۱۳۹۲ اسفند ۱۰, شنبه

دیدار شبانه - بازنویسی یک داستان

دیدار شبانه
----------------------

شب بود ، یکی از آن شبهای سرد زمستان . خیابانها را برای جشن انقلاب چراغانی کرده بودند . خیابانهای بالای شهر این مواقع همیشه خلوت است .بغیر از تک و توک جلوی رستورانها و فست فودهای معروف ، در کوچه و خیابان کسی را نمی شد دید. اولین رستوران شیک و پیک را که دیدم از تاکسی بیرون پریدم . جلوی در ورودی غلغله بود. همه با ماشینهای آنتیک پانتیک و موهای بیرون زده و چکمه های پوست ماری و خنده های از ته دل .چپیدم داخل .سر اولین میز که خالی بود نشستم .با آمدن گارسن سفارش قهوه دادم.
جای دنجی بود با مشتریهایی که معلوم بود همه جزء از ما بهترون هستند و اینجا پاتوقشونه .قهوه اسپرسو هفده هزار تومان!!!
سرم را کنار پنجره کشیدم و به بیرون نگاه کردم.برفهای سفید روفته شده ی خیابان با رنگ قرمز کناره ی دیوار ترکیب قشنگی ساخته بود.از میان شیشه ی بخارگرفته تصویر زنی پیدا بود که در میز بغلی داشت با قهوه اش بازی می کرد. یک لحظه
نگاهمان با هم گره خورد. نگاهم را از شیشه دزدیدم. قهوه ی تازه ی روی میزم بخار می کرد .همیشه قهوه ی اسپرسو و کاپوچینو را دوست داشته ام .نه بخاطر مزه شان .بخاطر اسمشان .مزمزه که میکنی انگار ناف شهر رم نشسته باشی بغل آن خرابه های گلادیاتورها . فرض کن توی یک کافه تو پاریس داری سیراب شیردون میزنی به بدن .چقدر یاد تهرون میفتی اونوقت ؟ اسپرسو و کاپوچینو هم اینجا همون حال رو داره. سرم پایین بود و منتظر سرد شدن ،با کف روی قهوه بازی می کردم . اینجور جاها من سرم توی لاک خودم هست کلا . منو رو باز کردم وخودم رو با خوندن اسامی عجیب و غریب غذاها مشغول کردم. یعنی نمیشه جلوی این اسمها ایرانیش رو هم بنویسن ؟ آخه بیف استروگانف با سس آووکادو دیگه چه کوفتیه ؟ اونم به قیمت 45000 تومان ! می ترسیدم که سفارش بدم ، بعد همون آبگوشت بزباش خودمون از آب دربیاد ! نگاهم خیره ی اعداد بود که صدای گرمی وادارم کرد سرمو بالا کنم .
- میشه سر میز شما بشینم ؟
نگاهش کردم ، همان زن میز بغلی بود.زن سی و چندساله ای بود ،خیلی زیبا ؟ نمیشد گفت ، بیحوصلگی و گیرایی خاصی توأمان در صداش موج می زد .
- خواهش میکنم بفرمایید . نشست .کیفش را روی صندلی خالی بغلی گذاشت و در جواب گارسن برای انتخاب غذا رو به من کرد و گفت : شما چی انتخاب کردید ؟
با لبخند گفتم :راستش این بیف استروگانف بدجوری چشمم رو گرفته اما خب !!!
- اخم کوچکی کرد و گفت : قیمتش ؟!!!
گفتم قیمتش رو نمی گم. خودش رو نمی دونم چی هست.نکنه آبگوشت باشه ؟
با خنده ای از ته دل گفت :نه ، مطمئن باشید اگه قیمتش واسه تون مهم نیست .من غذاشو تضمین می کنم.
- خب حالا که اینطوره همونو میخورم شما چی ؟
گارسن داشت این پا و آن پا می کرد.
-خوبه ، واسه منهم از همون بیارید.

راستش را بخواهید بخواهید آنشب زیاد حال و حوصله ی هم صحبتی با کسی را نداشتم. اما نمیدونم چطور شد که وقتی سوال کرد:
- تنها هستید ؟ منتظر کسی هستین ؟
مجبور شدم بهش نگاه کنم و بگم که تنها هستم و منتظر کسی نیستم .
با دست کمی موهایش را عقب زد. اینجوری خیلی بهتر می شد.حتما خودش هم اینو میدونست.
- من منتظر کسی بودم اما فکر کنم دیگه نمیاد.حوصله ام هم سر رفته بود از بس اینطرف و اونطرف رو نگاه کردم. میدونید که اینجور جاها چجوریه .همه کوپل میان.
- آره تنهایی ، تنهایی درد همه ی آدمهاس . اما علاج داره .
چشمهاش سگ داشت . وقتی خندید چال کوچکی روی گونه هاش ظاهر شد.

شام را که آوردند مشغول شدیم و نمیدونم چی توی اون صدای مخملی بود که وادارم کرد از لاکــم دربیام و به حرفاش گوش بدم.
همینجور یکریز حرف زدیم و گرم صحبت شدیم .انگاری که سی سال هست همدیگه رو میشناسیم.از اون حالتهایی که میگن زمان ساکن شده بود رو تجربه می کردم.
پشت بند شام ، یک قهوه ی ترک خوردیم ، با ظرافت خاصی دستمال قشنگی از توی کیفش که درحین شام خوردن روی لبه ی کاپشن من افتاده بود، درآورد و اثر قهوه رو از روی لبهای خوش ترکیبش پاک کرد.یکی دو جمله دیگه گفت که من نفهمیدم . محـو صداش شده بودم.

- من با اجازه تون برم دستشویی آرایشم نیاز به تجدید داره .
-خواهش میکنم بفرمایید.
چند دقیقه طول کشید تا گارسن صورتحساب در دست پیداش شد . دیدم که جلوی هرچیزی عدد 2 نوشته شده .گفتم چرا ؟ من که یک پرس غذا بیشتر نداشتم.
- اون خانم مگه با شما نبود ؟
- نه !
- آخه وقتی داشت میرفت گفت صورتحساب رو شما میپردازید.
- اون خانم که گفت میره دستشویی ؟ از کجا رفت ؟ من ندیدم .
معلوم بود بزور جلوی خنده اش را گرفته .خدا می داند روزی به چندتا هالو مثل من بر میخورد.
- دستشویی ؟ خیر ، از در کناری رستوران تشریف بردند.نمی دونستید اینجا چندتا در داره ؟ یک کم هم عجله داشتند.
- چندتا در ؟ نه نمیدونستم. عجله داشت ؟ عجب !!
پول صورتحساب و انعام گارسن رو گذاشتم روی بشقاب و از در جلو رستوران خارج شدم.
هنوز باد سردی می وزید . دستهام رو تو جیب پالتوام کردم وبا اولین تاکسی بطرف خونه راه افتادم.
هنوز شب بود و من هنوز تنها بودم اما میدونستم در این شهر بی درو پیکر، جایی ، زنی تمام فکرش به منه و تو کیف و جیب مانتوش ،دنبال کیف پول گمشده اش میگرده.

۳ نظر:

ناشناس گفت...

براوو شاهین خان
تصویر سازیها عالی بود
جمله ی پایانی گیجم کرد :) یعنی کیف پول خانم رو برداشته بود ؟
جانان

آق میتی گفت...

سلام جانان جان
بله ، در حقیقت هر دو کلاهبردار بوده اند. یکی کیف قاپ . دیگری هم کسی که از کیسه ی مردم خرج می کرد.
:)

ناشناس گفت...

البته فک کنم یک کم شلخته بازی در آوردم سر بازنویسی این داستان :) . باد دقت بیشتری می کردم.انشالله دفعه ی آینده .
اینم خودزنی خودم بود.