۱۳۹۲ شهریور ۲۰, چهارشنبه

سوقات شمال (1)



صبحدم بود که برخاستم
دریا خشک بود و آسمان ابری
ماهیها  در تقلای رفتن در تور
له له می زدند.
مرغهای دریایی
 بر گستره ی ساحل سرخ
خوانی گسترده بودند
یک چشم اشک ، یک چشم خون
کوسه ها در التماس مرگی سریع
آرواره ها   پیشکش می آوردند.
من در کناره ی آبی که نیست
تکه ای از دلتنگیهای دلم را
سق می زدم .
آن دور دورها
ابری سیاه
بر جنگل ماتم گرفته  
آرام آرام
می گریست.
آب ی نبود ، هرچه بود
 خاکستر بود.
ماهیگیران  خسته ی نشسته بر کرانه ها
با تورهایی دروغین
بر سفره های تهی
افسانه های دروغ می خوانند

چشمانم را به ماهیان دادم
دستهایم را برای دعا به کاجهای بلند

غرق در خیال موجی که نیست
شنا کنان
تن سپردم به خاک تفتیده ی دریا.

>>خواهم رسید آیا بدانجا که آب هست ؟>>

از سمت ساحل اندوه
دستهای بَر شده به آسمان
جنگل کاج زیر لب می خواند:
خواهی رسید
 بدانجا
که....؟