.نور مهتاب از لابلای پرده ی نازک پنجره روی دستگاه افتاده بود. ماشین مانند زنی زیبا بنظر می رسید که در زیر نور ماه انحناهای بدنش را به تماشا می گذاشت. وسوسه شدم.پشت میز نشستم و کاغذ داخل ماشین را بیرون کشیدم تا چند خطی به داستان اضافه کنم ، بعد با عجیب ترین چیزی که فکرش را بکنید روبرو شدم . کسی درست در پایان صفحه ، چیزی تایپ کرده بود. دقیق تر بگویم ، نوشته بود<<متن خیلی مزخرفی است .>> .
این فقط می توانست کار یک دشمن باشد. قطعا دشمنی داشتم. بله یک دشمن ! آنهم یک دشمن شخصی ! که پیدا بود عقده هایش را در لفافه ی نقد ادبی پنهان می کرد . راستش من به تئوری توطئه معتقد نیستم. حتی زمانی که هواپیماها به برجهای دوقلو برخورد کردند، اعتقاد داشتم که اصل داستان ، شرط بندی دو خلبان مست برای رد شدن از بین برج ها بوده و نه چیزی بیشتر ، اما در مورد این اتفاق که در جلوی چشمان خودم رخ می داد، تمام قرائن نشان می داد که توطئه ی شومی در جریان است ، تا جلوی نوشته شدن داستان مرا بگیرد.
تمامی چراغ ها را خاموش ، پرده را کشیده و پشت در نیمه باز به کمین نشستم. ثانیه ها و دقایق به کندی می گذشت و خواب آلودگی هر لحظه پلکهایم را به هم نزدیکتر می کرد . در حال چرت بودم که باز صدای تق تق ماشین تحریر بلند شد. آهسته در را بازکردم و در ظلمات اطاق ، با غرشی چون شیر ، بطرف دشمن فرضی هجوم آوردم . در همان اوضاع کور مکوری هم می توانستم تشخیص بدهم که هیچکس پشت ماشین تحریر ننشسته و آن دستگاه بطور خود به خودی کار می کرد !
حالا به این قسمت سرم نگاه کنید ، درست بالای شقیقه ها . اگر دقت کنید حتی می توانید تعداد بخیه ها را هم بشمرید .البته نیازی به این کار نیست ، من به شما می گویم که دقیقا سی و دو تا هستند. این ها ،به اضافه ی یک پرده ی پاره و شیشه ی شکسته ی پنجره و غر و لندهای خانم نیرومند ، پیر دختر طبقه ی بالایی که می گفت با نعره ی من ، درست در لحظات سرنوشت ساز یک رویای شیرین با تنها مرد رویاهایش ، از خواب پریده و برای اینکارم ، هرگز مرا نخواهد بخشید ، حاصل ماجرای آن شب هستند.
من چیز زیادی یادم نیست ، رفقا می گویند << پایت به سیم برق ماشین گیر کرده و باعث این جریانات شده ،>> اما شما که بنده را می شناسید . آدم سطحی نگری نیستم . برایم مثل روز روشن بود که نقش عنصر انسانی در این جریان، چیزی در حد صفر بوده است . بدون اینکه اسمی از ماشین بیاورم با پزشک روانشناسم مشورت کردم و راجع به رفتارهای پرخاشگرانه و تمایل رفتن در قالب شخص دیگر یک دوست خیالی ، از او توضیح خواستم . با شنیدن علایم ، دکتر متفکرانه سری تکان داد و گفت << عزیزم ،این دوست شما به احتمال زیاد دچار چندگانگی شخصیت است >>وقتی پرسیدم احتمال سرایت این بیماری از یک ماشین به یک آدم و یا بالعکس چقدر است ؟با تعجب نگاهی کرد و گفت :<<این قرص ها را هم برای خودت نوشتم .چیزی نیست آرام بخش است. انگاری وضعیت دوستت بدجوری روی اعصابت اثر گذاشته !>> .
در راه برگشت به خانه سعی کردم رفتارم را به شکل آدمهایی که در زندگی هیچ مشکلی ندارند در بیاورم . گشاد گشاد و سربالا راه رفتم ومرتب به هر کس که در راه دیدم لبخند زدم . حتی با چند بچه شوخی کردم و قاه قاه خندیدم.اما با همه ی این ها فروشنده ی دکه ی سر خیابان ، سیگار را که بدستم داد ،کمی براندازم کرد و پرسید :<<چیزی شده آقا ؟ کمی مضطرب بنظر می رسید!>> شاید توی دلتان بگویید که یک فروشنده ی خبره ، مشتری های قدیمی خود را خیلی خوب می شناسد .اما من تنها همین ماه اخیر به این آپارتمان نقلی اسباب کشی کرده بودم . البته من سیگاری نیستم . کشیدن سیگار و یا حداقل خریدن آن هم یکی دیگر از آن علامتهاییست که آدم ها را به یاد ماندنی می کند.. یقینا" بعدها که کتابم چاپ شد مردم با شنیدن اسمم خواهند گفت :<<آه بله همان نویسنده ی معروف را می گویید ! کارهایش عالی است اما تنها عادت بد او این است که عین یک لوکوموتیو سیگار دود می کند>>
بدبختانه پس از چند شب کار به جایی رسید که ماشین تحریر نه تنها از کار من ایراد می گرفت ، بلکه گاهی حتی در متن اصلی هم دست می برد . هر جمله ای را که موافق میلش نبود ، پاک می کرد و گاهی از زبان شخصیت های داستان ، چیزهایی می نوشت. مثلا در زیر یک صفحه ، پانوشتی اضافه کرده بود که اگر در دوباره خوانی متوجهش نمی شدم و کتاب می رفت که به همان صورت به چاپ برسد ، دیگر چاره ای برایم نمی ماند جز آنکه تمام نوشته هایم را آتش بزنم و خودم را از روی پل به داخل رودخانه بیندازم. در پانوشت آورده بود :
<<اینجای داستان نویسنده می بایست از زبان دانای کل حرف خود را می زد .اما سواد که کم باشد چاره اش چیست ؟ شما به بزرگی خودتان او را ببخشید ! >>
گاهی در فضای بین پاراگرافها از زبان دکتر تکه هایی به نرگس می پراند و جابه جا از زبان نرگس یه جان ایمان غر می زد. کار کم کم به جایی رسید که رابطه ی این دو داشت کلا به هم می خورد و از حالت دو دلداده به دو موجود طعنه زن و غرغرو تغییر وضعیت می داد.

من به عنوان یک نویسنده ی دوست دار علم و تکنولوژی های جدید به متافیزیک عقیده ندارم . حتی چند مجله ی علمی را هم به زبانهای مختلف مشترک هستم . آدم اگر بخواهد به روز باشد باید همیشه دنبال این جور قضایا برود ! اما از شما خواهش می کنم به من نخندید و اندیشه ی مرا زیر سوال نبرید اگر برایتان تعریف کنم که یکی از همان شب ها ، در حالتی بین خواب و بیداری ، دکتر جواهری مست و پاتیل بداخل اطاقم آمد. قدری عصبی و به هم ریخته بنظر می رسید . معلوم بود که یکی دو روز است ریشش را نتراشیده . یقه اش باز و گره کراواتش شلِ شل بود. گفت :<<دیگر شورش را در آورده اید . تکلیف ما را یکسره کنید . اوضاعم پاک به هم ریخته ، دیگر از دست شما دارم قرص اعصاب می خورم ! >> دست لرزانش را در جیب کتی که به تنش زار می زد کرد . تعدادی قرص از شیشه ی کوچکی در آورد و بالا انداخت . هر چه که برایش از شخصیت شیطانی ماشین گفتم و اینکه باید کمی فرصت به من بدهد تا تکلیف او را یکسره کنم ، آرام نگرفت و دست آخر با لحنی تهدید آمیز گفت :<<من این بازی ها سرم نمی شود. برای شما یک داستان است . آنطرف قضیه ،پای آینده و کل زندگی من در میان است. اگر این مسخره بازی ادامه پیدا کند ،من دیگر نیستم ! >> بعد در را به هم کوبید و رفت . حتما دارید از ته دل به من می خندید و می گویید که اینها کلا توهم بوده ، اما اگر شما هم به اندازه ی من دکتر را می شناختید ، صد در صد تصدیق می کردید که امر غریبی اتفاق افتاده !
راستش را بخواهید از این خندیدنتان کمی آزرده شدم . اما اشکالی ندارد ، حالا که بیشتر با هم آشنا شده ایم باید قبول کنم که بین دوستان گاهی از این موضوعات پیش می آید .

از همان شب بود که فهمیدم این ماشین لعنتی احتمالا دچار نوعی اسکیزوفرنی پارانویاست . البته علم روانشناسی در این مورد چیزی برای گفتن ندارد .اما خودتان می دانید ، دانشمندان خیلی وقت ها کلا از قضیه پرت هستند و تازه بعد از آنکه جریان مثل روز روشن شد ، لی لی کنان دنبال مطلب دویده اند تا دست به خلق تئوری و نظریه بزنند . در این بین مشاور روانشناس مجله ی هفتگی "راه زندگی" برایم نوشت :<< ماشین دچار نوعی تسخیر روح شده>> و توصیه کرد که زمان نزدیک شدن به آن حتما از دعای خاص دفع موجودات بیگانه استفاده کنم ، اما یکی دیگر از دوستان که از قضا سردبیر ماهنامه ی "فلسفه و حقیقت" است ، پس از شنیدن ماوقع ، برایم توضیح داد که احتمالا گرفتار نوع خاصی از " وحدت وجودی" ها شده ام . که از بخت بد می خواهد به عنوان موجودی هم طراز با نویسنده ،درس خوبی به من بدهد و بقول آدمهای کوچه و بازار رویم را کم کند . خانم نیرومند ، همسایه ی بالا دستی ام اما همه ی این داستانها را یک نوع پدرسوختگی از جانب من می دانست که چشم دیدن مردان جوانی را که به آپارتمانش رفت و آمد می کنند ، ندارم !.
فردای آن روز دکه دار سر خیابان یاد داشتی بدستم داد و مدعی شد که خانمی جوان از وی خواسته که نامه اش را به من برساند. تمام مشخصاتی که می داد مشخصات نرگس بود.
قطعا باید کاری می کردم وگرنه کل موضوع داستان بهم می خورد و یک رمان عشقی و تراژیک تبدیل می شد به یکی از آن نوع داستانها که با خواندنشان آدم یک شکم سیر می خندد.

۱۳۹۳ تیر ۲۶, پنجشنبه

باور


-چرا خرس رو کشتی؟
-تقصیر من نبود، یعنی نمی خواستم بکشمش!
- می خواستی یا نمی خواستی مهم نیست !
- پس چی مهمه ؟
- اینکه الان این خرس مرده !
- اشتباه شده ، نیت من کشتنش نبود!
- هه هه نیت ! ببین کی اینجا داره راجع به نیت حرف میزنه!
- خب دارم راست میگم . من تو عمرم حتی یه مورچه هم نکشتم
- همیشه بار اولی هست . لابد انتظار داری باور کنم اینم اولین بار تو بوده ؟
- شاید باورش مشکل باشه اما واقعا اولین باره
- حالا فرض که راستش رو میگی ، چرا خرس !! اینهمه حیونهای کوچیکتر هست.
- گفتم که قصد کشتنش رو نداشتم. تاریک بود تشخیص ندادم که چه حیوونیه .
- وقتی از بینش بردی متوجه شدی که چی بوده ؟
- آره دیگه ، اون موقع فهمیدم.
- خب چی بود ؟ فکر نکردی شاید مثلا یه گرگ بوده یا یک روباه ؟
- نه مطمئنم که خرس بود ! با پشمهای قهوه ای و چنگالهای دراز !
- مگه تو عمرت خرس دیده بودی ؟
- نه
- پس از کجا مطمئنی ؟ خیلی حیوونهای دیگه هم پشم قهوه ای و چنگهای دراز دارند.
- نه مطمئنم . هیچ حیوون دیگه ای نبود . صد در صد خرس بوده!
- خودت گفتی که تاریک بوده
- نه اونقدر که تشخیص ندم یک خرسه .تازه بوش هم بود ، مثل بوی لاشه گندیده!
- پس حالا مطمئنی که خرس بوده
- آره مطمئنم ! هیچ چیز دیگه ای نمیتونست باشه . فقط خرس!
- ببین من وقت زیادی با تو تلف کردم . الآن باید خونه باشم پیش زن و بچه م ، اونوقت دارم اینجا با تو چک و چونه می زنم.
- من شرمنده ام !
- بحث شرمندگی نیست. فقط می خوام اگه گزارشی می نویسم از همه چیش مطمئن باشم. باید مطمئن باشم که تو اشتباه نکردی !
- نه من مطمئنم چیزی که کشتم یک خرس بوده.
- همین ها رو هم حاضری کتبی بنویسی ؟ با جزئیات قتل ، ساعتش، چطوری و با چی کشتیش ، اینا رو هم می نویسی ؟
- ساعت که ندارم اما باقیش رو حتما می نویسم.

هر دو خسته بودیم و در هم شکسته ،
از روبرویم کنار رفت و کش و قوسی به بدنش داد . نگاهی به ساعتش انداخت. انگار چیزی یادش رفته باشد سریع بطرفم برگشت . این بار دیگر درد را حس نکردم اما چشمهایم سیاهی رفت.
- ببین مادر... حالا پات رو از روی اون خرسی که کشتی بردار !
دوباره پایم را بلند کردم . جسد سوسک همانطور لهیده به موزائیک ها چسبیده بود.
- حالا که فهمیدی خرس بوده ، این قلم ، این کاغذ . بردار و این دفعه مثل آدم به سوالها جواب بده تا اون روی سگم بالا نیومده!
سیگاری روشن کرده بود ، تمام استخوانهایم جیر جیر می کرد .بی آنکه بگذارم بفهمد، ذره ذره مولکولهای دود معلق را می بلعیدم . به کاغذ خیره ماندم . یعنی یک خرس اینهمه ارزش داشت ؟

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۶, جمعه

افسانه ی ملا احمد کمانی



وقتی گنج یاب های دره ی قره سو خبر از کشف مغاره ای در بالای کوه دادند که راهبی در حالت نشسته در آن کشف شده بود ، یکباره ولوله ای در منطقه برپا شد.
خبر زمانی بیشتر پیچید که شایعاتی از زبان گنج یابان ، دهان به دهان از این روستا به آن روستا بین مردم نقل شد :<<راهب نه جنازه ای مومیایی یا اسکلتی در هم شکسته ، بل آدمی مانند من و شما ست. با گوشت...
و پوست و استخوان .>>
میرزا حسن یکی از کسانی که درون غار را دیده بود. با صدایی آرام برای دیگران تعریف می کرد :<< خودم دیدم ، با همی چشای خودم .اگه ندیده بودم باور نمی کردم. یک ساعتی با ماشین توی کوه و کمر راه بود و بعد پیاده هم یکساعتی بالا رفتیم . حتم داشتیم گنج پیدا کردیم . غارش خیلی قدیمی بود. خدا میدونه مال چند وقت پیش ! با گچ و خاک اندودش کرده بودن. فقط بالای دیواره یک سوراخی داشت که هرکی از دور می دید میگفت سوراخ پرنده ای چیزیه. >>
کسی پرسید:<<بزرگ بود؟ >> میرزا حسن که از پریدن وسط حرفش دلخور شده بود گفت :<< طاقت بیار مشتی! خیلی محکم بود. با بیل و کلنگ دو سه ساعت کوبیدیم تا راهش رو باز کردیم. رفتیم داخل .آفتاب بالای سرمون بود. داخل غار سیاه سیاه بود اول .چشمون چیزی نمی دید. عادت که کردیم ،دیدیم مثل یه اطاقک درستش کردن.کوچیک .اندازه ی همی اطاقکی که توش آخورخرمونه . جز یه پیاله ی شکسته هیچ توش نبود. حتی یه سکه پول خرد ! >>
صدایی از بین جمع گفت :<<میرزا درزش بگیر .بچه شدی تونم ؟ بگو ببینیم راهب کجا بود ؟>>
میرزا حسن صاحب صدا را نگاه کرد و تفی روی زمین انداخت و با دلخوری ادامه داد:<< من که میدونم ای چیزا مال همو جریان کنفتی پارسالیته اوس محمود! اما اشکال نداره .حالا تو هی سوسه بیا >> بعد روی کنده ی پا بلند شد و با صدای بلند گفت :<< اصلا به من چه بیام اینا رو بگم . خودتون برید بالای کوه ببینین . فقط از همین الانش گفته باشم .نه گنجی دیدیم، نه چیزی .هیچِ هیچ !!>>
شاه زنون پیرزن قابله ی ده که زیر لب و پشت سر هم صلوات میفرستاد ، وسط یکی از صلوات ها گفت :<<اوهوی میرزا حالا طوری نشده ، تو هم جون به سرمون نکن .میگی چی دیدی یا نه؟ >> مبرزا حسن گفت:<<گفتم که گنج منج هیچی! فقط یه سکو بود وسط غار که یه مجسمه هم روش گذاشته بودن .مجسمه ی یه آدم تو حالت نشسته .یعنی ما فکر کردیم مجسمه س ! جلو که رفتیم من دیدم که خیلی به آدمیزاد می بره. دست بهش زدم .دستم تو گوشت تنش فرو رفت .خشک خشک نشسته بود اماچشاش هنوز نور داشت . تا که گفتم این بابا هنوز زنده س ! همه پا گذاشتن به فرار. از هول ،بیل و کلنگها رو انداختیم. کله کردیم ، با دو اومدیم پایین >>
ملا حسین که به دقت به حرفهای میرزا حسن گوش می داد پرسید :<<این جریان مال کِیه ؟>> میرزا حسن پاسخ داد:<< پریروز حاجی . شاید تا حالا غارتش کرده باشن ، شایدم رفته باشه ، شایدم هنوز همونجا نشسته باشه>>
ملا حسین با دست عرقچینش را جابجا کرد و گفت :<<شاید شایدم خو نمیشه ! .سر صبحی میریم ببینیم قضیه چیه. اگه اینجوریه که تو میگی ، یقین امامزاده س ! ، خدا عالمه ، شاید هم از اصحاب و اولیا باشه.>>
میرزا حسن نگاهی به آدمهایی که به حرفهایش گوش داده بودند کرد و گفت :<< اینا رو واسه این گفتم که اگه فردا روزی مامورای حکومتی با ماشینهاشون اومدن اینجا برا استنطاق و یه دفعه زبونم لال، افتادیم گیر میراث فرهنگی ،،شما هم شاهد باشین که ما چیزی از داخل اون غار برنداشتیم >>

                                    *****************



 <<تصمیم گرفته ام که چشم ، گوش و زبان بر دنیا بربندم.>>
این ها آخرین حرفهایی بود که وقتی که آخرین سنگ های جلوی مغاره را با گچ و آهک اندود کردند و تنها سوراخی باقی ماند که قوت روزانه اش ،یک قرص نان و پیاله ای آب به او برسانیم ، از زبان ملا احمد کمانی شنیدم.
زنش جلوی غار روی زمین نشسته بود ولابه می کرد :<<آخر مرد چه میکنی ؟ سیاه بختمان می کنی >>
ا و را گفتم :<<اگر قسم خورده ای ، قسم خود واگذار که آن را به چیز بهتر کفاره کنم . اگر خواهی در سلک ملایان نباشی مباش و این جامه از تن بیرون کن .عامی شو چون دیگر خلایق ! اما این مکن که در دین ما رهبانیت نیست >>
اما فایده نکرد و همچنان که دیوار رج رج بالا می رفت ،تنها به آسمان می نگریست . ملایان کس بفرستادند که چون چنین کنی تکفیرت کنیم ! سخن آنان به پشیزی نگرفت و گفتند تا مردمان ازو کناره جستند. مرا ملامت مکن که هر سخن که گفتم از باب تهدید و تطمیع ، در وی هیچ اثر نکرد.
از آن هنگام که به بهانه ی چله نشستن و تفکر در کار دنیا ،چند صباحی سر به صحرا و بیابان نهاد ، چنان خلق و خویش بگشت که مرا که یار غار و رفیق ایام صباوت و شباب او بودم نیز از یاد ببرد.
چند بار بنشستیم و سخن گفتیم :<< مردم پس از شنیدن حرف تو در هم افتاده اند .زبان خویش نگه دار و مردم را مشوران؟ اعوذ بالله از اینگونه کلام !خدا دهانت را بشکند ، هراس دارم آخر از دین بدر شوی !>> اما فقط نگریست و تبسم کرد.گفت :<<من کس را تحریک نکنم .تنها سر خویش دارم .>>پس این ده و چند کتاب که کنون برطاقچه اند درتوبره ای نهاد وبه من داد وگفت :<<ملا حسین ، مرده ریگ من اند .از آن تو !>>.
پیش از در غار شدنش او را خواندم و بگفتم :<<والله که عاصی شده ای ! عصیان میکنی >>
گفت: <<چه عصیانی؟ اولاد آدم همه مشغول در این بازی اند. من خواهم که از بازی بدر شوم >>. گفتم :<<سرنا از سر گشاد مزن>> بخندید که :<< کفر نگفته ام .اگر کار به سامان نرسد ، آخرین منزل مرگ است .به مشیت خدا که بر نخورَد به تو چون برخورَد ؟>>

در اندیشه شدم که مگر جنیان بر او سحر خوانده باشند ! گوش می داری ؟ سه سال اول به دست خویش هر چاشت و شام ،آب و نان بردم. تا مگر روزی که هرچه بانگ بکردم هیچ پاسخ نیافتم . چون هفت روز چنین کردم و هر روز نان خورش و پیاله ی آب برجای دیدم ، حتم کردم که وفات کرده . همسرش را خبر دادم . از مردم ده کسی التفات نکرد که سخت گرفتار به کسب و کار خویش بودند و ملا احمد از یادها برفته بود. ملایان ازمجلس ختم ممانعت کردند که فلان از دین خارج شده . روز پنجم بر لاشه سنگی نقر کردم<<مقبره ی مرحوم ملا احمد کمانی سنه ی 518 هجری قمری.>>و حفره ی دیوار غار بپوشانیدم . یک دو ماهی نگذشته از این واقعه همسرش از قره سو کوچ کرد و پس از آن دیگر خبری از آنان نیافتم .

                                    ********************


هراس آن داشتم استاد محمود بنا را از زاری و شیون زهرا دل به رحم آید و دست از کار بکشد . دیوارکه برپاگشت از میان سوراخ دیدم که زهرا برسر خویش خاک می پاچد و دلم در هم فشرد . ملا حسین ،یار قدیمی ، چون پدر مرده گان ، زار زار می گریست . شام که شد و روشنایی برفت ، پیراهن زهرا گرفته و کشان کشان با خود برد . تا چند ماه کار بر همین منوال بود. سال چندم بود ، نمی دانم .یک روز که آمدند هرچه گفتند هیچ پاسخ ندادم . ایامی چند صبح آمدند و شامگاه رفتند ، تا وقتی که دیگر خبری از آمد و رفتشان نشد . با احتساب من بایستی روز می بود که برخاستم و درون غار تاریک بود .دریافتم که حفره را بپوشانیده اند. از همان هنگام درون غار ظلمات شد.
شب سوم یا چهارم بود که به صحرا بودم . آسمان ابری بود و گرفته . گاه نعره و زوزه های حیوانات شبرو در دلم هراس می افکند .
پاسی از شب بگذشته بود .زیر نور فانوس پی سوز ، ناگاه از میان سیاهی صحرا دو نقطه ی روشن دیدم ! بسم الله گفتم . نقطه ها نزدیکتر شدند. آن چه در تاریک روشنای نور فانوس دیدم ، بچه آهویی بود. در هوای نور نزدیک می شد . با چشمان درشتش صاف در چشمانم نگاه می نگریست . چراغ به پت پت افتاده بود .یک آن روشن بود و یک آن خاموش. بچه آهو نیز در جلوی من ، یک لحظه بود و یک لحظه نبود. برای بچه آهو هم ، من یکدم بودم و یک لحظه بعد نبودم . چراغ از کار افتاد . زمانی دراز،هیچ نمی دیدم . نه آهویی ، نه بیابانی ، نه آسمانی . یقین داشتم بچه آهوهم نه مرا می دید و نه بیابانی و نه آسمانی . بی نور چراغ هیچکدام نبودیم . حیران مانده بودم از این بازی و این کنایه و اشاره در آن بیابان که هیچ کس دیگر نبود و من و دنیا تنها بودیم.
در فکر شدم که شاید من نیز برای دنیایم همچون فانوسی هستم . چون ننگرم و نور نیفکنم ، هیچ حضور نیابد. این جهان و آنچه در آن است چون خواب و رویایی بیش نباشد .چراغ این رویا منم . زمین رویاست ،آسمان رویاست . ملاحسین ، زراعت پایین دست ده ، نانی که می خورم ، طعم لب های زهرا ،همه رویاست و من تنها خواب دنیا می بینم. هرگاه به هر گوشه بنگرم ، هست شود و چون روی برگردانم عدم گردد.
زان پس از خواب و خوراک افتادم . این چه بازی است که در آنم ؟ باید که این قاعده برهم می زدم ! اگر چون چیزی نبینم ، نشنوم و نگویم ، پس خوابی نباشد. کشف حجاب شود .اگر هم که در آن احوال بمیرم ، درحال پرده ها کنار رود و سِر آشکار گردد. در هردو مقصود حاصل است. جهد بکردم که راز دریابم .
کنون ندانم چند روز ، ماه یا سال است بر روی این سکو نشسته ام . سه بار دیده ام، گونه گون مردم آمده دیوار غار بشکافته اند ، بعض آنها نذر و دعا کنند ، شمع بیفروزند و بر من دست کشند. برخی پی تجارت خویش بر در غار بنشسته و ادعیه بفروخته اند و پس از ایامی برفته اند . روزگاری نیز مردکی مست در گوشم خواند که<<اگر تو آنی که باید ، جز با من با هیچکس هیچ مگوی که این جماعت دیوانگانند و چون راست شنیدند سنگت زنند و بر کشتن تو اتفاق کنند.>>و من سخت شایق بودم بر کشته شدن خویش اما دیگر بر مردم چشم و لب نیز قدرت نمانده چه رسد آنکه با کس جدل کنم . جماعت هر بار چون معجز نبینند ، دیوار بالا کشیده و رفته اند. بدن خشک شده است و دیگر حس ندارد . صدایم جز در سر طنین ندارد. بارها مرگ خویش خواسته ام ،اما آنکه این عذاب بر من مستولی کرده ، نه با من درآویزد و نه رهایم کند . هم اوست که نگذارد این چراغ خاموشی گیرد.

                                       **************


ملا حسین و اهالی ده ساعتی بود که به غار رسیده بودند. در غار هیچ نبود ، جز اندام مردی در حالت نشسته که به روبرو ،به دیوار غار خیره شده بود و پیاله ای شکسته که پای سکوی سنگی افتاده بود . بیرون غار شکسته های کتیبه ای سنگی را یافته بودند که تاریخی روی آن حک شده بود. ملا حسین با حالتی ازترس و احترام ، به مردی که روی سکو نشسته بود و گاه ته چهره اش آشنا می زد ،نگاه می کرد. آفتاب به بالای سر رسیده بود که همه را از غار بیرون کردند و چینه ی شکسته ی دیوار غار را دوباره بالا بردند . استا محمود بنا، آب از قره سو آورد و روی دیوار را با کاهگل اندود کرد.کتیبه ی شکسته را در سوراخ بالایی جا کردند و رفتند.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۵, دوشنبه

آوازهای از یاد رفته



کوت عباس هم مثل تمام روستاهای حاشیه ی رودخانه های جنوبی از یکطرف با شط و از طرف دیگر با هلالی از مزارع گندم ، تاکستان ها و نخلستانها محاصره شده بود.
درآنجا هم مثل همه ی روستاهای دیگرحاشیه ی رودخانه ها، قرن ها و قرن ها بود که خورشید صبح از مشرق طلوع می کرد و شب هنگام ، مهتاب می آمد تا با نوری نقره ای کوچه پسکوچه های ده را روشن کند . از زمانی که سر و کله ی دکل ها ی نفت و مشعلهای گازی در اطراف دهکده پیدا شده بود اما، دیگر کسی به آمدن و نیامدنش اهمیتی نمی داد .
کم کم پای دوچرخه ابتدا و بعد موتور گازی و ماشین ، به ده باز شد. جوان ها دنبال رادیوی یک موج رفتند و خبر آمدن شرکت نفت ، تعداد جوانها را در ده تُنُک کرد.پیر مردها و پیرزن ها مردند و قصه ها و مَتَل هایشان در سینه ی قبرستان خاک شد. دست آخر نرمه ای از خاک فراموشی روی همه ی ده را گرفت و دیگر هیچکس بیاد نیاورد که زمانی در زیر همین آسمان در روستایی محاصره شده بین شط و نخلستان آدمی زندگی می کرده که در یک شب مهتابی با تور ماهیگیری از رودخانه یک آدم آبی گرفته.

آن سالها مثل این روزها نبود که مردم اینقدر بی اعتقاد شده باشند.مادران از ترس ، بچه هایشان را بداخل کشیدند و درها را بستند. مش غلامحسین اذانگوی مسجد ، در راه همیشگی سه بار پایش پیچ خورده بود ، اسب کل حسین به کره اش شیر نداده ومردها ی ده مثل سگهایی که از چیزی شوم ترسیده باشند در میدان ده بغل سلمانی اوستاحسن دلاک، کیپ تا کیپ روی زمین خاکی نشسته بودند و پچ پچ می کردند.
اسماعیل قهوه چی استکان چایی دارچین را بدست مردی که روی صندلی سلمانی نشسته بود داد و حسن دلاک با ماشین نمره 4 سلمانی شروع به تراشیدن سر مشتری کرد. "باهس بش بگیم ولش کنه ، وَی نه ای دفعه هممون بدبخت میشیم"
-" ها ، هنو هیشکی اون دفعه ی پیش یادش نرفته . تو خو خوب یادته حسن ! هرچی فُگُری بود اومد سر وقتمون"
حسن دلاک کمی سر مشتری را اینطرف و آنطرف کرد و رو به مردها گفت :" ها ، خوب یادُمه .اولاش خوب بود .خَلَف با دمش گردو می شکست ، اما به یه ماه نکشید ، زنش یک دفعه مریض شد و مرد.بعدشم نحسی پشت نحسی ! "
-"از اون به بعد هم انگار تخم ماهیانه ملخ خورده باشه ، هی برو تو شط ، هی دسِ خالی بیو . تا آخرش هم از شرکت اومدن بَلَمِشه بخاطر قسطاش ضَفط کردن "
مشتری جوان سرش را چرخاند و گفت :"کدوم خلف نه میگین ؟ سلمانی سرش را برگرداند و گفنت :"همی خلف کَلو ! تونم سرته صاف بگیر خو ! "
مرد آینه داری که جلوی مشتری به دیوار تکیه داده بود ، یکباره از روی خاک جستی زد ، آینه را کناری انداخت و با نیش باز صورتش را نزدیک مشتری سلمانی برد " مونه میگه ، مونه ، خلف کَلو" و بعد با صدای بلند از ته دل خندید.
فردای آن روز عبدالله شکارش را با خود آورد تا اهل محل خوب زیارتش بکنند. تن و بدنش سیاه بود و لندوک ، با چشمهایی سفید و وغ زده ، لبهایی کلفت و دندانهایی زرد .شاید اگر بچه ی آدم بود می شد گفت که ده دوازده سال دارد. اما سن و سال غلام آبی که با این چیزها معلوم نمی شود! عبدالله در حالی که به آدم آبی اشاره می کرد به مردهای ده گفت : " بی آزاره .زبون ما هم حالیش نی ، اسمشه گذاشتُم عِبِید !"
تا مدتی عبید با ریسمانی به گردن جلو در خانه ی عبدالله بسته بود .شب به شب هر چه آب که در حبانه باقی بود به سرش می ریختند تا پوست سیاهش خشک نشود . یک تکه نان و یک قرص ماهی هم جلویش می انداختند .اوایل نمی خورد ، اما کم کم زور گرسنگی فشارش زیاد شد و شروع به خوردن کرد. در تمام مدت روز هیچ حرفی نمی زد ،اما غروب که نزدیک می شد شروع به نالیدن می کرد. بعضی می گفتند آواز می خواند ، اگر هم آواز بود به زبانی می خواند که کسی چیزی از آن نمی فهمید . حاجی عدنان ، بابا زار خورموج را آوردند تا نگاهش کند . خوب بالا و پایینش کرد. توی گوشها و لای پره های بینی اش فوت کرد .به آوازش هم گوش داد .آخر سر گفت " از زار داشتنش که مطمنوم داره ، اما زارش مال ای حوالی نیس . زبون مانه نمیفهمه ، از مو فرمون نمیبره . ببرینش مقبره ی سید ببندینش ، شاید خودش رحمش بیاد شفاش بده " .
چند روزی به درخت سنجد مرقد سید بسته بود اما دست آخر مجبور شدند رهایش کنند. همان وقت ها بود که نرگس زن عبدالله که تازه پا به ماه شده بود ، ناغافلی دردش گرفت و همانشب سر زا رفت . تا یک ماه بعد ، هرکس که گذرش به راه قبرستان می افتاد ، می دید که عبدالله از جلو و عبید با طنابی در گردن ، از پس سر، بین قبرها سرگردانند.
آب زیادی که آمد ، مزارع گندم ده را با خود شست و قبرستان و خانه های در گودی مانده را آب گرفت. صید کم شده بود . ماهی ها کوچ کرده بودند . ماه بعد بود که از شرکت برای ضبط بَلَم آمدند. عبدالله هیچ ممانعتی نکرد. همانطور بی حرکت ، آنقدر کنار عبید نشسته بود تا بلم را سوار ماشین کردند و بردند.
گاو میش ها از ترس سیلاب بطرف رودخانه نمی رفتند . زاد و ولد کم شده بود . گله های گاو و گوسفند تُنُک شده بودند و هر روز خبر مرگ و میری می آمد. مردها دستجمعی پیش عبدالله رفتند تا او را قانع کنند که آدم آبی را از آنجا دور کند.
عبید را با بلم به وسط رودخانه بردند و در آب سرنگونش کردند.آدم آبی سرش را از آب بیرون آورد و با چشمهایی سرخ شده نگاهی به آنها کرد . بعد یکباره بطرف عمق آب رودخانه غوص زد.
تا بعد از ظهر زنها داریه و کل می زدند ، در میدان ده ، مردها برای محصول سال آینده نقشه می کشیدند . دختران دم بخت دوباره سینه هایشان تیر می کشید و پسران جوان با هم کشتی می گرفتند. دم غروب ، وقتی که سر شاخه های نخلستان و آب شط هر دو زیر آخرین نفسهای آفتاب سرخ می شد ،با صدای جیغ آسیه ، عبدالله را دیدند که طنابی بگردن عبید انداخته ، آدم آبی خیس و خسته ، پاهایش را روی زمین می کشید و هر دو بسمت میدان می آمدند.
همه ماتشان برده بود. عبدالله روی زمین ولو شده و چیزهای نامربوط می گفت . گونه های عبید خیس اشک بود ، وسط میدان روی کنده ی زانوها نشست . کف دستها را به زمین زد ،سر را به طرف رودخانه برگرداند و غمگین ترین ناله ای را که آدمها تابحال شنیده بودند سر داد. عبدالله بریده بریده گفت :" نزدیک غروب نشسته بودم لب شط که آب آوردش . آدم آبیا با او سرهای سیاشون وسط رودخونه بودن ، عبید که افتاد رو ماسه ها ، اونام بی سر و صدا رفتن ". توی ده همه جا پیچید که شط ، آدم آبی را پس داده.
حسن دلاک می گفت :"چیز غریبی نیس ، می دونی چن وقته پیش ماس !! حتما بو آدمیزاد گرفته ، قبولش نکردن . گربه ها هم همی جوریَن ، باهس مثل او یکی سربه نیستش کنیم "
خلف خندید و گفت :" ها پیش همو رفیقش، زیر همو نخل حلاوی چالش می کنیم "
حال عبدالله خراب شده بود چشمهایش به دو دو افتاده بود و کف به دهان می آورد. حسن دلاک در حالیکه روی زمین درازش می کرد و با چاقو دورش را خط می کشید ، آرام ، گویی برای خودش می گفت : " چقد بهت گفتُم ردش کن بره ، آخر و عاقبت نداره .گوش نکردی که نکردی !"
عبیــد با ترس به عبدالله نگاه می کرد که کف بر لب آورده بود و بدنش بالا و پایین می پرید .
----------------------------
حبانه : ظرف آب سفالی
حلاوی : نوعی از خارک سرخ رنگ و شیرین
کَلو : دیوانه

۱۳۹۲ اسفند ۲۷, سه‌شنبه

نامه


سلام ،
این آخری ها خسته م از بس برای تو نامه می نویسم .نه نه اونکه فکر کنی از نوشتن خسته م ، از نامه خسته م .از خود خود نامه ! تازه از خود نامه هم نه ، از اون منتظر شدناش خسته م . از اون منتظر شدنای اومدن جواب . اونی که هی تو دلت رخت بشورن که نامه رسون نامه رو داده دستت ؟ نکنه اون مادر لکاته ت نامه رو گرفته باشه ؟ نکنه اگه گرفته ،نامه رو به تو نداده باشه ! نکنه تو مریض باشی نامه رو نخونده باشی ! نکنه نامه رو انداخته باشی گوشه ی طاقچه عادت از یاد من و تو برود !
 

چقدر باید وایسی دم در آسایشگاه تا ببینی تو بلندگو صدات می کنند یا نه ؟ آخر سری هم همه می خندن و تو بخودت میگی به تخمم نیست ،اما درد داره ، به تخمت هست.چقدر کاظمی دربیاد بگه آخه دیوونه روی نامه بایستی تمبر بزنی و تو بهش بگی نامه ی که واسه ی یه تمبر بخواد نره ، همون بهتره که نره !
ایناش درد داره ، درد داره کم کم ، درد داره کم کم میاد ، میاد و می خوره ، میاد و می خوره مثل خوره ، میاد و مثل خوره همه ی وجودت رو میخوره .تو گوشم میگفتی عشقت رسد بفریاد ! ،اما من فهمیدم تو زندگی آدم دردهایی هست ... اصلا ایناش  رو ولش ! من از همین ایناشه که خسته م .


دیروز رفتم از فروشگاه شمع خریدم ،بغل آبخوری یه سقاخونه درست کردم .مخصوص خودم و تو .شمعو اونجا روشن کردم دم غروبی ، نذر کردم ، نیاز کردم . نامه رو هم روش گردوندم .ای نامه که میروی بسویش ! پس گردنی هاش رو بیخیال . کاظمی زد ،همون مسئول اینجا .گفت تو گه زدی تو نظافت آسایشگاه ! بلند گفت . شمع رو هم که صدتومن بالاش پول داده بودم زیر پوتین لهش کرد سگ مصب! زد تو گوشم ! چه میفهمه ؟ نظامیه ، نه از اون عروضی هاش نه از اون گنجوی هاش ، از اون گه هاش ! وگرنه می دونست دیدار یار غایب رو! اما نفهمه ،نه اینکه نمی فهمه ، نمی خواد بفهمه . جاش لگد میزنه، عر و تیز میکنه . هر چی می گفتم تو چه می فهمی زهرسو شاخ گیسو شانه میکرد، می گفت هر جور شده من اینجا شاخ تو یکی رو میشکنم !
تابلوی اصلی رو عوض کردند دیروز .شده اسمش میهمانخانه . ما همه یه مشت مهمانیم . یک روزی باید از اینجام بریم.من از اینهمه دربدری ،جل و پلاستون رو جمع کنید ، به خط بایستید ،پشت سرهم برید تو اتوبوس ، اوهوی گوسفند از اونطرف نه ، از اینطرف ،از ایناس که خسته م .


شمردم ، همیشه میگفتی حسابت ضعیفه ! ببین ! حسابم درست شده ! سر جمع دویست تا شده ، دویست تا نامه ! اون هفته که کاظمی اومد مثل شمر همه رو بر و بر نگاه کرد ، کسی تو دلم گفت ،  یه چیزی میشه ، یه چیزی شده .رفتم گوشه اطاق کز کردم . رفتم زیر تخت .اون تخت ته اطاق که هیچکس روش نمیخوابه ،همون شماره ی 13 ، همون که نحسه ، همون که اون روزی از بالای پشت بوم خودشو پرت کرد روی سیم خاردارها ، همون که میگفت بهار دلکش رسیده ، همون که می گفت پرستو شده اما، دل بجا نباشد!   واسه اینکه پیدام نکنه ،ملافه رو روی خودم کشیدم ، پتو رو هم کشیدم .صدامو بریدم ، نفس نکشیدم .اما صدای قدمهاشو شنیدم ، اومد تو اطاق . همونجور وایساده بود. میدونم همونجور داشت بر و بر نگاه میکرد .یه چیزی بهم می گفت: نیای بیرون ها ، داره نگات میکنه ! صداش اما آروم شده بود . کاظمی یه دفعه گفت : اوهوی دیگه لازم نکرده نامه بدی. اینم کاغذات ، تموم شد! صدای خش خش  ریختن کاغذا اومد.صدای پاهاش که رفت . صدای پاهاش رو ی خش خش کاغذها، عین صدای پاهات بود رو اون برگها ، تو اون پادشاه فصلها ! ، میشکستند ، کنار نمیرفتند، همه زرد و نارنجی ! گفتی تو هم یه چیزی بگو ! من اما ، باید چه میگفتم به تو ، باید چه می گفتم !  کاظمی اون روز آدم بود.روی کاغذ نوشته بود به طرفیت شاکی ، کی از کی شاکی بود ؟ کی طرف کیه ؟ من که همیشه طرفیت تو بوده ام در تمامی عمر،اما کاظمی گفت این دیگه آخریه ، تموم شد! .


 من از همین تموم شدنها از ،همین شروع نشدنها ، از همین برگشتنها، بدون اومدنها ، از همین خبرهای بعد از بی خبری ،از اینهمه برف بعد از ایام بی برفی، از اینهمه برفی که بیخودی ، قرمزی رنگ نینداخته است بر دیوار، از این جا که پرده ها کشیده است و روزش تاریک تاریک از اینهاست که خسته م. 

بیتابی کردم . بهداری شیش تا قرص داد .صبح و ظهر وشب ، دکتر گفت بخوری ، می خوابی . آروم میشی . دست کردم ،تا دکتر نگاهش اونطرف بود ،دوتا قوطی کش رفتم . می خوردی ، میخوابیدی ، کو تا دکتر بفهمه میون اونهمه قرص !! ،کو تا تموم بشه ، کو تا من آروم بشم !
شب بود ،کاظمی گشت می زد. تو اطاق ما هم اومد. زیر کورسوی چراغ  بازم  نامه می نوشتم. غضب کرد یکهو ، کاغذها رو از دستم کشید، گفت مگه نگفتم دیگه نامه بی نامه ؟ مگه نگفتم ؟ مگه ندیدی کاغذاشو سگ مصب ؟ 

خون اومد جلوی چشمام . کمربندشو کشیدم ،خراب شد رو تخت ، بالش رو انداختم رو صورتش ، خر خر میکرد، دستم رو انداختم راه نفسش رو بستم . دست و پا زد ، همه بیدار شده بودن ، چند تن خواب آلود ،چند تن نا هشیار، چند تن ناهموار .لگد میزد. دهنش که باز شد، تا اومد نفس بکشه ، قرصها رو ریختم تو حلقش . حساب کرده بودم .حسابم درست درست بود ! سی و هفت تا ! چند تا لگد توی هوا زد. بدنش بالا و پایین می پرید، بالش رو دوباره گذاشتم روی سرش و روش نشستم . مهمانها نگاه میکردند. حرفای منو می فهمیدن ، واسشون گفتم ،  گفتم من دلم سخت گرفته ست ازین مهمانخانه ، از این که تموم نشده ، از اینکه کاظمی می گفت دیگه تموم شده ، از اینکه پس من کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را ! از اینکه تو نگران میشی ، می دونم که می فهمی ، من این آخری ها از اینهاست که خسته م.

۱۳۹۲ اسفند ۱۶, جمعه

دو روی یک شب -یک داستان و چند نقد

"دو روی یک شب"
بر گرفته از مجموعه داستان " دوازده روز از زندگی یک دیوانه " نوشته مجید میرزایی - چاپ 1387 - نشر جوان
داستان برگزیده هیات دوران در پنجمین دوره مسابقه داستان نویسی هدایت (سال 1385)
**********************

تیمسار گیلاس را پر می کند و تُنگ را می گذارد در قفسه. می رود رو در روی کَل. انگشت می گذارد بر شاخ کل و دست می کشد تا زیر پوزه اش. دو قدم پس می رود. نگاه میکند به کل، رو در رو و چشم در چشم. پوست کل خشک است و چروکیده، پرغبار و پلاسیده. کل نگاه میکند، بدون چشم در صورت، سرد و خشکیده. شکاری را از روی دیوار بر می دارد و می اندازد گل شانه. می آید پای صندلی. شکاری را قائم می گذارد کنار صندلی و می نشیند رو در روی کل. گیلاس را می گذارد روی عسلی، مجاور کریستال پر از میوه، چسبیده به جعبه ی فشنگ. کل سایه انداخته است بر دیوار و امتداد دو شاخ را رسانده است به کنج سقف. شکاری را بر می دارد، قنداق را می گذارد روی کتف و دست چپ را می برد زیر دست فنگ. چشم راست را می بندد و نشانه می رود بر پیشانی کل و ماشه می کشد.

{ اکبر رفته بود بر بلندای صخره و نیم خیز نشسته بود بر پشته ی سنگ. دو علمک دیده بود افراشته بر فراز بوته زار، سیخ و کشیده، روان در بلندای درختچه ها. از دوربین نگاه کرده بود. کل از بوته زار کشیده بود بیرون. اکبر گفته بود: « یا حضرت فیل » و دوربین را گذاشته بود روی زمین و دو انگشت را به شکل هفت گذاشته بود روی سر و با دست و سر اشاره داده بود به تیمسار که بیاید ضلع شرقی صخره. تیمسار شکاری را برداشته بود و اکبر باز دوربین را گذاشته بود روی چشم و نگاه کرده بود به کل و دیده بود که کل ایستاده رو در روی او و نگاه می کند. گفته بود: « یا قمر بنی هاشم، دو متر شاخ داره به مولا » و جم نخورده بود و پلک نزده بود تا تیمسار رسیده بود ضلع شرقی صخره، سینه در سینه ی توده ی سنگ و پناه گرفته بود مجاور آن و نشانه رفته بود و ماشه را چکانده بود، فرز و چابک و گردن کشیده بود و آمده بود تیر دوم را بزند که اکبر گفته بود: « زدی ... تموم » و تیمسار جلو رفته بود و کل از گرده تا شده بود، لخت و لمس و پهن. و سینه چسبانده بود بر زمین. اکبر دوربین را زمین گذاشته بود و هوار زده بود « نخاع بریدی به مولا... ناکارش کردی کوروش خان » }

تیمسار شکاری را وزن می کند و قایم تکیه می دهدش به صندلی. گیلاس را سر می کشد، یکجا و بی وقفه. سینه اش سوز می گیرد. دست می گذارد روی سینه. « جنس مرغوب و سینه ی معیوب » می گوید و دو حبه انگور را به شتاب می اندازد در حلق. شکاری را می گذارد روی ران. جعبه ی فشنگ را باز می کند. ضامن را آزاد می کند. پنج فشنگ می گذارد در خشاب و فنر را جا می اندازد. دست می اندازد در کمرکش شکاری و نشانه می رود به کل. نشیمن کم نور است و کل ناپیدا، تیره و تار و ناآشنا. توده ای سیاه با دو شاخ بلند و کشیده.

{ اکبر شاخ کل را متر کرده بود. یک متر و بیست سانتی متر، عمودی و بلند، دراز و کشیده به شکل هفت، چون شاخه¬ی درخت، خشک و سخت. گفته بود « سرش را بچسبان به دیوار کوروش خان » و محیط بان به دم رسیده بود و پروانه¬ی شکار را بازرسی کرده بود و حلقه های روی شاخ کل را شمرده بود و گفته بود: « سیزده ساله بوده، پیر کل بوده » و گفته بود که از بیست و دو سال پیش، کسی کل نزده است با این درازای شاخ و بعد کوروش خان ایستاده بود بالای سر کل و قمپز در کرده بود و محیط بان دو سه عکس گرفته بود و باسکول آورده بود و کل را وزن کرده بود، هفتاد کیلو، چاق و چله، گرم و تازه و هر سه با هم کل را انداخته بودند عقب جیپ آهو، به سختی و بدبختی که کل سنگین بود و گوشتی و آمده بودند تهران و اکبر سر کل را جدا کرده بود و گوشت را تکه کرده بود و سهم برداشته بود و بقیه را آورده بود برای کوروش خان که بدهد به دوست و آشنا. }

دست می گیرد زیر خشاب و گلنگدن را می کشد. فشنگ می افتد کف دستش. فشنگ ها را یکی یکی خالی می کند و می گذارد داخل جعبه. بلند می شود و شکاری را آویزان می کند سینه ی دیوار، مجاور کل. از نشیمن می رود بیرون و فال گوش می ایستد پشت اتاق شهرام. دست می گذارد بر لاله ی گوش و گوش می چسباند بر شکاف در. « خر مغزِ بی عقل » می گوید و در را تا نیمه باز می کند. سر می کشد داخل. حجم دود می زند به صورتش. می رود داخل بالای تخت. شهرام خوابیده و پتو را کشیده است روی سر. نگاه می کند به جاسیگاری. باریکه ی دود می پیچد تو در توی خودش، اوج می گیرد و می کشد بالا. پنجه می کوبد بر لبه ی تخت، ضرب دار و آهنگین. شهرام پتو را پس می زند و می پرد بالا. نگاه می کند به تیمسار که دست به کمر ، قامت کشیده است بالای سرش.

- موقع آمدن در بزنید لااقل
- طویله در نداره بچه
- توی طویله خر و گاو می بندن به آخور، آدم خوابیده این جا

تیمسار سر خم می کند و نگاه می کند به صورت پسر که خونین روی است و آشفته موی، خیس و پرعرق، متورم و پرشرر. سر می کشد و نگاه می کند به کنج تا کنج اتاق و باریکه ی دود سیگار. « آدمی که به این سن و سال زار بزنه زیر پتو، از هر خری الاغ ترِ... » می گوید، آرام و شمرده. شهرام می کوبد بر کلید آباژور و پتو را می کشد روی سر. تیمسار باد می اندازد در بینی و نگاه می کند به شهرام که کوت شده است روی تخت. می گوید: « سرپات بگیرم؟ خیس نکنی جاتُ »
پتو بنا می کند به لرز و گنبد پتو از شکم شهرام پر و خالی می شود

- صبح دکتر پریور ویزاتُ داده بود اکبر، بلیط هم اوکی شده برا آخر هفته ... جمعه ساعت دو صبح

و گفته نگفته بر می گردد. لوستر را خاموش می کند. می ایستد در باهوی در و نگاه می کند به شهرام. می گوید: « زبان خر خلج داند » و می اید بیرون.


صبح پیش از سپیده و در دل تاریکی، اکبر می آید عقب تیمسار. لباس شکار پوشیده است. اورکت خردلی و شلوار ارتشی. تیمسار نگاه می کند به شلوار لجنی رنگ اکبر. با شکاری اشاره می رود به سر تا پای اکبر. می گوید: « اومدی شکار فیل؟ » اکبر می زند بر شلوار. می گوید

- لباس شکار ِ کوروش خان ... پوشیدم برا استتار

تیمسار می خندد. «کوله ها رُ بیار تو ماشین» می گوید و می نشیند داخل جیپ آهو. شکاری را جاساز می کند صندلی عقب ، کنار برنو. اکبر می رود داخل حیاط. دو کوله پشتی می آورد و می اندازد عقب جیپ و می نشیند پشت فرمان. می گوید: « برم منزل دکتر » تیمسار سر تکان می دهد. دست به سینه، گرده را شل می کند بر صندلی و چشم می بندد.

{ عمه کلثوم زده بود بر گونه و گفته بود: « می خوای فیل شکار کنی عمه؟ » و تشت آب گرم را برده بود اندرونی. سرهنگ رخت شکار پوشیده بود، اورکت آمریکایی سبز و شلوار تکاوری با رگه های لجنی. ایستاده بود میانجای باغچه و میان خس و خاشاک، تو در توی شاخه های نارنج و پا علم کرده بود بر لبه ی استخر. دو ردیف فشنگ پیچیده بود بر کمر و کلت و خنجر بسته بود و برنو را ستون کرده بود زیر دست.
غلامعلی دست اکبر به دست، غمبرک زده بود سینه کش آفتاب، حاشیه ی حیاط در خنکای صبح گاهان. آب بینی پسر از شیار لب راه باز کرده بود تا گوشه ی دهان که هوار کوروش خان آوار شده بود بر سر غلامعلی « مُف بچه رُ بگیر » و پدر تشر رفته بود بر پسر و پر آستین کشیده بود بر بینی پسر. اکبر زده بود زیر گریه. کوروش خان گفته بود: « زن من دردش شده، تو ماتم گرفتی؟ » و غلامعلی گفته بود: « خانم برکت زندگی مانِ، دار و ندارمانِ » و برخاسته بود و کوله را گذاشته بود عقب لندور. بعد عمه کلثوم آمده بود و التماس سرهنگ کرده بود و گفته بود شب تولد بچه شگون ندارد شکار حیوان زبان بسته و سرهنگ محل نکرده بود و رفته بود و شب هنگام با لاشه ی بچه آهو برگشته بود که آش پزان بود و شب تولد شهرام و عمه کلثوم لاشه ی بچه آهو را که دیده بود، لب گزیده بود و پنجه بر گونه گفته بود: « یا ضامن آهو ... خودت رحم کن تو این شب »}

دکتر پریور ساک به دست ایستاده است کنار خیابان. اکبر بوق می زند، کشیده و یکجا. تیمسار چشم باز می کند. می گوید

- باز نشستی پشت ماشین، رم کردی
- نه به مولا ... بوق زدم برا دکتر

اکبر چانه جلو می کشد. تیمسار نگاه می کند به رد چانه ی اکبر. می بیند دکتر تکیه داده است به چنار کنار جوی و دست تکان می دهد. پیاده می شود و با دست و زبان تعارف دکتر می کند که بیاید جلو. دکتر اما می نشیند صندلی عقب. اکبر برنو و شکاری را از صندلی عقب بر می دارد و می گذارد عقب جیپ. تیمسار سر می گرداند به پشت.

- افتخار دادید جناب دکتر ... حالتون خوبِ ان شاالله
- به مرحمت شما
- سحرخیز شدید دکتر. یِ امروزم که تعطیله، خوابتونُ زایل کردیم
- اختیار دارید تیمسار، شدم اسباب زحمت

اکبر می راند. تیمسار می گوید: « جاتون راحتِ دکتر » و شیشه پنجره را تا نیمه می دهد بالا. دکتر راحت است، می خندد. تیمسار می گوید

- باید یک شکاری مَلَس سفارش بدم براتون
- تشکر تیمسار ... من اهل شکار نیستم. آمدم برا تفریح
- هم تفریح و هم گوشت شکار

تیمسار می خندد و نگاه می کند به آینه. می گوید

- البته اصل شکار لذت داره دکترجان، والّا گوشت مردار که فت و فراوان توی هر قصابی به میخ کشیده شده

بزرگراه خلوت است. هوا تاریک است. سوز سرما از درز پنجره زبانه می کشد داخل. اکبر دنده عوض می کند. تخت گاز می راند تا جاده ی خاوران. دکتر پریور به حاشیه ی جاده نگاه می کند. بازو در بغل گرفته و مالش می دهد. اکبر پیچ ضبط را باز می کند. تیمسار می گوید: « چرند نذار اکبر » اکبر می گوید: « نه به مولا ... برنامه¬ی رادیوست، ورزش و سلامتی » تیمسار از آینه نگاه می کند به دکتر پریور. می¬گوید: « هی دوسِت دارم، دوسِت دارم ... قربونتم، عاشقتم، ... ی ِ مشت شر و ور » و نیم تنه ی دکتر را می بیند، از سینه به بالا. می گوید

- شما سردتونِ دکتر؟
- شما ورزشکارید، ما پیرمردیم تیمسار
- خوب شما هم ورزش کنید. کار سختی نیست

تیمسار می گوید و نگاه می کند به اکبر. دکتر برزخ می شود. اکبر می گوید: « خدا شاهده همین شکار صد پله سرِ به هر ورزشی » تیمسار نگاه می کند به خط سفید جاده، ردهم و بریده. می گوید: « اینا همه از بی کاریِ، از ول معطلیِ جهان سومی » دکتر از صندلی میکشد بیرون، گردن می کشد. می گوید: « ورزش نکردن؟ » اکبر مضطرب نگاه می کند به تیمسار. « نه دکترجان ... گوش دادن به این ترانه های صد تا یِ قاز » دکتر سر می گذارد بر پشتی صندلی و بر شیشه ی پنجره. نگاه می کند به حاشیه بیابان. کویر خشک وعریان در روشنی خاکستری رنگ سحرگاهان.



نرسیده به سمنان جیپ پنچر می¬شود. اکبر می کشد شانه ی راه، جک می زند زیر جیپ. دکتر پریور پیاده می شود. می ایستد کنار جیپ. اکبر می گوید: « هر وقت اومدیم شکار آهو، یِ بلایی سرمون اومد » دکتر برزخ می شود. می گوید

- بلا؟ چه بلایی مثلن؟
- همین بزبیاری ا دکتر ... پنجری، ترمز بریدن، فرمون قفل کردن ... لاستیک به این یغوریُ چه به پنچری؟

اکبر آچار به دست نشسته است پای چرخ. زاپاس را جا می اندازد و بنا می کند به بستن.

- دلم آل و آشوب جناب دکتر. حضرت عباسی من که زهره ندارم به کوروش خان بگم بالا چشمت ابرو. شما بگو بلکم بی خیال شد
- بی خیالِ چی؟
- همین آهو زدن ... اقلندش بچه آهو نزنه ... این همه کل و قوچ و میش تو موجن هست. بند کرده به آهو چرا؟
- شکار، شکارِ. چه فرق داره اکبر آقا؟
- فرق ش همین ِ

اکبر می گوید و اشاره می رود به چرخ. بلند می شود آچار چرخ را می گذارد عقب جیپ و شلوار می تکاند. دکتر می نشیند داخل جیپ. تیمسار چرت می زند. خرخر می کند. خشک و کشیده، چون گلوی بریده. اکبر شیشه جلو را دستمال می کشد و می نشیند پشت فرمان. استارت می زند. تیمسار می پرد. نگاه می کند به ساعت و به اکبر. چشم می مالد. می گوید

- دکترجان از بابت ویزا هم تشکر
- قابلی نداره تیمسار ... شهرام خان هم اوکی شدن، بعد هم به سلامتی نوبت شماست

تیمسار نگاه می کند به بیابان، خاک خشک و تشنه ی کویر که می درخشد زیر آفتاب تابان. پلک می زند، گیج و سنگین. می گوید: « حیف از طلا که خرج مطلا کند کسی » دکتر می گوید: « بله؟ » تیمسار می گردد به پشت، چشم در چشم دکتر. « حیف از کسی که رنج کشد پای ناکسی ... دکترجان » می گوید و سر می گذارد بر پشتی صندلی و چشم می بندد.
دکتر ابرو بالا می دهد و لب کج می کند. از مقابل خاوری می آید. رد خاور دود است و غبار. سنگین دور می شود، پرشتاب و پرصدا. جیپ می لرزد. اکبر می گوید: « ای بر پدرت لعنت ... » تیمسار خرخر می کند. دکتر سر می کشد تا شانه ی تیمسار. می گوید: « منظورشون چی بود اکبر؟» اکبر زیرچشمی نگاه می کند به مجاور. کوروش خان دهان باز کرده، چشم بسته و گردن شل کرده است بر صندلی. آهسته می گوید

- همین طلا و مطلا؟
- بله
- شهرام¬خان آب روغن قاطی کرده ... پدر و پسر افتادن به جون هم
- بابت چی؟
- بابت رفتن و موندن ... محشر کبری به پا شده ... کوروش¬خان می¬گه باید بری، شهرام¬ می¬گه الّا و بلّا می¬مونم ایران
- این پسر، انسان روشنیِ ...
- روشن و خاموش توفیر نداره ... وقتی آقا بگه باید بری، باید بره

دامغان را که رد می کنند، مقابل کافه ی حسن کله اکبر نگه می دارد برای صبحانه. خوش و بش می کند با حسن کله پز. می نشینند زیر آلاچیق، روی تخت. تیمسار کله سفارش می دهد. دکتر لب نمی زند. می گوید چرب است و مضر. چای و پنیر می خورد. تیمسار مغز و زبان می خورد، پرحرص، پرولع. بعد به اکبر می گوید که کوله ی لباس را ببرد اتاق بالا. اکبر خورده نخورده کوله را می برد اتاق بالای قهوه خانه و باز می نشیند پای سفره. تیمسار چای را سر می کشد و می رود طبقه ی دوم. اکبر نگاه می کند به امتداد گذر تیمسار. بر می گردد به دکتر که لم داده است روی تخت. « جسارت نباشه دکتر اما شتر دیدین ندیدین » می گوید و سفیدی چشم را لقمه پیچ می کند. دکتر می خندد و نگاه می کند به مرد و زن کنار جاده، ساک به دست و بچه به بغل. می شنود

- چیزی که نمی گین به کوروش خان؟

دکتر نگاه می کند به اکبر که لقمه را نگه داشته است مقال دهان. سر می دهد بالا و چشم می بندد. اکبر لقمه را می برد به دهان. تیمسار از پله ها می آید پایین. رخت شکار پوشیده است، یکدست خاکی رنگ. اکبر نگاه می کند به رخت تیمسار. لقمه می کشد ته ظرف « آمریکایی اصلِ ... اصلِ اصل. چه ابهتی کوروش خان » می گوید و لوچه و چونه کج می کند. تیمسار می رود رو به جیپ. می گوید: « کم بلیس اون مردارُ ... پاشو یِ نگاه بنداز به ماشین » و رو می کند به دکتر « گوشت شکار هزار برابر این مردار توفیر داره » نرم می گوید و می نشیند داخل جیپ. اکبر نگاه می کند به قوری چای. « پَ چایی نخوریم؟» می گوید و نگاه می کند به دکتر که برخاسته است. تیمسار داد می زند: « بجنب اکبر ... صلات ظهر شد »



اکبر یک نفس می راند تا شاهرود. بعد کج می کند سمت شمال، جاده ی موجن، شکارگاه آهو. دو ساعت مانده به ظهر می رسند روستای موجن. آفتاب بالا کشیده است. باد می وزد، خنکای پاییز، نرم و سبک. تیمسار می گوید که می روند رو به کوه، پی کل و میش و قوچ. اکبر جیپ را پارک می کند حاشیه ی شمالی روستا. چادر حلقه پیچ را سوار می کند روی گرده. برنو را می اندازد گَل شانه. تیمسار شکاری را بر می دارد و کلاه حصیری سر می کند. یکی از کوله ها را می اندازد بر تخته ی پشت. دکتر می رود برای کمک. اکبر کوله ی دوم را می اندازد روی دست. می گوید: « کوروش خان از من و شما سرحال ترن » تیمسار می خندد. دست می گذارد بر گرده ی دکتر. می گوید: « انرژیُ نگه دار دکتر. خیلی مونده تا بالا » و نگاه می کند به سر تا پای دکتر

- کاش گفته بودید یِ دست لباس شکار می آوُردم براتون
- همین خوبه تیمسار ... راحتم

دکتر می گوید، خندان. با دست می زند به شلوار کتان. تیمسار شانه بالا می اندازد و می رود. دکتر پا پس می کشد، یک قدم پس تیمسار. می روند رو به کوهستان شمالی، پیچ در پیچ دره ها و شیارها، خم اندر خم کوهستان. عرق می نشیند بر سر و صورتشان. دکتر پریور جا مانده است. دست بر سینه گذاشته و نفس می زند. تیمسار رو می گرداند به دکتر و اشاره می دهد به امتداد سینه کش کوه، به تخته سنگ بالای سر. پوزخند می زند و سر تکان می دهد.
بالا که می رسند اکبر چادر را میخ می کند به زمین. تیمسار ایستاده و نگاه می کند به دکتر که دست را عصا کرده است بر سنگ و خاک و می خزد بالا، کند و کشان، افتان و خیزان. میایستد تا دکتر برسد بالا. « ضعف بنیه دارید دکتر » می گوید و دست حلقه می کند در دست دکتر. دکتر رنگ به رو ندارد. پهن می شود روی زمین. لبخند می زند و عرق می گیرد. پنجه می اندازد در یقه و باد می دهد. تیمسار خنده بر لب خیره مانده است به دکتر.

- زیاد انرژی مصرف می کنید دکتر. بزنم به تخته ... اووم م

می گوید و کف دست را به حالت ورزن کردن می آورد رو به بالا. اکبر از درز چادر می آید بیرون. می گوید: « ماشاالله این جناب دکتر موتورشون سرحاله » تیمسار بر می گردد به پشت. خنده بر لب اکبر می ماسد. دکتر، خندان سر تکان می دهد. « موتور ما خیلی وقته که خاموشه ... یاتاقان زده » می گوید و نگاه می کند به سنگ و صخره، کوه و دره، قله های کوچک و بزرگ، رد هم و پی در پی. تیمسار می نشیند روی زمین.

- می بینی کجا آوردمت دکتر
- فوق العاده س تیمسار ... منتها امان از درد پیری
- بَه هَ ه ... هنوز اول راهیم دکترجان ... باید بریم بالا

تیمسار دست می گذارد بر گنبد کلاه حصیری و رد نگاه را می کشد بالا، بر بلندترین قله ی محصور در میان انبوه کوه ساران. دکتر می نشیند روی تخته سنگ مجاور چادر، زیر سایه. اکبر کوله ها را می برد داخل چادر. برنو به دست گرفته است. می گوید: « شما هم تشریف بیارین دکتر ... چیزی نمونده تا چشمه ... همین بغلِ » دکتر دست می برد بر سینه و سر تکان می دهد. تیمسار می گوید: « شما استراحت کنید ما دوری بزنیم همین اطراف » و هر دو می روند تو در توی کوهستان، چابک و چالان. دکتر دراز می کشد روی تخته سنگ، خسته و عرق ریزان.



تیمسار رفته است داخل چادر. چرت می زند. اکبر کوت پر را می ریزد داخل کیسه و چاقو می اندازد زیر گلوی پرنده. می گوید

- ساعت خواب ... چه خواب سنگینی دارین دکتر. ما رفتیم و برگشتیم، جَخ شما بیدار شدین
- آهو زدید؟
- آهو کجا بود توی کوه و کمر ... تیهو و دُرّاجِ. یکی من زدم دو تا کوروش خان

اکبر نوک چاقو را می برد زیر پوست لُخت پرنده. دندان فشار می دهد روی لب و شکاف می زند بر سینه ی پرگوشت پرنده. خون از زیر گلوی پرنده می جهد بیرون، لخته و تیره. بطری را باز می کند. « آب چشمه س ... پاکِ پاک، عین قلب همین پرنده » می گوید و سر بطری را خم می کند روی دست. باریکه ی خونابه جاری می شود روی خاک، راه باز می کند و فرو می رود در زمین. دکتر پوست صورت را جمع می کند و نگاه می کند به رد خوانابه. می گوید

- تیمسار کجاست؟
- توی چادر خوابن ... خدا به دادمون برسه. عنق شدن بدجور
- باز خلقشُ تنگ کردی؟
- نه به این تیغ آفتاب ... من کی ام که قد علم کنم جلو کوروش خان ... این شکارا شکار نیست براش. به اینا بارش بار نمی شه

دکتر می بیند که اکبر کارد به دست اشاره رفته است به آسمان. نگاه می کند به لاشه ی دو پرنده، خاکی یکدست به قاعده ی کف دست، با گردن کشیده و پوست مچاله، مرده و بی جان و گردنی لخت و عریان و خونابه از شکاف زیر گردن روان. بلند می شود و شلوار می تکاند. نگاه می کند به ساعت. نچ می کند و سر تکان می دهد. « بدنم عرق خشک شده » می گوید و پنجه در پنجه قلاب می کند و بدن می کشد. اکبر بلند می شود و آب می ریزد در مشت دکتر. می گوید: « آب کوهِ، درمون هر درد بی درمونِ » دکتر می رود ضلع غربی چادر و می نشیند بر تخته سنگ.
اکبر گوشت تیهو و دراج را می شوید با آب چشمه. می اندزدشان در کاسه. نمک می زند با لیموی تازه. آتش روشن می کند. دود می کشد بالا. پرنده ها را از گرده می کشد به سیخ، می ایستد پای آتش. می دمد به آتش، بر هیزم افروخته. باز می دمد. پرنده ها را می برد روی زغال گل انداخته. « قربان سرت آقای کاشی ... » می خواند و بو می کشد. تیمسار از درز چادر می آید بیرون. داد می زند: « خوب بگردون اکبر ... نسوزه » اکبر می گوید: « به چشم » و می خواند: « خرجم پا خودم، آقام توباشی » دکتر می گوید: « خسته نباشید تیمسار » تیمسار دست تکان می دهد و می آید بالای سر اکبر. امر و نهی می کند. کج میکند سمت دکتر و می نشیند مجاور او. می گوید

- دو ساعت آفتاب گز کردیم حاصلش شد همین سه پرنده
- چه بویی راه انداخته
- طعم گوشت دُرّاج به بلدرچین نمی رسه اما بازم تکِ
- نشسته بودن یا رو هوا زدید؟
- اکبر کیش داد. من زدم. سه تا تیر زدم، سه تا انداختم

اکبر کباب را آماده می کند. می خورند. دکتر زودتر کنار می کشد. آرنج می گذارد بر زمین و پا دراز می کند. تیمسار سیخ کباب به دست، بلند می شود. می گوید: « اکبر، چادرُ جمع کن » اکبر هاج و واج نگاه می کند به تیمسار. خورده نخورده می رود سر وقت چادر. دکتر دو پا لمیده است بر سینه ی تخته سنگ. نا ندارد. می گوید

- تا غروب که خیلی مونده تیمسار ...
- آمدیم شکار دکترجان ... کوروش که دست خالی بر نمی¬گرده

اکبر چادر را حلقه پیچ می کند. می گوید: « چه عجله کوروش خان؟ حالا نشستیم ... یِ چرتی، یِ دمی، دودی ... » تیمسار رو می کند به اکبر. چشم درشت می کند. می گوید: « ماش هر آش ... برگشتیم آدمت می کنم » حرف وا می ماند در دهان اکبر. می گوید: « منظورم یِ سیگار ... » تیمسار دست بالا می برد. اکبر پس می کشد. دکتر بلند می شود. تیمسار را آرام می کند. تیمسار کوله را می اندازد روی شانه. می گوید: « افسار این آقا بله چی دست منِ ... باشه به وقتش خدمت ش می رسم »

از کوه کله می کنند پایین. سوار جیپ می شوند. تیمسار شکاری را از قنداق حایل می کند زیر دست. نگاه می کند به کویر، چشم بر پهنای دشت، خاک خشک زیر تیغ آفتاب ظهر. اکبر می راند غرب موجن، رو به دشت و کویر. جیپ بالا و پایین می پرد بر گرده ی خاک و نمک. می گوید

- کجا کمین کنیم کوروش خان؟

تیمسار عنق است. خاموش و صمن بکم. انگشت برده است در انبوه سبیل و شانه می زند. با دست اشاره می دهد به بیابان. دکتر گردن شل کرده است بر صندلی و پنجه انداخته است بر دستگیره ی کنج در. تیمسار قنداق شکاری را می گذارد روی شانه. چشم می گذارد بر عدسی دوربین. از صندلی می کشد بیرون و شکاری را از پیش چشم پس می زند. سر می کشد جلو و چشم ریز می کند. باز دوربین را می برد روی چشم. می گوید: « بزن رو ترمز » اکبر نیش ترمز می زند. می گوید: « هنوز شصت تا هم پر نکردم کوروش خان » تیمسار چشم بر عدسی داد می کشد

- گفتم نگه ش دار الاغ

اکبر می زند روی ترمز. جیپ می ایستد در حجم خاک و غبار، محو و تار. دکتر دست می گذارد بر دهان و سرفه می کند. تیمسار می ماند تا خاک بنشیند. پیاده می شود. می گوید: « بپر پایین» اکبر موتور را خاموش می کند و می پرد پایین، با دهان باز و نگاه به کوروش خان و امتداد نگاه کوروش خان، مجاور و یک قدم پس کوروش خان. تیمسار می گوید: « دوربینُ بده من » اکبر به دو می رود عقب جیپ، دوربین دوچشم را می آورد. تیمسار از دوربین نگاه می کند. آفتاب از اوج کشیده است پایین. نور در عدسی می شکند. باز نگاه می کند. می گوید: « خودشِ » اکبر چشم به تیمسار ایستاده است. تیمسار دوربین می گذارد بر چشم اکبر. اکبر اُو می کشد. می گوید

- تو این بیابون کجا کمین بگیریم حالا
- کمین لازم نیست ... بیاُفت ردشون

تیمسار می رود سمت جیپ. دکتر پریور گردن کشیده است بیرون و نگاه می کند، مات و مبهوت. تیمسار می گوید: « دو تا آهوی ترد و تازه براتون دارم دکترجان ... راه بیافت اکبر » اکبر به دو می آید پشت فرمان. از جاده ی خاکی خارج می شود. می زند به بیابان. پرگاز می راند. دو آهو پیدا می شوند، کوچک و بزرگ. اکبر می گوید: « اون یکی بچه شِِ کوروش خان » تیمسار سر شکاری را از پنجره می دهد بیرون. می گوید: « خفه شو اکبر، تختِ گاز برو »
اکبر تخت گاز می رود. آهوی مادر گردن می کشد. هر دو آهو پا می گذارند به فرار، به تک و تاب و پرشتاب. جیپ بالا و پایین می پرد. دکتر پریور دو دست چسبیده است به دستگیره. سر کشیده است در شکاف بین دو صندلی و نگاه می کند به رد دو آهو. تیمسار سر شکاری را از پنجره می دهد بیرون. جیپ نزدیک می شود به دو آهو، تیمسار از پنجره نشانه می رود. اکبر می گوید: « هنوز که تو تیررس نیست » تیمسار قنداق را می برد بر گودی کتف. گردن خمیده بر شکاری و چشم در دوربین. اکبر می گوید: « کدامشان می زنین کوروش خان؟ » تیمسار انگشت می برد بر ماشه. آهوها کش و قوس می گیرند. باز می شوند در دو سوی بیابان. اکبر فرمان کج می کند سمت آهوی مادر. دکتر به پهلو پرت می شود روی در. تیمسار سر بلند می کند

- چکار می کنی احمق
- خوب چکار کنم؟ نمی تونم جفتشون با هم بگیرم که
- چرا اینُ گرفتی ... آهوی چهار پنج ماهه رُ ول کردی افتادی رد ننه ش
- دور بزنم؟
- بگاز ... بگاز تا قال نموندیم

جیپ نزدیک می شود به آهوی مادر، صد متر یا کمتر. اکبر پا چسبانده است به گاز. تیمسار نشانه می رود. « تماشا کن دکتر ببین چطور شکارُ تو فرار می زنم » می گوید، آهسته و شمرده. آهو اما می ایستد، یک جا و یک باره. پهن می شود روی زمین. اکبر می گوید « نفس برید » و پا می زند روی ترمز. خاک و غبار می رود به هوا. آهو زانو خمیده و پهلو چسبانده است به زمین، وارفته و افتاده، با چشمان باز و درخشان، بی پلک زدن. نگاه می کند به کرانه ی بیابان، بی نفس زدن. تیمسار پیاده می شود در حجم خاک و غبار. می آید بالای سر آهو. اکبر خم می شود و دست می کشد زیر گلوی آهو، بر توده ی سیاه رنگ زیر گردن. « این طوق سیاه چیه زیر گلوش » می گوید و نگاه می کند به صورت تیمسار.

- نه یِ وقت نشونه ای، چیزی باشه ... نظر کرده نباشه کوروش خان؟
- نظر کرده ی باباتِ؟

تیمسار می گوید و اکبر را پس می زند کنار. بر می گردد به دکتر. می بیند دکتر از پنجره گردن کشیده است بیرون. می بیند اکبر دست برده است بر سینه ی آهو. می گوید

- چی می خوای تو هی سیخ می زنی به این؟
- عینهو قلب می زنه ... زهره ترک شده بنده خدا

دکتر از جیپ پیاده می شود، دستمال به دست و کف دست بر بینی. اکبر دو پا می نشیند مجاور آهو. می گوید: « این که آبستن ِکوروش خان » تیمسار می گوید

- باز تو چرند گفتی ... الان فصل آبستنیِ؟
- خدا شاهده آبستنِ کوروش خان. نگاه شکمش کن

آهو شکم نشانده است روی خاک. توده ای شیری رنگ که پس و پیش می رود. اکبر می گوید: « نگاه، اینم از جست و خیز بچه ش ... آبستنِ به مولا » تیمسار نگاه می کند به اکبر، تند و پرغیظ. اکبر سر می اندازد پایین. دکتر پریور می گوید: « حالا که خودش تسلیم شده ازش بگذرید تیمسار » تیمسار شکاری را می گذارد روی چشم و از دوربین نگاه می کند. چرخ می خورد. بچه آهو ایستاده است روی کپه ی خاک. رو به شکاری و چند صد متر جلوتر. تیمسار نشانه می رود. « من شکارُ رودررو می زنم دکترجان ... از این مسافت » می گوید و ماشه می کشد. بچه آهو می افتد روی زمین.

آفتاب کشیده است پایین. نوار سرخ و نارنجی در حاشیه ی آسمان. خون موج می زند در کرانه ی آسمان. تیمسار و دکتر پریور نشسته اند زیر آلاچیق. حسن کله پز چای می آورد. اکبر دستمال را تر می کند و بنا می کند به گردگیری جیپ. دستمال را می گذارد عقب جیپ. نگاهش می افتد به آن سوی جاده. درجا خشک می شود. داد می زند

- ننه ی بچه آهو اومده دنبالمون کوروش خان

آهوی مادر ایستاده است رو به جیپ، حاشیه ی جاده. تیمسار بلند می شود. نگاه می کند به طوق سیاه زیر گردن آهو. دکتر نیم خیز مات آهو مانده است. اکبر می گوید: « اومده پی توله ش به مولا ... بدبخت شدیم رفت پی کارش » تیمسار خیره مانده است به آهو. چشم ریز می کند. می آید رو به جیپ. می نشیند پشت فرمان. استارت می زند. اکبر می گوید: « حالا نکنه تا قیام قیامت بیاد ردمون ... » و رو می گرداند به تیمسار

- اگه اومد چه کنیم؟ دامن کیُ بگیریم؟
- دامن ننه ت بگیر ... شاید شل بود اومد پایین
- ای بابا ...
- بتمرگ تو اکبررر

تیمسار می گوید. تند و خشک، گاز می دهد. دکتر می آید کنار دست تیمسار. اکبر نشسته است صندلی عقب. دست بر سر گذاشته و سر برده است بین دو زانو. تیمسار می راند، در امتداد جاده، رو به خانه. پرگاز و تند، ساکت و عنق. جیپ گم می شود در تاریکی شامگاهان.



سپیده نزده صدای شلیک گلوله چون طبل کوبیده آوار می شود در خانه. تیمسار از اتاق می پرد بیرون. نشیمن کم نور است و کل ناپیدا، تیره و تار و ناآشنا. جای شکاری روی دیوار خالی مانده است. می دود تا اتاق شهرام و رو در رو، اتاقِ پردود است با بوی باروت و شهرام گرده به دیوار با چشمان باز و حفره ای بر پیشانی و باریکه ی خونِ جاری، گرم و تازه و شکاری در آغوش.



---------------------
1-این داستان و نقد پس از آن با اجازه و رضایت شخصی نویسنده ی داستان آقای مجید میرزایی در این وبلاگ درج می گردد.
2- نقدهای وارده از جانب اشخاص مختلف بوده که جهت رعایت اختصار نام منتقد با حروف اختصار قید می گردد.
3- هدف از درج این نقد آشنایی برخی دوستان با نوع نقدیست که در جوامع کوچک ادبی امروز انجام میگیرد. از آنجا که
   در طی این نقد اختلاف و یا سوء برداشت نیز پیش آمده. جهت مستند بودن مطلب از حذف آن موارد خود داری می گردد.
4- کلیه ی نقدهای وارده و دفاعیات بعدی نویسنده به همان شکل اولیه در بخش کامنتها ی این وبلاگ وارد گردیده و از مرتب نمودن مطلب احتراز شده.

چرکنویس