۱۳۹۲ اسفند ۲۷, سه‌شنبه

نامه


سلام ،
این آخری ها خسته م از بس برای تو نامه می نویسم .نه نه اونکه فکر کنی از نوشتن خسته م ، از نامه خسته م .از خود خود نامه ! تازه از خود نامه هم نه ، از اون منتظر شدناش خسته م . از اون منتظر شدنای اومدن جواب . اونی که هی تو دلت رخت بشورن که نامه رسون نامه رو داده دستت ؟ نکنه اون مادر لکاته ت نامه رو گرفته باشه ؟ نکنه اگه گرفته ،نامه رو به تو نداده باشه ! نکنه تو مریض باشی نامه رو نخونده باشی ! نکنه نامه رو انداخته باشی گوشه ی طاقچه عادت از یاد من و تو برود !
 

چقدر باید وایسی دم در آسایشگاه تا ببینی تو بلندگو صدات می کنند یا نه ؟ آخر سری هم همه می خندن و تو بخودت میگی به تخمم نیست ،اما درد داره ، به تخمت هست.چقدر کاظمی دربیاد بگه آخه دیوونه روی نامه بایستی تمبر بزنی و تو بهش بگی نامه ی که واسه ی یه تمبر بخواد نره ، همون بهتره که نره !
ایناش درد داره ، درد داره کم کم ، درد داره کم کم میاد ، میاد و می خوره ، میاد و می خوره مثل خوره ، میاد و مثل خوره همه ی وجودت رو میخوره .تو گوشم میگفتی عشقت رسد بفریاد ! ،اما من فهمیدم تو زندگی آدم دردهایی هست ... اصلا ایناش  رو ولش ! من از همین ایناشه که خسته م .


دیروز رفتم از فروشگاه شمع خریدم ،بغل آبخوری یه سقاخونه درست کردم .مخصوص خودم و تو .شمعو اونجا روشن کردم دم غروبی ، نذر کردم ، نیاز کردم . نامه رو هم روش گردوندم .ای نامه که میروی بسویش ! پس گردنی هاش رو بیخیال . کاظمی زد ،همون مسئول اینجا .گفت تو گه زدی تو نظافت آسایشگاه ! بلند گفت . شمع رو هم که صدتومن بالاش پول داده بودم زیر پوتین لهش کرد سگ مصب! زد تو گوشم ! چه میفهمه ؟ نظامیه ، نه از اون عروضی هاش نه از اون گنجوی هاش ، از اون گه هاش ! وگرنه می دونست دیدار یار غایب رو! اما نفهمه ،نه اینکه نمی فهمه ، نمی خواد بفهمه . جاش لگد میزنه، عر و تیز میکنه . هر چی می گفتم تو چه می فهمی زهرسو شاخ گیسو شانه میکرد، می گفت هر جور شده من اینجا شاخ تو یکی رو میشکنم !
تابلوی اصلی رو عوض کردند دیروز .شده اسمش میهمانخانه . ما همه یه مشت مهمانیم . یک روزی باید از اینجام بریم.من از اینهمه دربدری ،جل و پلاستون رو جمع کنید ، به خط بایستید ،پشت سرهم برید تو اتوبوس ، اوهوی گوسفند از اونطرف نه ، از اینطرف ،از ایناس که خسته م .


شمردم ، همیشه میگفتی حسابت ضعیفه ! ببین ! حسابم درست شده ! سر جمع دویست تا شده ، دویست تا نامه ! اون هفته که کاظمی اومد مثل شمر همه رو بر و بر نگاه کرد ، کسی تو دلم گفت ،  یه چیزی میشه ، یه چیزی شده .رفتم گوشه اطاق کز کردم . رفتم زیر تخت .اون تخت ته اطاق که هیچکس روش نمیخوابه ،همون شماره ی 13 ، همون که نحسه ، همون که اون روزی از بالای پشت بوم خودشو پرت کرد روی سیم خاردارها ، همون که میگفت بهار دلکش رسیده ، همون که می گفت پرستو شده اما، دل بجا نباشد!   واسه اینکه پیدام نکنه ،ملافه رو روی خودم کشیدم ، پتو رو هم کشیدم .صدامو بریدم ، نفس نکشیدم .اما صدای قدمهاشو شنیدم ، اومد تو اطاق . همونجور وایساده بود. میدونم همونجور داشت بر و بر نگاه میکرد .یه چیزی بهم می گفت: نیای بیرون ها ، داره نگات میکنه ! صداش اما آروم شده بود . کاظمی یه دفعه گفت : اوهوی دیگه لازم نکرده نامه بدی. اینم کاغذات ، تموم شد! صدای خش خش  ریختن کاغذا اومد.صدای پاهاش که رفت . صدای پاهاش رو ی خش خش کاغذها، عین صدای پاهات بود رو اون برگها ، تو اون پادشاه فصلها ! ، میشکستند ، کنار نمیرفتند، همه زرد و نارنجی ! گفتی تو هم یه چیزی بگو ! من اما ، باید چه میگفتم به تو ، باید چه می گفتم !  کاظمی اون روز آدم بود.روی کاغذ نوشته بود به طرفیت شاکی ، کی از کی شاکی بود ؟ کی طرف کیه ؟ من که همیشه طرفیت تو بوده ام در تمامی عمر،اما کاظمی گفت این دیگه آخریه ، تموم شد! .


 من از همین تموم شدنها از ،همین شروع نشدنها ، از همین برگشتنها، بدون اومدنها ، از همین خبرهای بعد از بی خبری ،از اینهمه برف بعد از ایام بی برفی، از اینهمه برفی که بیخودی ، قرمزی رنگ نینداخته است بر دیوار، از این جا که پرده ها کشیده است و روزش تاریک تاریک از اینهاست که خسته م. 

بیتابی کردم . بهداری شیش تا قرص داد .صبح و ظهر وشب ، دکتر گفت بخوری ، می خوابی . آروم میشی . دست کردم ،تا دکتر نگاهش اونطرف بود ،دوتا قوطی کش رفتم . می خوردی ، میخوابیدی ، کو تا دکتر بفهمه میون اونهمه قرص !! ،کو تا تموم بشه ، کو تا من آروم بشم !
شب بود ،کاظمی گشت می زد. تو اطاق ما هم اومد. زیر کورسوی چراغ  بازم  نامه می نوشتم. غضب کرد یکهو ، کاغذها رو از دستم کشید، گفت مگه نگفتم دیگه نامه بی نامه ؟ مگه نگفتم ؟ مگه ندیدی کاغذاشو سگ مصب ؟ 

خون اومد جلوی چشمام . کمربندشو کشیدم ،خراب شد رو تخت ، بالش رو انداختم رو صورتش ، خر خر میکرد، دستم رو انداختم راه نفسش رو بستم . دست و پا زد ، همه بیدار شده بودن ، چند تن خواب آلود ،چند تن نا هشیار، چند تن ناهموار .لگد میزد. دهنش که باز شد، تا اومد نفس بکشه ، قرصها رو ریختم تو حلقش . حساب کرده بودم .حسابم درست درست بود ! سی و هفت تا ! چند تا لگد توی هوا زد. بدنش بالا و پایین می پرید، بالش رو دوباره گذاشتم روی سرش و روش نشستم . مهمانها نگاه میکردند. حرفای منو می فهمیدن ، واسشون گفتم ،  گفتم من دلم سخت گرفته ست ازین مهمانخانه ، از این که تموم نشده ، از اینکه کاظمی می گفت دیگه تموم شده ، از اینکه پس من کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را ! از اینکه تو نگران میشی ، می دونم که می فهمی ، من این آخری ها از اینهاست که خسته م.

هیچ نظری موجود نیست: