۱۳۹۴ خرداد ۱۸, دوشنبه

بی بی بیگم



دوباره دستم  را داخل جیب کردم . خبر کوتاه بود . روی تکه ای از کاغذ رنگ پریده ی  تلگراف ، با فونتی بریده بریده .جابجا کم رنگ و پر رنگ . انگار نفس نفس می زد  <پدر مرد.خودت را برسان> . جای چیزی در آن خبر خالی بود.

راننده ماشین را کنارجاده نگهداشت و پرسید <حالا مطمئنی همین جاس؟> سر تکان دادم .پیاده شدم. گورستان  مثل زمینی بایر ، خالی و متروکه بود . چند قبر قدیمی . روکشهای ترک خورده ی ،سنگهایی که با لگد آدمها از جا در رفته بودند. بی درخت ، دیوار یا حتی نشانه ای ، قبرها  پیر و زوار در رفته بودند. نمی دانستم چه کنم ! کنار قبری که با خاک یکسان شده بود نشستم. سنگ زمختی بالای مقبره می گفت که "بی بی بیگم " اینجا خوابیده است.سلانه سلانه بطرف ماشین برگشتم.

< بعد از شما ،خونه بی صاحاب شده بود! گچ دیوارها طبله کرده بود و دل و دماغ برا پر کردن حوض نمونده بود.  کاشیها لق می زدن و یکی یکی می افتادن تو حوض بی آب و بی ماهی ! پله های کنار ایوون ، یادمه فرامرز همونجا نشسته بود یواشکی گریه می کرد. انسیه خانم هم هی تو ایوون بالا پایین می رفت خدا خدا می کرد. ایوم بدی بود آقا ، خیلی بد !>

بی آنکه در بزنم پا بدرون دالان گذاشتم .خانه مثل همان وقتها بود، جز آنکه  چند جایی گچ دیوارها طبله کرده و یکی دو ردیف کاشیهای حوض وسط حیاط سرجایشان نبودند. فرامرز روی پله های منتهی به ایوان نشسته بود. مادر گیج و گنگ جلوی در اطاق پدر رژه می رفت و دستهایش با هم بازی می کرد.
آهسته طوری که مادر نفهمد گفتم :<تا خبر رسید راه افتادم .اما دیر رسیدم انگار!> فرامرز لب هایش را گزید < بردیمش دکتر. گفت خطری بوده ، یکی دو روز دیگه مرخصش میکنن از مریضخونه>
 با آب حوض دست و رو را تر کردم . ماهی ها دستپاچه به هر طرف فرار کردند.نگاهم به ایوان افتاد، جنازه ی پدر را در پارچه ای پوشانده بودند. مادر از حال رفته بود. زنهای همسایه شانه هایش را می مالیدند و گلاب به صورتش می زدند. توی حیاط چند دیگ آب جوش روی کنده های هیزم قلقل می کرد.

< وقتی براتون تلگراف زدیم ، یه شب بود که تو شبستون نگهش داشته بودیم ، گفتن میت بو میکنه ،آوردیمش تو ایوون .مادرت خدا بیامرز تا می اومد و چشمش به آقات می افتاد از حال میرفت .زنهای همسایه حواسشون بهش بود .بهش دلداری می دادن تا مبادا یه دعفه خدانکرده پس بیفته ! تو چی شد که نتونستی بیای ؟یکدفعه غیبت زد ، رفتی که رفتی !حالام اگه تلگراف نمیکردن واسمون ، چه میدونستم کجایی اصلا ، مرده ای ، زنده ای ! میدونی  خُ  خیلی ساله  !>

<آره ،اومدم ، اما گمونم خیلی دیر رسیدم ، نشد دیگه . دست خودم که نبود ، نشد دیگه !>

کاغذ تلگراف را بیرون آوردم .زرد شده بود . راننده داد زد :<خاک کفشاتو بتکون بعد بیا داخل> پاها را محکم بزمین زدم اما فقط خاک بیشتری روی کفشها نشست.روی صندلی داخل اطاقک زوار در رفته نشستم .

<خودت که میدونی ، مو که حرفی نداشتم ای همه سال ! اما از مرکز غدقن کرده بودن .سرگرد می گفت دستور اکید اومده. حتی خواست تحت الحفظ و با دستبند اعزام کنه . مو پادرمیونی کردوم . تازه اومده هنو ئی چیزا حالیش نیس ، بخیالش چارتا قپه گذاشتن رو شونه ش یه گهی شده !>

ماشین تلق و تولوق کنان راه افتاد. دستم را از پنجره بیرون بردم و تلگراف را به باد سپردم. استوار ماشین را نگهداشت و دنبال کاغذ به این طرف و آنطرف دوید . هن و هن کنان برگشت ، خوانده بودش . <شرمنده ، می دونوم بعد اینهمه سال نباس ...> سرش پایین بود و کاغذ لای انگشتهایش می چرخید < ئی روزا زیر هر بته خاری یه دیوثی نشسته راپورت می ده .گفتوم چیزی نباشه، یه دعفه شر نشه برامون ! >

<وختی دیدیم خبری ازت نی ، جنازه رو خاک کردیم .خوبیت نداشت میت بیشتر از این رو زمین بمونه . انسیه خانم و فرامرز هم چندسالی بودن اما هی ! خاک سردی میاره. یه روز جمع کردن و رفتن بوشهر ، خونه رو هم سپردن به من تا اگه خبری ازت شد بی جاجومه نمونی . هی هی چی میدونستم قسمت دیدنت اینجا میشه و این وعضیت !>

در اطاق باز شد.استوار سرش را تو کرد.<میگوم اینجایی؟ بیا بیا اینجانه امضا بزن که ئی قرمساق مانه کشت ! همی سروانه میگوم. بخالت سرگرده؟ نه بابا سروانه هنو ، اما عشق میکنه بهش میگوم سرگرد. دیروز آمارته میگرفت .میگفت چرا نمیاد پاسگاه هر روز حاضری بزنه .گفتومش حال نداره ، ناخوش احواله ! پفیوز میگه  په هر روز خودت برو حاضریشه  بگیرو بیا .انگار مو گماشته شوم!> سرفه ی خشکی کردم<چیزی می خوری؟ > استوار یکبری شد <چیزی داری؟> نگاهی به بطری پلاستیکی کنار یخچال انداختم <ای یکمی هست!> هیکلش درگاه را پرکرد <آره بریز ، اما قد یه استکان . نمی خوام ئی الدنگ ازوم آتو بگیره سر صبحی>
دکتر بهداری  دو سه مرتبه گفت< نفس بکش،نفس عمیق، حالا آروم > گوشی را برداشت  و لخ لخ کنان پشت میزش رفت و چیزی نوشت .<بیا بگیرش این برای پاسگاس .باید اعزام بشی مرکز .اینجا با ان چهارتا قرص گچی و دوتا شربت کاری ازمن برنمیاد !> سرفه ی خشکی روی برگه اعزام  کردم . نگاهی کرد <خوبی  بدی دیدی حلال کن منم هفته ی دیگه رفتنی ام !>  نیشش بازبود ، من هم خندیدم . فکر کردم کاش می شد سر راه ، سر خاک هم برویم.

<والله مو خیلی چکش زدوم . گفتوم قدیمیه ،  ئه وختی مو یادمه همینجان . نه والله کس و کاری هم خو نداره ،نه ملاقاتی نه نامه ای نه چیزی ، یعنی ما ندیدیم تا حالاش ! کجانه  داره بره  تو این بیابونی جناب سرگرد! پدر خر قرص نه خورده بود!  ئه قد خوندوم ، تا آخرش از خر شیطون پیاده شد.> کلاهش دستش  بود واین پا و آن پا می کرد.<میگوم حالا کسی هم داری بیا جلوت ؟>

<فرامرز گفت برات تلگراف فرستاده .کسی خبر نداشت دستت هم رسیده یانه ! آقا فرامرز هرچی که تو اطاقت بود جمع کرد. نصف شبی چالشون کرد تو همو قبرستونی که آقات خاک کردیم . یه سنگ هم برا نشونه گذاشت رو قبر خالی ! می گفت: "به عقلشون نمیرسه اینجا دنبال ئی چیزا بگردن !" دیگه حالا به چه درد می خورن ! با نوک چاقو رو سنگ کند "بی بی بیگُم "  و اومدیم >

فرامرز با کیسه ی پشتش هن و هن می کرد.زیر نور مهتاب رفتیم تا به قبرستان قدیمی رسیدیم. فرامرز و رجب نفس زنان گودال را کندند.کیسه را توی گودال جا کردند و خاک رویش ریختند. فرامرز غرغر می کرد<چقدر آقام گفت آخر و عاقبت نداره، گوش نکردی .اینم آخرش !> و با پهنه ی بیل رو سر خاک کوبید. رجب سنگی آورده بود.فرامرز زیر نور ماه با تیزی چاقو اسمی رویش کند< یادت باشه.هر وقت آبها از آسیاب افتاد، این اسم یادت باشه.بی بی بیگم !>  

<ئی همه وقت ازت بی خبر بودیم. کجا بودی؟ پیرمون کردی ! آقات خدابیامرز که رفت . تو هم رفتی! انسیه خانم و فرامرز هم که رفتن ! من موندم و اون خونه ی درندشت .چند دفعه آقا فرامرز پیغوم پسغوم داد که پاشو بیا بوشهر ، دلم راه نمی داد.همه ش یه چشم به در حیاط بود یه چشم به پیچ جاده .حالام خو اینطور ! پرسون پرسون اومدم .جواب درست حسابی هم خب نمیدن که ! اینجام که سراغته گرفتم گفتن سه هفته س آوردنت . دکتر میگه بیخود ئی سه روزه میای میشینه کنار تخت .میگفت مریض رفته تو کما .هیچ چی حالیش نیس ! .اما به رای اینا نیست خو ، هرچی قسمته، پیشونی نوشت هر کی یه جوره   >

هوا گرم و راه طولانی و پر دست انداز بود، استوار به راننده و سرگرد و بخت خودش فحش می داد . چشمهایم به دشت باز روبرو خیره مانده بود.

هیچ نظری موجود نیست: