۱۳۹۲ فروردین ۲, جمعه

عروسک


سرد بودم چون یخ

سرد چون مرمر خام

هیچ در من پیدا .

چون لبی سوخته از آتش آب ،

تشنه بودم ، تشنه

در کنار دریا.

دستهای تو تراشید مرا

هرم گرمای تنت گرمم کرد

قطره قطره

شدم آن گنج که میخواستی ام.

کوه بودم از یخ

پر زپیدا و نهان

پیچک دستانت

زیر تن پوش خیال

برتنم میلغزید .

داغ چون شعله ی شومینه که میسوخت به تب

بوسه هایت چون مُهر

جای جای لب من را می دوخت

خیس در همهمه ای شهوانی

پیچش سرو و صنوبر بودی

زیر دستانی از مرمر و باد

که تنت را می روفت

و عرق چون الماس

چشمکی میزد بر لاله ی گوش

و تنش می لرزید.

چه شبی بود

هماغوشی ما

تا خود صبح سحر ،

با صدای خورشید

چشمهایت خندید.

زان شب سودایی

آنچه برجای کنون مانده

دو تن ،

تن تو گرم به خواب

تن من کوه یخی ،

طعم گرمای هماغوشی را

می کند یک قطره

یک قطره

یک قطره

جمع در چاله ی آب .

 

بهار 92

 

 

۱۳۹۲ فروردین ۱, پنجشنبه

نور ، مه ،تار



باران مثل دم اسب میبارید و برف پاکن ها خوب کار نمیکردند.نیمه شب ،در جاده ای نظامی بودم و لند کروز را بی مهابا می راندم ،ناگهان تصویر مبهمی از یک آدم یکباره در زیر نور چراغها به چشمم خورد. از کنار آن رد شدم ،اما چند متر جلوتر بر تردیدم غلبه کردم و به عقب برگشتم.پیرمردی ترکمن بود که لای نمد چیزی را پیچیده بود و با دستانش آن را از باران محافظت میکرد.در را باز کردم و لبخندی زدم .میدانستم اینجا زبان بکار نمی آید.نه من کلام او را میفهمیدم و نه او زبان مرا. لبخندم را پاسخ گفت و به درون ماشین آمد.نه مثل ما شهریها ، انگار که وارد غاری میشود. دنده را چاق کردم و راه افتادم .هر از گاهی نیم نگاهی به پیرمرد می انداختم .هنوز لبخند را بر لبانش حفظ کرده بود. نگاهی به شیئی لای نمد کردم و با اشاره ای پرسیدم :حاجی ، این چیه ؟تفنگه ؟. نگاهی کرد و با خنده گفت : تفنگ نه ، تفنگ نه.
بعد چیزی گفت که یک جور کلمه ای ترکیبی با ساز بود ....ساز ، گفتم سه تاره ؟و با دستهایم شکل سه تار و عدد 3 را نشان دادم. دستش را بالابرد و عدد 2 را نشان داد. تابحال سازی با دو تار ندیده بودم. فکر نمیکردم اصلا بشود با دوتار صدایی از ساز درآورد.اشاره ای به پیرمرد کردم و ازو خواستم که اندکی برایم ساز بزند.شیشه ها از داخل عرق کرده بودند و جز جاده شوسه چیزی دیده نمیشد. پیرمرد دوتار را از لای نمد درآورد ، چنان به ظرافت که من نفسم در سینه حبس ماند. بعد آن را گویی کودکیست به بغل گرفت و شروع به نواختن کرد.زخمه هایش بندهای روحم را بصدا در می آورد .همراه با ساز مشغول خواندن شد.کلماتش مفهوم نبود ،اما لحنش ، گویی لحن
مادرم بود در لالاییهای شبانه و لحن پدرم در خواندن شاهنامه و لحن پدربزرگم در قرائت حافظ و شیرینی صدای نامزدم که کیلومترها از او دور بودم .همه ی اینها بود و نبود . چنان در حجم صدایش گم شدم که گذشت زمان را حس نمیکردم .بیرون در جاده مه بالا آمده بود و شیشه ها را در خود غرق کرده بود .تا کیلومترها ،تنها روشنایی دور و بر، نور زرد چراغهای ماشین بود که در دل شب سپید، فضا را میشکافت و به هیچ جا نمی رسید. لامکان شده بودیم ، گمگشته در فضایی اثیری.
 
-------------
پی نوشت : گرچه که این نوشته قدیمی است ، اما حس آن برایم یگانه بوده است و
بی همتا . شاید از آنست که هرازگاهی با یاد آن تجدید خاطره ای می شود، شاید آن
حس تداعی شود.
* من لم یشکر المخلوق لم یشکر الخالق . با تشکر از دوست گرامی که  نادرستی املای "بی محابا" را یادـآوری کردند
که بدینگونه تصحیح شد.
بی محابا : بی شرم و آزرم
بی مهابا : بدون ترس
منبع : لغتنامه دهخدا


 
.

۱۳۹۱ اسفند ۲۵, جمعه

نقش و چگونگی ساختار زمان در داستان

آیا  ساختار زمان در داستان با امتداد آن در زمان واقعی یکسان است ؟

بیایید فرض را بر این بگذاریم که داستان مثالی ما در زمان حاضر (1391) اتفاق می افتد ، در طی سیر داستان یکبار به سال

1345  فلاش بک زده شده و از زبان قهرمان به روایت  شرح حادثه ای  پرداخته میشود . درهمان مسیر قهرمان داستان مجددا

به سال 1363 اشاره میکند و خاطراتی را بازگو میکند و سپس با یک فلاش بک مجدد به 1344 برگشته و در نهایت با فلاش

فورواردی به زمان حاضر (1391)  بازگشت میکند. در چنین صورتی زمانهای :

  1. سال 1344
  2. سال 1345
  3. سال 1363
  4. سال 1391
در مسیر داستان بکار رفته . اگر استفاده از زمانهای گوناگون بشکل خطی می بود، قضیه ساده می شد ، اما پیچیدگیهای قصه

ما را وادار به اعوجاج و پیشرفت و پسرفت در زمان می نماید. در این صورت سال1345 که برای راوی ،  زمان حاضر

در هنگام روایت قصه بشمار می رفته ، برای زمان موجود در سال 1363 ، زمان ماضی و برای زمان موجود در 1344 ،

زمانی متعلق به آینده بشمار می رود. البته ممکن است که گاه نوشتن ، صاحب قلم اصلا به این موارد فکر نکند و تنها  مشغول

پیشبرد داستان باشد. اما بعنوان یک مسئله ی فنی در نویسندگی می تواند برای کسانیکه ، نوشتن ، دغدغه ی ذهنی آنها باشد،

بعنوان امری شایسته ی تفکر ، به آن پرداخت . منظور من از ارائه ی این پست ، بیشتر دریافت نظرات دیگر دوستان و همفکری

و مشورت با آنان است.

 

۱۳۹۱ اسفند ۲۲, سه‌شنبه

سایه های خیال


حوالی نیمه های مرداد بود و هوا ی قبرستان گرم و چسبنده .هرکس بدنبال سایه ای میگشت . آفتاب بی امان ،هر جای بدون پوششی  را می سوزاند. وسط هفته بود و همه از اینکه رحمت الله ،اینهمه روزهای خدا را رها کرده و صاف در چنین روزهایی سرش را روی خشت گذاشته ، عصبانی و کفری بودند. تابش آفتاب خیلی بیرحم بود ، اگر چند لحظه بیشتر یکجا می ایستادی حتی نُک  پنجه هایت در زیر روکش کفش شروع به سوزش میکرد . همه مثل دیوانه ها دور قبر خالی راه می رفتند و خدا خدا می کردند تا جنازه هر چه زودتر بیاید و قال قضیه کنده شود. حتی قاری  قرآن هم زیر بار گرما ی طاقت فرسا ،خیس عرق ، نفس نفس می زد و بدون توجه به خالی بودن قبر ، طوطی وار خواندن  آیات را شروع کرده بود.

 رحمت الله از آن دسته آدمهایی بود که کمتر کسی بود و نبودش را حس میکرد . می شد که روزها  از کنارش بگذری و تنها یک صدای آهسته همراه با خس خس سینه که میگفت : سلام آقا ، متوجهت کند که از کنار کسی رد شده ای . اکثر مردم هیچ  چهره ای از او بخاطر نداشتند. بعد از خاک کردن ، وقتی آخوند شهرک  خواست در باب اینکه  متوفی ،چه مرده ی نازنینی بوده ،داد سخن بدهد ، اگر اسماعیل  یگانه پسر و شاگرد رحمت الله نبود ، کسی بیاد نمی آورد که رحمت الله چند ساله بوده و در تمامی این سالها در شهر چه میکرده . برای همه ، رحمت الله مردی بود که هیچ کس نبود ، اما زندگی  در شهرک بدون او چیزی را کم داشت .

 ده سال پیش در یک شب سرد زمستانی ، رحمت الله  خسته از کار روزانه به آلونک

حصیریـش بر می گشت . با شنیدن صدای پارس چند سگ  ،با تعجب به دور و بر

خود نگاه کرد .ازسالها پیش ، پس از آنکه وظیفه ی خوراندن سم به سگهای ولگرد را در کنار بقیه ی کارها بعهده گرفته بود ، دیگر کمتر سگی  به او نزدیک می شد. فقط بعضی شبها  در رویاهایش ،صدای دندان غروچه و غرش مبهم  سگی را حس   می کرد که شاید متعلق به ماده  سگی  بود که صبح همان روز با تکه گوشتی مسموم  خفه  کرده بود.

او با سگها هیچ دشمنی نداشت ، اما کسی باید محیط شهر را برای آدمهایی که میخواستند بی هراس از گناه قتل زندگی کنند ، پاک . پاکیزه می کرد . کشتن سگها همیشه با سم نبود . بعضی ها با بو کشیدن گوشت متوجه چیزی می شدند و به آن غذای لذیذ لب نمی زدند. این جور مواقع تفنگ شکاری تک لول رحمت الله صدایی میکرد و سگ با چشمهایی که استغاثه در آن موج می زد، از او تقاضا میکرد که زودتر کار را تمام کند.

رحمت الله  نگاه کردن به چشمان قهوه ای سگها را خیلی دوست داشت .  گاهی اوقات ، در خلوت خودش عضلات صورتش  از یادآوری تکان های بی امان  بدنشان در لحظات  پایانی مرگ به رعشه ای خفیف می افتاد.

از شنیدن پارس و غرش سگها کمی جلوتر رفت و متوجه کودکی کِز کرده از سرما شد که از ترس  هجوم سگها  با صدایی آهسته هق هق می کرد. تفنگ را از ترک دوچرخه بیرون آورد و یکی از  آنها را نشانه گرفت .

با صدای تفنگ همه ی سگها پا به فرار گذاشتند ، تنها یکی زوزه کشان  مشغول آن رقص نهایی ، درخون خود می غلتید. با قنداق تفنگ به سر او کوبید و لاشه اش را روی ترگ دوچرخه انداخت . کودک را در بغل گرفت و به آلونک حصیری خود که در حاشیه ی شهر ، بکمک نخاله ی ساختمانهای شهری و کاهگل برپا کرده بود برد.

 حالا 10 سال از آن موقع می گذشت . سیگار زیاد و استکانهای الکل شبانه کار رحمت الله را ساخته بود. تنها با کمک آنها میتوانست خواب شبانه اش را از  سوال همیشگی نهفته در چشمهای قهوه ای  سگها ، خالی کند.

 

 -بابا رحمت این آبه که تلخه مثل زهرمار، چرا هر شب میخوری ؟

 = هیچ چی بابا ، بعضی چیزا از سرم بیرون نمیره . باید یه استکان کوفت کنم.

 

 هر چند یکبار ، اسماعیل پلاستیک عرق و قیفی را که روی طاقچه بود ،به رحمت می رساند تا شیشه های قدیمی جانی واکر را با عرق دو آیشه ی دست ساز پر کند. در  طی این سالها ،کم کم جای هر چیز را شناخت .

آن گردهای سفید سم بود. هرگز نباید به آنها دست زد. همینطور به تفنگ که گوشه ی اطاق به دیوار تکیه داده  بود و از لوله اش بوی خوش باروت سوخته می آمد. گرز بابا رحمت که این سالها نقش عصایش را هم بازی میکرد  و بخاری نفتی علاءالدین که همیشه قابلمه ای بر روی آن  قل قل میکرد ، اما مهمتر از همه ، عکسی رنگ و رو

 رفته از زنی که زمانی زیبا بود و در مرور زمان زیر انبوه دوده  و چربی رنگ میباخت .

 -بابا رحمت این عشقت بوده ؟

 = توله سگ مگه نگفتم بهش دست نزن !!!

 

 توله سگ خوشگلی بود .چند روز بیشتر از عمرش نمی گذشت  ،با پوزه ای کوچک و دندانهایی شیری که وقتی به او نزدیک شد بعلامت هشدار به او نشانشان داده بود. بابا رحمت با دیدن توله سگ سگرمه هایش در هم رفته بود.

 

-  این چیه آوردی ؟

 = همبازیه فقط . تازه بزرگ که شد میتونه  نگهبانی بده از خونه و...

 رحمت الله  با نگاهی سرسر به دور و بر ،نیشخندی زد که به سرفه اش انداخت .

 -                 =   نگهبانی ؟ از چی ؟ این تشک پاره ها ؟

 

 اما اسماعیل گوشش به این حرفها بدهکار نبود و این چند ماهه حسابی به توله سگ می رسید .حتی یکبار چند قطره عرق به او داد . با دیدن سگ که از تندی الکل مدام به پوزه اش پنجول می کشید و بالا پایین میپرید و پیف پیف میکرد ، نیم ساعتی با بابا رحمت از زور خنده روی زمین ولو شده بودند.

 با رسیدن سرما ،قوز بابا رحمت مدتی بود که آزارش میداد و اسماعیل را وا میداشت تا کمی پشتش را مشت و مال بدهد.

 مدتی بعد شبها در خواب سرو صدا میکرد و سینه اش به خس خس افتاده بود. چند ماهی گذشت اما حتی امدن بهار و  تابستان  هم تاثیری در حال او نکرد و بهتر نشد.دیگر تنها وقتی که دو سه پیک بیشتر می زد کمی شنگول می شد وبرای اسماعیل از زمانهای قدیم ، حرف می زد و باقی ایام با  ابروهای گره کرده ، ساکت و بدون کلمه ای  ،قوری

چای را جلو میکشید و  در حالیکه با قلپ های پی در پی چای جوشیده را به حلق می ریخت ،  تمام مدت به عکس رنگ  و رو باخته ی زن خیره می ماند.

 

 نیمساعت از یک گذشته بود که صدای لا اله الا الله  و آمدن جنازه ،خلق مردم را کمی باز کرد. در این فاصله کسانی از راه دور بر قبر خالی فاتحه ای خوانده بودند و خیس از هرم گرما با عجله قبرستان را ترک میکردند. قبر تنگ بود و تاریک . جنازه  ،همانطور که بلندش کردند سر خورد و در تنگنای قبر خوابید. سنگها را با عجله روی آن گذاشتند و دو سه نفر شتابان ، با چند بیل خاک ،فضای خالی را پوشاندند .اسماعیل دست در جیب کرد و

چند اسکناس مچاله شده در دستان قاری ، بهانه ای شد تا ساعتی بیشتر بخواند. فاتحه ای خواند و آرام بطرف دیوار قبرستان براه افتاد.

به دوچرخه که بدون صاحبش سر به دیوار گذاشته بود دستی کشید و برای آخرین بار بسوی قبر برگشت . هیچکس دیده نمی شد. تنها قاری را دید که از دور مثل کلاغی بالهایش را روی قبرها میکشد و بسرعت از قبر رحمت الله  که  نمناکی خاکش  ،تنها نشانه  ای بود  از دفن تازه ای در میان خیل مردگان بی نام و نشان ، دور می شود.  تفی بر روی زمین انداخت  و فحش زیر لبی داد . پا بر روی رکاب دوچرخه گذاشت ، با چند لی لی روی

زین پرید و بسمت آلونک براه افتاد. دوچرخه که بوی خوش آشنا را حس کرده بود ، به نرمی می خرامید.

 

 دم غروب بود. کتری هنوز روی چراغ قلقل می کرد.کمی از زور گرما کاسته شده بود. نگاهش به شیشه ی نیم خورده ای افتاد که گوشه ی طاقچه خودنمایی می کرد . استکانی  را پر کرد  و بدون نفس بالا رفت . تند بود  و تلخ . برگشتش ، گلو و بینی را  می سوزاند .دومی را آرامتر خورد .

آهسته صندوقچه ی خرت و پرتها را که در ته اطاقک بود جلو خود کشید . دنبال عکس زنی گشت که چند وقت پیش از روی پاکت چای شهرزاد بریده بود . دستی به روی زن کشید.  به آهستگی بلند شد و عکس زن رنگ و رو باخته را درآورد و عکس تازه را جای آن، به کناره ی آینه چسباند .زن لبخند می زد.

 

 نگاهی به توله سگ کرد که دم در کلبه روی خاک ولو شده بود و له له میزد . تکه ای نان را از توی سفره در آورد و در آب گوشت مسموم غلتاند و به آهستگی جلوی سگ انداخت . توله سگ دماغش را جلو آورد و بو کشید ، بعد به آهستگی سرش را چرخاند و با چشمان قهوه ای به اسماعیل خیره شد .

 

 -          بخور بخور خوشمزه س ، بخور

 

  توله سگ آرام آرام شروع به خوردن نان خیس کرد. اسماعیل  در حالیکه به دیوار

 تکیه داده و  استکان عرق  را مزه مزه میکرد ، به نرمی با دست لوله ی تفنگ را نوازش

می داد.