۱۳۹۴ تیر ۷, یکشنبه

دکل نامه



 در باب آن دکل که گم شده !


ای دکل ای مرهم زخم زمین
ای دکل سولاخها را التیام
ای دکل بالا بلندی چون تو نیست
نی به خمره نی به ساغر نی به جام
ای دکل گمگشته ی قوم یهود
در پی ات ویلان به صحراهای شام
ای دکل ای اژدهای قصه ها
جای آتش از دهانت نفت خام
ای دکل از ما چه دیدی گم شدی
رفتی آنجایی که ناید در کلام
ما مگر بد صاحبی بودیم که
رفتی و ترکم نمودی بی مرام !
روز و شب پرسان جایت بوده ام
در دل دریا و در بین خیام
عاقبت گفتند گنجشکی تو را
برده و بنموده بر شاخت مقام
گفت آن قایم کند در چیز خویش
عرض کرد گنجشک به بغضی ناتمام
گر بگنجد راست گوید این دغل
ما کجا و این دکل ،جون بابام !
الغرض گم گشت و ناپیدا شده
رفته وردست طلاها والسلام !
:)

۱۳۹۴ خرداد ۲۹, جمعه

دیدار

در خواب بودم که آتش گرفت پيراهنم
از هرم دستهاي خيال تو
اي يگانه مشعل سوزان


اینجا
که ابرهای شک و تردید
بر زمین سترون سوخته
از بادهای فراموشی
آبستن اند و بارور ،
هر روز
در خیال عبثی
تار و پود این حصیر بی انتها را
با دستانی از امید
با اشک و خون
پیوند می زنم.

سویی به چشمی نمانده
دستی برای دعا !
و یاد تو اینک
باز آمده از زمانی نامعلوم
کورسویی ،
رفته تا کجا !





* لینک شعر با صدای خودم /فقط باید موقع دانلود فیلترشکنتان را از کار بیندازید.

http://s6.picofile.com/file/8194484268/record%DB%B2%DB%B0%DB%B1%DB%B5%DB%B0%DB%B6%DB%B1%DB%B9%DB%B1%DB%B0%DB%B5%DB%B6%DB%B2%DB%B3.mp3.html
 

۱۳۹۴ خرداد ۲۱, پنجشنبه

داعش ماعش !


ساعت 6:10 دقیقه بود که صدای زنگ موبایلم در آمد.ناک ناکش کردم و خفه خون گرفت . بلند شدم و قرص فشارم را با ته گیلاسی از آب سرد بالا انداختم .آهسته به طرف در تراس رفتم تا ببینم که خبری شده یا نه ، که الحمدلله معلوم شد هنوز پای داعش به خیابان ما نرسیده . چایی را بار گذاشتم .صدایی از سمت پاسیو شنیدم ، خیلی مشکوک بود .با ترس و لرز در را باز کردم و به گوشه و کنار پاسیو نگاه کردم ، پشت موتور کولر را هم نگاه کردم .خوشبختانه هیچ خبری از داعش نبود. برگشتم و یک قرص معده را با کمی چای ته مانده ی دیشب بالا انداختم .تلویزیون را روشن کردم .اخبارگو ضمن صلوات بر محمد و آل محمد گفت که شکر خدا در مملکت ما از ساعت 6 تا این لحظه ،فقط 35 قتل و مقدار ناچیزی اختلاس و دله دزدی و 750 مورد طلاق و هفده تا هم تجاوز صورت گرفته که 8 مورد آن با اجازه و بقیه بدون اجازه بود، در صورتی که در بقیه ی دنیا از شدت کشت و کشتار ، مردم همه در خانه هایشان چپیده اند و سر دیش هایشان را بسمت ما کرده اند تا از خبرهای خوب ما کمی قوت قلب بگیرند! .بعد تک سرفه ای کرد و گفت که آمارتصادفات جاده ای در بین ساعات 6 تا الان که شش و خورده ای هست ، فقط 65 مورد منجر به جرح بوده که از این تعداد فقط ، دقت کنید !فقط 3 مورد مرحوم داشته ایم و مابقی افراد بطور سرپایی مورد تجاوز ! ببخشید مداوا قرار گرفته و به کانون های گرم خانواده برگشته اند.
پاشدم و از روی اُپن آشپزخانه ، قرص اعصابم را که خیلی ریز و صورتی بود به ته حلق روانه کردم . دکتر گفت< ناچارا از این صورتیها واسه ت نوشتم ، درسته که دخترونه س اما در عوض ریزه میتونی کف دست قایمش کنی تا کسی نبینه و آبرو ریزی نشه !>
خبر خوب دیگر هم این بود که داعش جرات حمله به ایران را ندارد ! خیلی خوشحال شدم ،هم از آمار کم تصادفات، هم از جرات نداشتن داعشی ها . بلند شدم و با خیال راحت به توالت رفتم .اینجایش را چون کمی مستهجن است و بدآموزی دارد نمی نویسم .اما تنها اشاره می کنم که سیفون را که کشیدم ، عادتم اینست که دوبار سیفون بکشم .یکی اواسط کار و دیگری اواخر کار. دیدم که ای دل غافل از آب خبری نیست .حالا دیگر بعدش را نمی گویم اما خیلی شک برم داشت که کار کار داعش است. معده ام تیر کشید .دستپاچه و مضظرب بطرف یخچال رفتم و شیشه ی شربت دست چپی را بشدت تکان دادم و تا نصفه سر کشیدم و بلافاصله با صدای قار و قور شکم متوجه شدم که چه کار اشتباهی کرده ام! آخر من همیشه شربت معده ی ملینم را دست راست می گذارم و شربت معده ی سفت کننده را دست چپ .اینجا بود که مطمئن شدم داعش تا داخل خانه هم نفوذ کرده !
به تلویزیون نگاه کردم . اخبارگو در ضمن قورت دادن یک قرص با آب گلو ، با قید قسم حضرت عباس ،اصرار می کرد که جای هیچ نگرانی در باره ی داعش نیست و تنها موضوع نگران کننده ، بی آبی و ریزگردها و خشک شدن دریاچه ها و آلاینده های نفت و بنزین و تورم و فروش بالای چاقو و کارد سلاخی در بازار سیاه به قیمت مفت ! و کمی هم اختلاس و موردآخر گرفتگی فزاینده ی چاههای مستراح در پایتخت ، در سالها و شاید دهه های آتی است که پیداست ربطی به داعش ندارد.
چای را دم کشیده و نکشیده با لقمه ای نان و پنیر هورتی بالا کشیدم و برای اطمینان از بالانس خون قرص آهن را هم پشت سرشان فرستادم. ساعت دیگر 7 شده بود .در را قفل و آژیر خطر را فعال کردم و بسمت ماشین راه افتادم. پراید سفیدم مثل باکره ای معصوم در لباس عروسی خودنمایی می کرد دزدگیر را غیر فعال کردم .فلاشر ها برای چند لحظه روشن شدند.همیشه از این کارم خوشم می آمد. یکبار دیگر آنها را روشن و خاموش کردم. در پارکینگ باز نشده ،صدای دیلینگ موبایل در آمد . یکی از دوستان روی واتساپ عکسی فرستاده بود.خون در رگ هایم منجمد شد. عکس دو پراید که چند مرد نقاب پوش با پرچم داعش روی آنها ورجه وورجه می کردند !. آهسته دستم را در جیبم کردم و سه چهارتا از قرصهای صورتی را یکجا بلعیدم.

۱۳۹۴ خرداد ۱۸, دوشنبه

بی بی بیگم



دوباره دستم  را داخل جیب کردم . خبر کوتاه بود . روی تکه ای از کاغذ رنگ پریده ی  تلگراف ، با فونتی بریده بریده .جابجا کم رنگ و پر رنگ . انگار نفس نفس می زد  <پدر مرد.خودت را برسان> . جای چیزی در آن خبر خالی بود.

راننده ماشین را کنارجاده نگهداشت و پرسید <حالا مطمئنی همین جاس؟> سر تکان دادم .پیاده شدم. گورستان  مثل زمینی بایر ، خالی و متروکه بود . چند قبر قدیمی . روکشهای ترک خورده ی ،سنگهایی که با لگد آدمها از جا در رفته بودند. بی درخت ، دیوار یا حتی نشانه ای ، قبرها  پیر و زوار در رفته بودند. نمی دانستم چه کنم ! کنار قبری که با خاک یکسان شده بود نشستم. سنگ زمختی بالای مقبره می گفت که "بی بی بیگم " اینجا خوابیده است.سلانه سلانه بطرف ماشین برگشتم.

< بعد از شما ،خونه بی صاحاب شده بود! گچ دیوارها طبله کرده بود و دل و دماغ برا پر کردن حوض نمونده بود.  کاشیها لق می زدن و یکی یکی می افتادن تو حوض بی آب و بی ماهی ! پله های کنار ایوون ، یادمه فرامرز همونجا نشسته بود یواشکی گریه می کرد. انسیه خانم هم هی تو ایوون بالا پایین می رفت خدا خدا می کرد. ایوم بدی بود آقا ، خیلی بد !>

بی آنکه در بزنم پا بدرون دالان گذاشتم .خانه مثل همان وقتها بود، جز آنکه  چند جایی گچ دیوارها طبله کرده و یکی دو ردیف کاشیهای حوض وسط حیاط سرجایشان نبودند. فرامرز روی پله های منتهی به ایوان نشسته بود. مادر گیج و گنگ جلوی در اطاق پدر رژه می رفت و دستهایش با هم بازی می کرد.
آهسته طوری که مادر نفهمد گفتم :<تا خبر رسید راه افتادم .اما دیر رسیدم انگار!> فرامرز لب هایش را گزید < بردیمش دکتر. گفت خطری بوده ، یکی دو روز دیگه مرخصش میکنن از مریضخونه>
 با آب حوض دست و رو را تر کردم . ماهی ها دستپاچه به هر طرف فرار کردند.نگاهم به ایوان افتاد، جنازه ی پدر را در پارچه ای پوشانده بودند. مادر از حال رفته بود. زنهای همسایه شانه هایش را می مالیدند و گلاب به صورتش می زدند. توی حیاط چند دیگ آب جوش روی کنده های هیزم قلقل می کرد.

< وقتی براتون تلگراف زدیم ، یه شب بود که تو شبستون نگهش داشته بودیم ، گفتن میت بو میکنه ،آوردیمش تو ایوون .مادرت خدا بیامرز تا می اومد و چشمش به آقات می افتاد از حال میرفت .زنهای همسایه حواسشون بهش بود .بهش دلداری می دادن تا مبادا یه دعفه خدانکرده پس بیفته ! تو چی شد که نتونستی بیای ؟یکدفعه غیبت زد ، رفتی که رفتی !حالام اگه تلگراف نمیکردن واسمون ، چه میدونستم کجایی اصلا ، مرده ای ، زنده ای ! میدونی  خُ  خیلی ساله  !>

<آره ،اومدم ، اما گمونم خیلی دیر رسیدم ، نشد دیگه . دست خودم که نبود ، نشد دیگه !>

کاغذ تلگراف را بیرون آوردم .زرد شده بود . راننده داد زد :<خاک کفشاتو بتکون بعد بیا داخل> پاها را محکم بزمین زدم اما فقط خاک بیشتری روی کفشها نشست.روی صندلی داخل اطاقک زوار در رفته نشستم .

<خودت که میدونی ، مو که حرفی نداشتم ای همه سال ! اما از مرکز غدقن کرده بودن .سرگرد می گفت دستور اکید اومده. حتی خواست تحت الحفظ و با دستبند اعزام کنه . مو پادرمیونی کردوم . تازه اومده هنو ئی چیزا حالیش نیس ، بخیالش چارتا قپه گذاشتن رو شونه ش یه گهی شده !>

ماشین تلق و تولوق کنان راه افتاد. دستم را از پنجره بیرون بردم و تلگراف را به باد سپردم. استوار ماشین را نگهداشت و دنبال کاغذ به این طرف و آنطرف دوید . هن و هن کنان برگشت ، خوانده بودش . <شرمنده ، می دونوم بعد اینهمه سال نباس ...> سرش پایین بود و کاغذ لای انگشتهایش می چرخید < ئی روزا زیر هر بته خاری یه دیوثی نشسته راپورت می ده .گفتوم چیزی نباشه، یه دعفه شر نشه برامون ! >

<وختی دیدیم خبری ازت نی ، جنازه رو خاک کردیم .خوبیت نداشت میت بیشتر از این رو زمین بمونه . انسیه خانم و فرامرز هم چندسالی بودن اما هی ! خاک سردی میاره. یه روز جمع کردن و رفتن بوشهر ، خونه رو هم سپردن به من تا اگه خبری ازت شد بی جاجومه نمونی . هی هی چی میدونستم قسمت دیدنت اینجا میشه و این وعضیت !>

در اطاق باز شد.استوار سرش را تو کرد.<میگوم اینجایی؟ بیا بیا اینجانه امضا بزن که ئی قرمساق مانه کشت ! همی سروانه میگوم. بخالت سرگرده؟ نه بابا سروانه هنو ، اما عشق میکنه بهش میگوم سرگرد. دیروز آمارته میگرفت .میگفت چرا نمیاد پاسگاه هر روز حاضری بزنه .گفتومش حال نداره ، ناخوش احواله ! پفیوز میگه  په هر روز خودت برو حاضریشه  بگیرو بیا .انگار مو گماشته شوم!> سرفه ی خشکی کردم<چیزی می خوری؟ > استوار یکبری شد <چیزی داری؟> نگاهی به بطری پلاستیکی کنار یخچال انداختم <ای یکمی هست!> هیکلش درگاه را پرکرد <آره بریز ، اما قد یه استکان . نمی خوام ئی الدنگ ازوم آتو بگیره سر صبحی>
دکتر بهداری  دو سه مرتبه گفت< نفس بکش،نفس عمیق، حالا آروم > گوشی را برداشت  و لخ لخ کنان پشت میزش رفت و چیزی نوشت .<بیا بگیرش این برای پاسگاس .باید اعزام بشی مرکز .اینجا با ان چهارتا قرص گچی و دوتا شربت کاری ازمن برنمیاد !> سرفه ی خشکی روی برگه اعزام  کردم . نگاهی کرد <خوبی  بدی دیدی حلال کن منم هفته ی دیگه رفتنی ام !>  نیشش بازبود ، من هم خندیدم . فکر کردم کاش می شد سر راه ، سر خاک هم برویم.

<والله مو خیلی چکش زدوم . گفتوم قدیمیه ،  ئه وختی مو یادمه همینجان . نه والله کس و کاری هم خو نداره ،نه ملاقاتی نه نامه ای نه چیزی ، یعنی ما ندیدیم تا حالاش ! کجانه  داره بره  تو این بیابونی جناب سرگرد! پدر خر قرص نه خورده بود!  ئه قد خوندوم ، تا آخرش از خر شیطون پیاده شد.> کلاهش دستش  بود واین پا و آن پا می کرد.<میگوم حالا کسی هم داری بیا جلوت ؟>

<فرامرز گفت برات تلگراف فرستاده .کسی خبر نداشت دستت هم رسیده یانه ! آقا فرامرز هرچی که تو اطاقت بود جمع کرد. نصف شبی چالشون کرد تو همو قبرستونی که آقات خاک کردیم . یه سنگ هم برا نشونه گذاشت رو قبر خالی ! می گفت: "به عقلشون نمیرسه اینجا دنبال ئی چیزا بگردن !" دیگه حالا به چه درد می خورن ! با نوک چاقو رو سنگ کند "بی بی بیگُم "  و اومدیم >

فرامرز با کیسه ی پشتش هن و هن می کرد.زیر نور مهتاب رفتیم تا به قبرستان قدیمی رسیدیم. فرامرز و رجب نفس زنان گودال را کندند.کیسه را توی گودال جا کردند و خاک رویش ریختند. فرامرز غرغر می کرد<چقدر آقام گفت آخر و عاقبت نداره، گوش نکردی .اینم آخرش !> و با پهنه ی بیل رو سر خاک کوبید. رجب سنگی آورده بود.فرامرز زیر نور ماه با تیزی چاقو اسمی رویش کند< یادت باشه.هر وقت آبها از آسیاب افتاد، این اسم یادت باشه.بی بی بیگم !>  

<ئی همه وقت ازت بی خبر بودیم. کجا بودی؟ پیرمون کردی ! آقات خدابیامرز که رفت . تو هم رفتی! انسیه خانم و فرامرز هم که رفتن ! من موندم و اون خونه ی درندشت .چند دفعه آقا فرامرز پیغوم پسغوم داد که پاشو بیا بوشهر ، دلم راه نمی داد.همه ش یه چشم به در حیاط بود یه چشم به پیچ جاده .حالام خو اینطور ! پرسون پرسون اومدم .جواب درست حسابی هم خب نمیدن که ! اینجام که سراغته گرفتم گفتن سه هفته س آوردنت . دکتر میگه بیخود ئی سه روزه میای میشینه کنار تخت .میگفت مریض رفته تو کما .هیچ چی حالیش نیس ! .اما به رای اینا نیست خو ، هرچی قسمته، پیشونی نوشت هر کی یه جوره   >

هوا گرم و راه طولانی و پر دست انداز بود، استوار به راننده و سرگرد و بخت خودش فحش می داد . چشمهایم به دشت باز روبرو خیره مانده بود.