۱۳۹۲ خرداد ۱۷, جمعه

زخم قدیمی


 گیلگمش بر روی زمین دراز کشید تا بخسبد و مرگ در تالار درخشنده ی قصر وی را در آغوش کشید.


(افسانه ی گیلگمش)



شاید برای اولین بار باشه که میخوام در باره ی خودم بنویسم .تا همین چند روز پیش فکر میکردم اینکار ، کار احمقانه ای هست .شاید هم چون من همیشه یکجورهایی قصه های دیگران رو نوشتم ، نوشتن در باره ی خودم کمی واسه ام سخت باشه.
خیلی وقتها فکر کرده ام که برای چی می نویسم ؟ خب اینهمه آدم هست که من  می شناسم ، تو هم می شناسی ، هیچکدوم ، هیچوقت حتی برای یکبار هم که شده قلم روی کاغذ نگذاشته اند و یه خط از زندگیشون رو واسه هیچکس تعریف نکرده اند تابحال . همه هم خوب و خوش اومدن تو این دنیا و خوب و خوش رفته اند به اونجا که بقیه میرن . یک روز دو روز نهایتش یک سال ، بعد دیگه کسی اونها رو بیاد نمیاره . اصلا انگار که اومدن و رفتنشون واسه هیچ بوده . همینطور عددی به عدد آدمها اضافه کرده اند و بعدش هم هیچ . شاید من از مرگ میترسم که اینقدر نگرانش هستم . از اینکه من هم مثل بقیه اینهمه بی نام و نشون بیام و برم . شاید هم دچار این فکر احمقانه
هستم که برای هرچیزی معنایی پیدا کنم ! خب اومدن و رفتن صرف ، بی هیچ رد پایی ، هیچ معنایی نمیتونه داشته باشه ولی واقعا یه رد پا گذاشتن ، یه اثر که نشون بده یه روز یه نفر توی این دنیا اومده و نفس کشیده و عاشق شده و بچه پس انداخته و خورده و خوابیده و هزار جور نقشه کشیده و خیلیهاشو به ثمر نرسونده ، همه ی اینها اینقدر مهمه که کلی وقت بگذاری و بشینی در موردشون بنویسی ؟
حالا که نگاه میکنم در طی این چند سال همه اش راجع به دیگران نوشتم .آدمهای دیگه و زندگی های دیگه . الان که نگاه میکنم یه جور پارادوکس تو رفتارم میبینم . من میخواستم خودم رو با نوشتن بجا بگذارم اما الان میبینم که این کار رو واسه دیگران کردم .وقت زندگیم رو صرف نوشتن زندگی ادمهای دیگه کردم . امروز می بینم که هیچ کس من رو نمیشناسه . همیشه زیر به اسم مخفی بودم .اگر که سالها بعد ، قرنها بعد هم کسی نوشته های من رو بخونه ، هیچوقت متوجه نمیشه که من واقعی کی بوده ام ؟شاید کسانی با خوندن داستانها عاشق من شده باشن ، اما متاسفانه همین هم من رو تسلی نمیده . اونها عاشق یک اسم شده اند و فکر میکنم ، همونطور که بارها اتفاق افتاده وقتی با من واقعی اشنا شده اند ، همیشه مجبور بودم که برای دست پیدا کردن به عشق با قهرمان داستانهام مبارزه کنم و گاهی هم در یک شب تاریک بطور ناجوانمردانه ای بقتل برسونمشون . خیلی خنده داره نه ؟! آدم رقیب عشقی قهرمان داستانش باشه و خنده دارتر و شاید هم گریه دارتر اونکه مرتب ازش شکست بخوره .تا جایی که مجبور بشه با نامردی برای قتل رقیبش توطئه کنه .
دست آخر معشوقه رو هم از دست بدی . یکی بعد از دیگری . این داستان اونقدر در زندگیت تکرار بشه که گاهی اوقات بفکر بیفتی که قهرمانهای داستانهات واقعی تر از تو هستن و حیرون بمونی که شاید اونها هستند که تو رو مینویسن .
نکته ی تلخ قضیه اینه که حتی اگر جاودانگی هم درکار بوده باشه ، نصیب من در این قضیه هیچ ، یه هیچ بزرگ بوده .اونها بیشتر از من عمر می کنند. من این وسط باز هم تبدیل به یک اسم میشم . اسمی که آدمهای دیگه نوشته هاشو رو به معشوقه هاشون میدن و دست تو دست هم ، شونه به شونه ی هم تو یه شب مهتابی از یه کوچه میگذرند . جمله های قهرمانهات ورد زبون میشه تو جمع های دوستانه که هرکسی سعی میکنه
با گفتن چند کلمه خودش رو توی ذهن بقیه ، حتی واسه دقایقی چند حک کنه و اینطوری پیوندی به ابدیت بزنه. حتی به این فکر نمیفتند که اسم نویسنده ی این جملاتی که به هم میگن شاید تنها یک اسم مستعار باشه !  اینجاست که باز هم قسمت من از این همه نوشتن هیچ و هیچ میشه .
آیا واقعا تنها بهانه ی من برای نوشتن این بوده ؟ فریاد اینکه :آی خلایق اینجا هم ، توی این تاریکی ، درست نبش این کوچه ، کنار اون پنجره ی فکسنی ، آدمی هست که اگر چراغی روشن کرده برای این نیست که ببینه ، بلکه برای اینه که دیگران ببیننش . روزی بیاد بیارند که همچین آدمی هم توی این دنیا بوده .
باز هم به یه تناقض دیگه برخوردم . اگه اینهمه آدم بی نام و نشون هست ، چه اهمیت داره که کسی من ، من واقعی من رو ببینه ؟ یعنی من در تمام این مدت اشتباه میکردم ؟
اینهمه آدم تنها ، نوشته های من رو خوندن و این وسط من دنبال شاهد میگشته ام ؟ شاهدی که شهادت بر وجود داشتن من بده ؟ اونهم بین آدمهایی که واسه ی اومدن و رفتن خودشون هیچ شاهدی ندارند ؟
شاید فکر نوشتن در باره ی خودم هم مثل اون همه نوشتنهای قبلی فکر اشتباهی باشه . یعنی شاید از این فراموش شدن های پی در پی هیچ گریزی نباشه و من بیخودی در تمام این مدت سعی کرده ام تو این مرداب  بی نام و نشانی دست و پا بزنم !
شاید هم هزار شاید دیگه در بین باشه و یکی از این شایدها ، این باشه که هیچ عملی از هیچ کسی پذیرفته نیست . ما همه در دنیای بی عملی زندگی میکنیم و کل این فکر کردنها و نوشتنها و بحث و جدل کردنها ، هیچ خراشی روی این الواح گلی سرسخت زندگی بجا نمیگذاره .
شاید تنها این باشه که فلانی هم آمد و چند روزی بود و رفت .مثل همه ، مثل بقیه ، یه گوسفند دیگه از یه گله ی بزرگ . همه عین هم! شدت کرختی حاصل از این تکرار هر روزه و هر ساله ، هیچ حافظه ی عمومی باقی نمیگذاره . در اونصورت اینکه من بنویسم یا ننویسم چه ارزشی داره ؟  اما یه لحظه وایسید .امید چی ؟ 
ما الان تو دنیای احتمالات زندگی می کنیم . هرچیزی ممکنه دوروز بعد ضد خودش معنی بده . هر پدیده ای اصلاح و باز هم اصلاح بشه . یعنی ممکنه ؟
ممکنه که امید برای بودن وجود داشته باشه ؟ اگر همه با شتاب به یک مسیر و بسمت یک قرار موعود تعیین شده ی قبلی میرن ، شاید بشه که یک نفر این نظم همیشگی رو برهم بزنه .باید این افکارم رو بنویسم .مطمئنم اینها ، سالها بعد از اینکه من نباشم هم خواننده ای پیدا خواهد کرد و او شاید تنها کسی نباشه که بفهمه در این سالهای آشوب کسی اینجا زندگی میکرده که واقعا مثل هیچکس دیگه نبوده .
...
بازرس باقی مطلب را نیمه کاره رها کرد ودفترچه ی رنگ و رو رفته را به کناری گذاشت ، از روی چهارپایه ی کنارتخت بلند شد و در حالیکه به همبرگرش گاز می زد به این فکر افتاد که دفعه ی دیگرسس بیشتری روی آن بریزد تا از این مزه ی تکراری و مزخرف همیشگی دربیاید.
رگهای جسد بیرون زده بود ،علائم خفگی نشان میداد که مردک ساعات سختی را پشت سر گذاشته .معلوم بود مدتها خون از رگها به کناره ی تخت نشت میکرده . اندام ها درهم گره خورده بودند . برعکس مسیح ، هیچ نشانه ای از آرامش و جاودانگی در او نبود!

۵ نظر:

کیوان گفت...

یکی از بهترین نوشته هات بود. دلم رو صابون زده بودم که نوشته بلندیه ولی حیف که زود تموم شد.
فقط لطف کن علامت تعجب آخر را حذف کن:
"برعکس مسیح ، هیچ نشانه ای از آرامش و جاودانگی در او نبود!"
بدون آن، متن در تعلیقی که برازنده چنین نوشته پر معناییست رها شده و در ذهن خواننده اوج می گیرد. آن علامت تعجب مثل میخی است که بر تابوت متن کوبیده و مانع از عروج آن می شود (در تشابه و تناظر با عروج مسیح).

کیوان گفت...

لازم به توضیح است که: البته عبارت آخر اینجانب در کامنت بالا (که در داخل پرانتر آمده) صد البته به شوخی است.

بابک گفت...

بنویس چرکنویس! نظم همیشگی رو بر هم بزن. هر چی بی نظم تر بهتر، عین "روزهای سگی ما"
و صد درود به کیوان گرامی. چه پیشنهاد تیز و دقیقی. خوانندۀ اینطوری ارزش نوشتۀ آدم رو چندین برابر می کنه

liliyaniii گفت...

عالی بود...

عزیز جون گفت...

سلام شاهین جان

رفتم به وبلاگم سر بزنم دیدم بَه یک دوست اومده سر زده. روحم شاد شد. خوشحالم که پیدات کردم. فک کنم من این ادرس رو نداشتم. یه جا سر می زدم که متروکه شده بود. آپدیتش نمی کردی. از این متون قدیمی باحال ها توش می نوشتی. یا اشتباه می کنم؟ حافظه ی درست و حسابی که ندارم مادر. اصلا شاهین خودتی؟ سربازا ؟ برف؟

فعلا این پستت رو خوندم که عالی بود. یه مدته دلم می خواد برم به مامان بابام بگم شما هم تو سن ماها بودید اینجوری بودید؟ الان چی اوکی اید؟ شایدم این احوالات فقط مال نسل مائه؟ مال سنه؟ یا من خلم؟ یا چی؟ چرا ما اینقدر لق می زنیم؟ ولی رابطمون تو این مایه ها نیست. بعدشم این حرکت فقط تولید نگرانی میکنه و من حوصله ی زیر ذره بین رفتن رو ندارم.

آخ جون کلی پست نوشتی که اینجا. بازم مرسی :)