۱۳۹۱ دی ۳۰, شنبه

حرف نگفته





همیشه

من

در انتهای سکوت بودم

و آغاز کلمه،

 نزد تو بود.

 دو روی یک صفحه ی کاغذ

بی هیچ فاصله ای.

هیچ  فاصله ای اما،

 چون دوسوی این دیوار ،

بی رحم و موازی  و ممتد

نبوده هیچ جا.      


ماه درون برکه بودم و تو سنگ

سکوت بیشه بودم

  تو ترق تروق نی

که می شکند خستگیهایش در سپیده دم .

 من بوم خالی منتظر

 تو قلم موی غرقه به رنگ.

همیشه هیچ                                                   


فاصله ای بوده  بین ما

بقدر هزار موج

بقدر هزار سنگ

بقدر هزار نی

بقدر هزار دَنگ*

بقدر هزار صفحه ی خالی

بقدر هزار رنگ

بقدر هزار سکوت

بقدر هزار زنگ


بین من و تو ،

 بین  ما

بین دو ساحل  تک افتاده ی  ازهم جدا

این جاری همیشگی

این بی کرانه تا ابد                              

شط  سکوت

همیشه فاصله ایست
 
آرام و بی صدا .

۷ نظر:

ناشناس گفت...

ام المساحی قیامت بود!
حلالتان باد شما جنوبیها آن شیری را که از دایه تخیل خورده‌اید!
رنگ و بوی "عبدوی جطِ" "آتشی" و "اهل غرقِ" "منیرو" از آن می آمد.اگرچه هر کدام از یک سمت این خطه طولانی می‌آیید، از این بندر تا آن بندر ...
حتی گلستانِ شیرازی با آن نظام و چفت و بسط پولادینی که کلماتش را به نظم و نسق می کشد، وقتی پای به مناطق نفت خیز خوزستان می‌گذارد "مد و مه" را می نویسد که قیقاج تخیل بر دوچرخه کلام است!
یعنی گرمای طاقت سوز است که اینچنین افشره‌ای از تخیل را در کلمات می‌نشاند؟

ضمناً...
مشمول ذمه خواهی بود اگر سانسورم کنی! ای ضد آزادی بیان! ای سانسورچی! ای دیکتاتور!
.....
داش جوات! بدادم برس! هل من ناصرا ینصرنی؟

کیوان

ناشناس گفت...

کمی که از شگفتی ناشی از لذت خواندن ام‌المساحی فاصله بگیریم، می‌توان مولفه‌های سازنده ضعف و قدرت آن را نیز، دید و برشمرد:
نقطه قوت اصلی در این نوشته وجود ندارد! یعنی نمی‌شود یک نکته را از آن بیرون کشید و گفت این نقطه قوت این متن است.
اولا فضا سازی بسیار چیره دستانه و در عین قوت نویسنده با اقتصاد و به اندازه بکار گرفته شده. نویسنده از قدرت خود در شناخت و توصیف فضا مست و بی اختیار نشده و گنج خود را به اندازه خرج کرده‌است.
ثانیا گفتگو یا دیالوگ اگرچه جایی در داستان ندارد، اما مونولوگ یا تک گویی هویت بخش اصلی اثر است.
مونولوگ بار اصلی شخصیت سازی را بردوش می‌کشد. راستی هیچ دقت کرده‌اید نام دوچرخه سوار چیست؟
من ناچار شدم برای بیاد آوردن نامش متن را دوباره از اول تا به آخر بخوانم تا بفهمم نویسنده هیچ جا معرفی اش نکرده! پس چرا فکر می‌کنیم نامش را خوانده‌ایم؟ چون با ما حرف زده! بله تمام مونولوگهای متن در حقیقت گفت و گوی دوچرخه سوار با ماست! چیزی که -اگر دقت کنیم- از پیرزن (ام المساحی) دریغ شده. حتی مسیر و مقصدش را به زبان نمی‌آورد تنها " ... با نگاه کوت عباس را نشان داد ". پس حرف زدن یک نشانه است. نشانه آدم بودن. نشانه آشنایی. و شاید نام ندارد چون می‌تواند جای هر یک از خواننده‌ها باشد. در حقیقت هر خواننده‌ای یک دوچرخه سوار است. دوچرخه سوار نگونبختی که: موقع برگشت از شهر بحساب خودش و برای میانبر زدن راه ،گذارش به آن
جاده ی قدیمی افتاده بود.

نکته دیگری که تسلط نویسنده را بر ملا می‌کند و از تکنیک های نسبتا جدید روایت (ادبی یا سینمایی) است، نمایش غیر مستقیم علل ترس (یا همان خشونت) است. فیلم جادوگر شهر بل را دیده‌اید؟ (البته من خودم فقط نقدهایش را خوانده‌ام!) هیچ وقت جادوگر به نمایش در نمی‌آید. هیچ اثری از خون و خشونت نیست.
اولین اشاره به ترس چهره مرد ترسیده‌است. از چه چیز ترسیده؟ هنوز معلوم نیست ولی آثارش را می‌بینیم. دومین نشانه معرفی ترسهای کهنه دوچرخه سوار است: " .. اول از کفتار ، بعد از شیرو سگ ملاحسین ..." و ما ناگهان درمی‌یابیم او آنچنان ترسیده که چشمش به دنبال همان شیروی وحشی و سفید رنگ می‌گردد.
ترسی که حتی باعث می‌شود:
"پنجشنبه غروب که می شد حتی کفتارها هم دور و بر راه قبرستان قدیمی پیدایشان نمی شد"
البته دیگر می‌دانیم که پنجشنبه غروبها چه اتفاقات وحشتناکی می‌تواند بیفتد. با اینهمه ما تنها آثار خشونت را می‌شنویم. و ترس که سرچشمه‌اش همان جهل و ناآگاهی است بیشتر و بیشتر در دل ما خانه می‌کند. بدون آنکه منشاء آن شناخته شود. یا حتی نامگذاری شود. که این دقیقا همان تکنیکی است که خیلی طول کشید تا به سینما رسید. البته تا اندازه‌ای طبیعی بود؛ سینما باید خیلی بالغ می‌شد تا از نقطه قوتش (یعنی نشان دادن) به مثابه یک تکنیک چشم بپوشد.
نکات ریز دیگری هم هست که آدم را بوجد می‌آورد تنها یکی دیگر را می‌گویم و رد می‌شوم: دوچرخه سوار دارد به عفریته‌ای که به اشتباه برای رضای خدا سوارش کرده دلداری می دهد و او را از دست بفرمان خود در هدایت دوچرخه مطمئن می‌کند (وای که چقدر این تعریف از خود به اندازه لحن و لهجه و توصیف آب و هوا آشنا و بومیست!) که:
شیارهای خشک شده ی باقیمانده از سیلابهای فصلی ، سطح جاده ی مال رو را ترک ترک و پر دست انداز کرده و با وجود مهارت دوچرخه سوار ، دوچرخه هر از گاهی با غلتیدن از یکی به دیگری به تلق تولوق می افتاد
و این درست پس از آن می‌آید که می‌خوانیم: "... پیرزن حرفی نزد اما سفت و محکم به کمرش چسبید .." و ما با دانستن اینکه:
"...جنازه ی آدمهای بی نام و نشانی را پیدا می کردند که همه یکجور مرده بودند. با چشمهای وق زده ، شق و رق با پوستی خشکیده انگار آب بدنشان را کشیده باشند و در پهلوهایشان اثر دو جراحت مثل تیغه ی بیل ..."
منتظر بودیم که آن "شیار" را در بدن دوچرخه سوار ببینیم و نه بر زمین خشک سله بسته!
تنها پیشنهاد من برای این قطعه درخشان تغییر نام آن است! شاید برای منِ غیر جنوبی در ابتدا معنایی نداشته باشد، اما حس تعلیق را از خواننده جنوبی و آشنا می‌گیرد. و البته از اعتماد به نفس نویسنده سرچشمه می‌گیرد که به خواننده جنوبی اش می‌گوید ببین دستم را رو می‌کنم و از حالا به تو می‌گویم که راجع به چه خواهی خواند! اما باکی نیست، بازهم قدرتش را دارم که بترسانمت! این هم البته نقطه ضعف نیست، اما من دیوانه تعلیق و گره گشایی در آخرین لحظاتم! یک خواننده لاعلاج جنایی های کلاسیک!

کیوان

کیوان گفت...


"دو روی یک صفحه کاغذ
بی هیچ فاصله‌ای."
تشبیه جدیدی بود. تا حالا جایی نظیرش را نخوانده بودم.

ناشناس گفت...

سلام و درود جنوبی عزیز
تشکر اول از خودت بخاطر اجابت خاهشم درپست قبل
تشکر دوم از کیوان عزیز برای نقد پخته و خوبش درمورد متن اضافه شده ی جدیدت
یاد این جنوبی دلاور هم سبـــز
. . . . . .
هیچ پیش آمده کز هستی دلگیر شوی
هیچ پیش آمده کز جان و جهان سیر شوی
هیچ دانی چه گرانبار غمی است
کز پس عمری با سعی و عمل خو کردن
فارغ از سیر فلک رو به زمین آوردن
وانگهی
این سیاه کار هوسباز سراپا نیرنگ
بزند چرخی و بازیچه تقدیر شوی
هیچ می دانستی
چه غم جانکاهی است
نوز برنامده از چاله، فتادن در چاه
نوز نگشوده ز افسانه و افسون گره ای
با دو صد بند گران بسته تزویر شوی
هیچ دیده ستی در پهنه گیتی جایی
کاندر او نسل جوان
از پس عمری شور و طلب ،جوش و خروش
خسته از بار ملالی که گرفته ست به دوش
مشت خود بر دهنت کوبد و آشوبد، اگر
بشنوداز تو دعایی که:
برو پیر شوی
هیچ باور داری
زیر این بر شده دُود وَش زنگاری
سرزمینی است عجب
همه چیزش وارون
کاندر او مرگ به از زندگی است
شرف انسان در بندگی است
دیده گریان خوب است و لب خندان بد
موهبت های خدا فقر و نیاز و مرض است
که کنی عصیان، روزی تو اگر سیر شوی
هیچ پنداشتی ای بسته به آینه امید
عاشق صبح سپید
ای به سودای طلوع سحری جسته ز جا
راهپیمای جهان فردا
کز پس عمری سعی و عمل و شوق و امید
زیر آوار شب تیره زمین گیر شوی
هیچ می دانستی
وندر این دامگه جهل و جنون رزق و ریا
به گناهی که چرا دم زدی از چون و چرا
هدف ناوک مرد افکن تکفیر شوی
هیچ پیش آمده کز هستی دلگیر شوی
هیچ پیش آمده کز جان وجهان سیر شوی .س.سیرجانی

آق میتی گفت...

@کیوان جان
ممنونم بابت لطف هایت و نقدت بر (ام المساحی) و وقتی که میگذاری برای خواندن من.

@ناشناس جان
شده آیا که زجانان خودت سیر شوی
آسمان جای تو یکباره زمینگیر شوی
راهها صعب ،زمین سخت،جوانی در کف
عمر طی میشود و تا برسی پیر شوی

آخ که از سیرجانی گفتی که یلی بود که مرگ را بسخره گرفت .
گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن
شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت

و ننگ و خجلت ابدی برای بیشرمان درازدست کوته آستین برجای گذاشت.

بابک گفت...

باید برم روی این یکی کمی فکر کنم
از تشبیه های دو سوی دیوار، ماه درون برکه، ترق توروق نی خیلی خوشم اومد
دس مریزاد

قدیسه گفت...

یعنی میشه روزی اینجا از وصل ها بخونیم... به جای این همه فصل های سرد... چنین باد...