۱۳۹۲ اسفند ۱۶, جمعه

دو روی یک شب -یک داستان و چند نقد

"دو روی یک شب"
بر گرفته از مجموعه داستان " دوازده روز از زندگی یک دیوانه " نوشته مجید میرزایی - چاپ 1387 - نشر جوان
داستان برگزیده هیات دوران در پنجمین دوره مسابقه داستان نویسی هدایت (سال 1385)
**********************

تیمسار گیلاس را پر می کند و تُنگ را می گذارد در قفسه. می رود رو در روی کَل. انگشت می گذارد بر شاخ کل و دست می کشد تا زیر پوزه اش. دو قدم پس می رود. نگاه میکند به کل، رو در رو و چشم در چشم. پوست کل خشک است و چروکیده، پرغبار و پلاسیده. کل نگاه میکند، بدون چشم در صورت، سرد و خشکیده. شکاری را از روی دیوار بر می دارد و می اندازد گل شانه. می آید پای صندلی. شکاری را قائم می گذارد کنار صندلی و می نشیند رو در روی کل. گیلاس را می گذارد روی عسلی، مجاور کریستال پر از میوه، چسبیده به جعبه ی فشنگ. کل سایه انداخته است بر دیوار و امتداد دو شاخ را رسانده است به کنج سقف. شکاری را بر می دارد، قنداق را می گذارد روی کتف و دست چپ را می برد زیر دست فنگ. چشم راست را می بندد و نشانه می رود بر پیشانی کل و ماشه می کشد.

{ اکبر رفته بود بر بلندای صخره و نیم خیز نشسته بود بر پشته ی سنگ. دو علمک دیده بود افراشته بر فراز بوته زار، سیخ و کشیده، روان در بلندای درختچه ها. از دوربین نگاه کرده بود. کل از بوته زار کشیده بود بیرون. اکبر گفته بود: « یا حضرت فیل » و دوربین را گذاشته بود روی زمین و دو انگشت را به شکل هفت گذاشته بود روی سر و با دست و سر اشاره داده بود به تیمسار که بیاید ضلع شرقی صخره. تیمسار شکاری را برداشته بود و اکبر باز دوربین را گذاشته بود روی چشم و نگاه کرده بود به کل و دیده بود که کل ایستاده رو در روی او و نگاه می کند. گفته بود: « یا قمر بنی هاشم، دو متر شاخ داره به مولا » و جم نخورده بود و پلک نزده بود تا تیمسار رسیده بود ضلع شرقی صخره، سینه در سینه ی توده ی سنگ و پناه گرفته بود مجاور آن و نشانه رفته بود و ماشه را چکانده بود، فرز و چابک و گردن کشیده بود و آمده بود تیر دوم را بزند که اکبر گفته بود: « زدی ... تموم » و تیمسار جلو رفته بود و کل از گرده تا شده بود، لخت و لمس و پهن. و سینه چسبانده بود بر زمین. اکبر دوربین را زمین گذاشته بود و هوار زده بود « نخاع بریدی به مولا... ناکارش کردی کوروش خان » }

تیمسار شکاری را وزن می کند و قایم تکیه می دهدش به صندلی. گیلاس را سر می کشد، یکجا و بی وقفه. سینه اش سوز می گیرد. دست می گذارد روی سینه. « جنس مرغوب و سینه ی معیوب » می گوید و دو حبه انگور را به شتاب می اندازد در حلق. شکاری را می گذارد روی ران. جعبه ی فشنگ را باز می کند. ضامن را آزاد می کند. پنج فشنگ می گذارد در خشاب و فنر را جا می اندازد. دست می اندازد در کمرکش شکاری و نشانه می رود به کل. نشیمن کم نور است و کل ناپیدا، تیره و تار و ناآشنا. توده ای سیاه با دو شاخ بلند و کشیده.

{ اکبر شاخ کل را متر کرده بود. یک متر و بیست سانتی متر، عمودی و بلند، دراز و کشیده به شکل هفت، چون شاخه¬ی درخت، خشک و سخت. گفته بود « سرش را بچسبان به دیوار کوروش خان » و محیط بان به دم رسیده بود و پروانه¬ی شکار را بازرسی کرده بود و حلقه های روی شاخ کل را شمرده بود و گفته بود: « سیزده ساله بوده، پیر کل بوده » و گفته بود که از بیست و دو سال پیش، کسی کل نزده است با این درازای شاخ و بعد کوروش خان ایستاده بود بالای سر کل و قمپز در کرده بود و محیط بان دو سه عکس گرفته بود و باسکول آورده بود و کل را وزن کرده بود، هفتاد کیلو، چاق و چله، گرم و تازه و هر سه با هم کل را انداخته بودند عقب جیپ آهو، به سختی و بدبختی که کل سنگین بود و گوشتی و آمده بودند تهران و اکبر سر کل را جدا کرده بود و گوشت را تکه کرده بود و سهم برداشته بود و بقیه را آورده بود برای کوروش خان که بدهد به دوست و آشنا. }

دست می گیرد زیر خشاب و گلنگدن را می کشد. فشنگ می افتد کف دستش. فشنگ ها را یکی یکی خالی می کند و می گذارد داخل جعبه. بلند می شود و شکاری را آویزان می کند سینه ی دیوار، مجاور کل. از نشیمن می رود بیرون و فال گوش می ایستد پشت اتاق شهرام. دست می گذارد بر لاله ی گوش و گوش می چسباند بر شکاف در. « خر مغزِ بی عقل » می گوید و در را تا نیمه باز می کند. سر می کشد داخل. حجم دود می زند به صورتش. می رود داخل بالای تخت. شهرام خوابیده و پتو را کشیده است روی سر. نگاه می کند به جاسیگاری. باریکه ی دود می پیچد تو در توی خودش، اوج می گیرد و می کشد بالا. پنجه می کوبد بر لبه ی تخت، ضرب دار و آهنگین. شهرام پتو را پس می زند و می پرد بالا. نگاه می کند به تیمسار که دست به کمر ، قامت کشیده است بالای سرش.

- موقع آمدن در بزنید لااقل
- طویله در نداره بچه
- توی طویله خر و گاو می بندن به آخور، آدم خوابیده این جا

تیمسار سر خم می کند و نگاه می کند به صورت پسر که خونین روی است و آشفته موی، خیس و پرعرق، متورم و پرشرر. سر می کشد و نگاه می کند به کنج تا کنج اتاق و باریکه ی دود سیگار. « آدمی که به این سن و سال زار بزنه زیر پتو، از هر خری الاغ ترِ... » می گوید، آرام و شمرده. شهرام می کوبد بر کلید آباژور و پتو را می کشد روی سر. تیمسار باد می اندازد در بینی و نگاه می کند به شهرام که کوت شده است روی تخت. می گوید: « سرپات بگیرم؟ خیس نکنی جاتُ »
پتو بنا می کند به لرز و گنبد پتو از شکم شهرام پر و خالی می شود

- صبح دکتر پریور ویزاتُ داده بود اکبر، بلیط هم اوکی شده برا آخر هفته ... جمعه ساعت دو صبح

و گفته نگفته بر می گردد. لوستر را خاموش می کند. می ایستد در باهوی در و نگاه می کند به شهرام. می گوید: « زبان خر خلج داند » و می اید بیرون.


صبح پیش از سپیده و در دل تاریکی، اکبر می آید عقب تیمسار. لباس شکار پوشیده است. اورکت خردلی و شلوار ارتشی. تیمسار نگاه می کند به شلوار لجنی رنگ اکبر. با شکاری اشاره می رود به سر تا پای اکبر. می گوید: « اومدی شکار فیل؟ » اکبر می زند بر شلوار. می گوید

- لباس شکار ِ کوروش خان ... پوشیدم برا استتار

تیمسار می خندد. «کوله ها رُ بیار تو ماشین» می گوید و می نشیند داخل جیپ آهو. شکاری را جاساز می کند صندلی عقب ، کنار برنو. اکبر می رود داخل حیاط. دو کوله پشتی می آورد و می اندازد عقب جیپ و می نشیند پشت فرمان. می گوید: « برم منزل دکتر » تیمسار سر تکان می دهد. دست به سینه، گرده را شل می کند بر صندلی و چشم می بندد.

{ عمه کلثوم زده بود بر گونه و گفته بود: « می خوای فیل شکار کنی عمه؟ » و تشت آب گرم را برده بود اندرونی. سرهنگ رخت شکار پوشیده بود، اورکت آمریکایی سبز و شلوار تکاوری با رگه های لجنی. ایستاده بود میانجای باغچه و میان خس و خاشاک، تو در توی شاخه های نارنج و پا علم کرده بود بر لبه ی استخر. دو ردیف فشنگ پیچیده بود بر کمر و کلت و خنجر بسته بود و برنو را ستون کرده بود زیر دست.
غلامعلی دست اکبر به دست، غمبرک زده بود سینه کش آفتاب، حاشیه ی حیاط در خنکای صبح گاهان. آب بینی پسر از شیار لب راه باز کرده بود تا گوشه ی دهان که هوار کوروش خان آوار شده بود بر سر غلامعلی « مُف بچه رُ بگیر » و پدر تشر رفته بود بر پسر و پر آستین کشیده بود بر بینی پسر. اکبر زده بود زیر گریه. کوروش خان گفته بود: « زن من دردش شده، تو ماتم گرفتی؟ » و غلامعلی گفته بود: « خانم برکت زندگی مانِ، دار و ندارمانِ » و برخاسته بود و کوله را گذاشته بود عقب لندور. بعد عمه کلثوم آمده بود و التماس سرهنگ کرده بود و گفته بود شب تولد بچه شگون ندارد شکار حیوان زبان بسته و سرهنگ محل نکرده بود و رفته بود و شب هنگام با لاشه ی بچه آهو برگشته بود که آش پزان بود و شب تولد شهرام و عمه کلثوم لاشه ی بچه آهو را که دیده بود، لب گزیده بود و پنجه بر گونه گفته بود: « یا ضامن آهو ... خودت رحم کن تو این شب »}

دکتر پریور ساک به دست ایستاده است کنار خیابان. اکبر بوق می زند، کشیده و یکجا. تیمسار چشم باز می کند. می گوید

- باز نشستی پشت ماشین، رم کردی
- نه به مولا ... بوق زدم برا دکتر

اکبر چانه جلو می کشد. تیمسار نگاه می کند به رد چانه ی اکبر. می بیند دکتر تکیه داده است به چنار کنار جوی و دست تکان می دهد. پیاده می شود و با دست و زبان تعارف دکتر می کند که بیاید جلو. دکتر اما می نشیند صندلی عقب. اکبر برنو و شکاری را از صندلی عقب بر می دارد و می گذارد عقب جیپ. تیمسار سر می گرداند به پشت.

- افتخار دادید جناب دکتر ... حالتون خوبِ ان شاالله
- به مرحمت شما
- سحرخیز شدید دکتر. یِ امروزم که تعطیله، خوابتونُ زایل کردیم
- اختیار دارید تیمسار، شدم اسباب زحمت

اکبر می راند. تیمسار می گوید: « جاتون راحتِ دکتر » و شیشه پنجره را تا نیمه می دهد بالا. دکتر راحت است، می خندد. تیمسار می گوید

- باید یک شکاری مَلَس سفارش بدم براتون
- تشکر تیمسار ... من اهل شکار نیستم. آمدم برا تفریح
- هم تفریح و هم گوشت شکار

تیمسار می خندد و نگاه می کند به آینه. می گوید

- البته اصل شکار لذت داره دکترجان، والّا گوشت مردار که فت و فراوان توی هر قصابی به میخ کشیده شده

بزرگراه خلوت است. هوا تاریک است. سوز سرما از درز پنجره زبانه می کشد داخل. اکبر دنده عوض می کند. تخت گاز می راند تا جاده ی خاوران. دکتر پریور به حاشیه ی جاده نگاه می کند. بازو در بغل گرفته و مالش می دهد. اکبر پیچ ضبط را باز می کند. تیمسار می گوید: « چرند نذار اکبر » اکبر می گوید: « نه به مولا ... برنامه¬ی رادیوست، ورزش و سلامتی » تیمسار از آینه نگاه می کند به دکتر پریور. می¬گوید: « هی دوسِت دارم، دوسِت دارم ... قربونتم، عاشقتم، ... ی ِ مشت شر و ور » و نیم تنه ی دکتر را می بیند، از سینه به بالا. می گوید

- شما سردتونِ دکتر؟
- شما ورزشکارید، ما پیرمردیم تیمسار
- خوب شما هم ورزش کنید. کار سختی نیست

تیمسار می گوید و نگاه می کند به اکبر. دکتر برزخ می شود. اکبر می گوید: « خدا شاهده همین شکار صد پله سرِ به هر ورزشی » تیمسار نگاه می کند به خط سفید جاده، ردهم و بریده. می گوید: « اینا همه از بی کاریِ، از ول معطلیِ جهان سومی » دکتر از صندلی میکشد بیرون، گردن می کشد. می گوید: « ورزش نکردن؟ » اکبر مضطرب نگاه می کند به تیمسار. « نه دکترجان ... گوش دادن به این ترانه های صد تا یِ قاز » دکتر سر می گذارد بر پشتی صندلی و بر شیشه ی پنجره. نگاه می کند به حاشیه بیابان. کویر خشک وعریان در روشنی خاکستری رنگ سحرگاهان.



نرسیده به سمنان جیپ پنچر می¬شود. اکبر می کشد شانه ی راه، جک می زند زیر جیپ. دکتر پریور پیاده می شود. می ایستد کنار جیپ. اکبر می گوید: « هر وقت اومدیم شکار آهو، یِ بلایی سرمون اومد » دکتر برزخ می شود. می گوید

- بلا؟ چه بلایی مثلن؟
- همین بزبیاری ا دکتر ... پنجری، ترمز بریدن، فرمون قفل کردن ... لاستیک به این یغوریُ چه به پنچری؟

اکبر آچار به دست نشسته است پای چرخ. زاپاس را جا می اندازد و بنا می کند به بستن.

- دلم آل و آشوب جناب دکتر. حضرت عباسی من که زهره ندارم به کوروش خان بگم بالا چشمت ابرو. شما بگو بلکم بی خیال شد
- بی خیالِ چی؟
- همین آهو زدن ... اقلندش بچه آهو نزنه ... این همه کل و قوچ و میش تو موجن هست. بند کرده به آهو چرا؟
- شکار، شکارِ. چه فرق داره اکبر آقا؟
- فرق ش همین ِ

اکبر می گوید و اشاره می رود به چرخ. بلند می شود آچار چرخ را می گذارد عقب جیپ و شلوار می تکاند. دکتر می نشیند داخل جیپ. تیمسار چرت می زند. خرخر می کند. خشک و کشیده، چون گلوی بریده. اکبر شیشه جلو را دستمال می کشد و می نشیند پشت فرمان. استارت می زند. تیمسار می پرد. نگاه می کند به ساعت و به اکبر. چشم می مالد. می گوید

- دکترجان از بابت ویزا هم تشکر
- قابلی نداره تیمسار ... شهرام خان هم اوکی شدن، بعد هم به سلامتی نوبت شماست

تیمسار نگاه می کند به بیابان، خاک خشک و تشنه ی کویر که می درخشد زیر آفتاب تابان. پلک می زند، گیج و سنگین. می گوید: « حیف از طلا که خرج مطلا کند کسی » دکتر می گوید: « بله؟ » تیمسار می گردد به پشت، چشم در چشم دکتر. « حیف از کسی که رنج کشد پای ناکسی ... دکترجان » می گوید و سر می گذارد بر پشتی صندلی و چشم می بندد.
دکتر ابرو بالا می دهد و لب کج می کند. از مقابل خاوری می آید. رد خاور دود است و غبار. سنگین دور می شود، پرشتاب و پرصدا. جیپ می لرزد. اکبر می گوید: « ای بر پدرت لعنت ... » تیمسار خرخر می کند. دکتر سر می کشد تا شانه ی تیمسار. می گوید: « منظورشون چی بود اکبر؟» اکبر زیرچشمی نگاه می کند به مجاور. کوروش خان دهان باز کرده، چشم بسته و گردن شل کرده است بر صندلی. آهسته می گوید

- همین طلا و مطلا؟
- بله
- شهرام¬خان آب روغن قاطی کرده ... پدر و پسر افتادن به جون هم
- بابت چی؟
- بابت رفتن و موندن ... محشر کبری به پا شده ... کوروش¬خان می¬گه باید بری، شهرام¬ می¬گه الّا و بلّا می¬مونم ایران
- این پسر، انسان روشنیِ ...
- روشن و خاموش توفیر نداره ... وقتی آقا بگه باید بری، باید بره

دامغان را که رد می کنند، مقابل کافه ی حسن کله اکبر نگه می دارد برای صبحانه. خوش و بش می کند با حسن کله پز. می نشینند زیر آلاچیق، روی تخت. تیمسار کله سفارش می دهد. دکتر لب نمی زند. می گوید چرب است و مضر. چای و پنیر می خورد. تیمسار مغز و زبان می خورد، پرحرص، پرولع. بعد به اکبر می گوید که کوله ی لباس را ببرد اتاق بالا. اکبر خورده نخورده کوله را می برد اتاق بالای قهوه خانه و باز می نشیند پای سفره. تیمسار چای را سر می کشد و می رود طبقه ی دوم. اکبر نگاه می کند به امتداد گذر تیمسار. بر می گردد به دکتر که لم داده است روی تخت. « جسارت نباشه دکتر اما شتر دیدین ندیدین » می گوید و سفیدی چشم را لقمه پیچ می کند. دکتر می خندد و نگاه می کند به مرد و زن کنار جاده، ساک به دست و بچه به بغل. می شنود

- چیزی که نمی گین به کوروش خان؟

دکتر نگاه می کند به اکبر که لقمه را نگه داشته است مقال دهان. سر می دهد بالا و چشم می بندد. اکبر لقمه را می برد به دهان. تیمسار از پله ها می آید پایین. رخت شکار پوشیده است، یکدست خاکی رنگ. اکبر نگاه می کند به رخت تیمسار. لقمه می کشد ته ظرف « آمریکایی اصلِ ... اصلِ اصل. چه ابهتی کوروش خان » می گوید و لوچه و چونه کج می کند. تیمسار می رود رو به جیپ. می گوید: « کم بلیس اون مردارُ ... پاشو یِ نگاه بنداز به ماشین » و رو می کند به دکتر « گوشت شکار هزار برابر این مردار توفیر داره » نرم می گوید و می نشیند داخل جیپ. اکبر نگاه می کند به قوری چای. « پَ چایی نخوریم؟» می گوید و نگاه می کند به دکتر که برخاسته است. تیمسار داد می زند: « بجنب اکبر ... صلات ظهر شد »



اکبر یک نفس می راند تا شاهرود. بعد کج می کند سمت شمال، جاده ی موجن، شکارگاه آهو. دو ساعت مانده به ظهر می رسند روستای موجن. آفتاب بالا کشیده است. باد می وزد، خنکای پاییز، نرم و سبک. تیمسار می گوید که می روند رو به کوه، پی کل و میش و قوچ. اکبر جیپ را پارک می کند حاشیه ی شمالی روستا. چادر حلقه پیچ را سوار می کند روی گرده. برنو را می اندازد گَل شانه. تیمسار شکاری را بر می دارد و کلاه حصیری سر می کند. یکی از کوله ها را می اندازد بر تخته ی پشت. دکتر می رود برای کمک. اکبر کوله ی دوم را می اندازد روی دست. می گوید: « کوروش خان از من و شما سرحال ترن » تیمسار می خندد. دست می گذارد بر گرده ی دکتر. می گوید: « انرژیُ نگه دار دکتر. خیلی مونده تا بالا » و نگاه می کند به سر تا پای دکتر

- کاش گفته بودید یِ دست لباس شکار می آوُردم براتون
- همین خوبه تیمسار ... راحتم

دکتر می گوید، خندان. با دست می زند به شلوار کتان. تیمسار شانه بالا می اندازد و می رود. دکتر پا پس می کشد، یک قدم پس تیمسار. می روند رو به کوهستان شمالی، پیچ در پیچ دره ها و شیارها، خم اندر خم کوهستان. عرق می نشیند بر سر و صورتشان. دکتر پریور جا مانده است. دست بر سینه گذاشته و نفس می زند. تیمسار رو می گرداند به دکتر و اشاره می دهد به امتداد سینه کش کوه، به تخته سنگ بالای سر. پوزخند می زند و سر تکان می دهد.
بالا که می رسند اکبر چادر را میخ می کند به زمین. تیمسار ایستاده و نگاه می کند به دکتر که دست را عصا کرده است بر سنگ و خاک و می خزد بالا، کند و کشان، افتان و خیزان. میایستد تا دکتر برسد بالا. « ضعف بنیه دارید دکتر » می گوید و دست حلقه می کند در دست دکتر. دکتر رنگ به رو ندارد. پهن می شود روی زمین. لبخند می زند و عرق می گیرد. پنجه می اندازد در یقه و باد می دهد. تیمسار خنده بر لب خیره مانده است به دکتر.

- زیاد انرژی مصرف می کنید دکتر. بزنم به تخته ... اووم م

می گوید و کف دست را به حالت ورزن کردن می آورد رو به بالا. اکبر از درز چادر می آید بیرون. می گوید: « ماشاالله این جناب دکتر موتورشون سرحاله » تیمسار بر می گردد به پشت. خنده بر لب اکبر می ماسد. دکتر، خندان سر تکان می دهد. « موتور ما خیلی وقته که خاموشه ... یاتاقان زده » می گوید و نگاه می کند به سنگ و صخره، کوه و دره، قله های کوچک و بزرگ، رد هم و پی در پی. تیمسار می نشیند روی زمین.

- می بینی کجا آوردمت دکتر
- فوق العاده س تیمسار ... منتها امان از درد پیری
- بَه هَ ه ... هنوز اول راهیم دکترجان ... باید بریم بالا

تیمسار دست می گذارد بر گنبد کلاه حصیری و رد نگاه را می کشد بالا، بر بلندترین قله ی محصور در میان انبوه کوه ساران. دکتر می نشیند روی تخته سنگ مجاور چادر، زیر سایه. اکبر کوله ها را می برد داخل چادر. برنو به دست گرفته است. می گوید: « شما هم تشریف بیارین دکتر ... چیزی نمونده تا چشمه ... همین بغلِ » دکتر دست می برد بر سینه و سر تکان می دهد. تیمسار می گوید: « شما استراحت کنید ما دوری بزنیم همین اطراف » و هر دو می روند تو در توی کوهستان، چابک و چالان. دکتر دراز می کشد روی تخته سنگ، خسته و عرق ریزان.



تیمسار رفته است داخل چادر. چرت می زند. اکبر کوت پر را می ریزد داخل کیسه و چاقو می اندازد زیر گلوی پرنده. می گوید

- ساعت خواب ... چه خواب سنگینی دارین دکتر. ما رفتیم و برگشتیم، جَخ شما بیدار شدین
- آهو زدید؟
- آهو کجا بود توی کوه و کمر ... تیهو و دُرّاجِ. یکی من زدم دو تا کوروش خان

اکبر نوک چاقو را می برد زیر پوست لُخت پرنده. دندان فشار می دهد روی لب و شکاف می زند بر سینه ی پرگوشت پرنده. خون از زیر گلوی پرنده می جهد بیرون، لخته و تیره. بطری را باز می کند. « آب چشمه س ... پاکِ پاک، عین قلب همین پرنده » می گوید و سر بطری را خم می کند روی دست. باریکه ی خونابه جاری می شود روی خاک، راه باز می کند و فرو می رود در زمین. دکتر پوست صورت را جمع می کند و نگاه می کند به رد خوانابه. می گوید

- تیمسار کجاست؟
- توی چادر خوابن ... خدا به دادمون برسه. عنق شدن بدجور
- باز خلقشُ تنگ کردی؟
- نه به این تیغ آفتاب ... من کی ام که قد علم کنم جلو کوروش خان ... این شکارا شکار نیست براش. به اینا بارش بار نمی شه

دکتر می بیند که اکبر کارد به دست اشاره رفته است به آسمان. نگاه می کند به لاشه ی دو پرنده، خاکی یکدست به قاعده ی کف دست، با گردن کشیده و پوست مچاله، مرده و بی جان و گردنی لخت و عریان و خونابه از شکاف زیر گردن روان. بلند می شود و شلوار می تکاند. نگاه می کند به ساعت. نچ می کند و سر تکان می دهد. « بدنم عرق خشک شده » می گوید و پنجه در پنجه قلاب می کند و بدن می کشد. اکبر بلند می شود و آب می ریزد در مشت دکتر. می گوید: « آب کوهِ، درمون هر درد بی درمونِ » دکتر می رود ضلع غربی چادر و می نشیند بر تخته سنگ.
اکبر گوشت تیهو و دراج را می شوید با آب چشمه. می اندزدشان در کاسه. نمک می زند با لیموی تازه. آتش روشن می کند. دود می کشد بالا. پرنده ها را از گرده می کشد به سیخ، می ایستد پای آتش. می دمد به آتش، بر هیزم افروخته. باز می دمد. پرنده ها را می برد روی زغال گل انداخته. « قربان سرت آقای کاشی ... » می خواند و بو می کشد. تیمسار از درز چادر می آید بیرون. داد می زند: « خوب بگردون اکبر ... نسوزه » اکبر می گوید: « به چشم » و می خواند: « خرجم پا خودم، آقام توباشی » دکتر می گوید: « خسته نباشید تیمسار » تیمسار دست تکان می دهد و می آید بالای سر اکبر. امر و نهی می کند. کج میکند سمت دکتر و می نشیند مجاور او. می گوید

- دو ساعت آفتاب گز کردیم حاصلش شد همین سه پرنده
- چه بویی راه انداخته
- طعم گوشت دُرّاج به بلدرچین نمی رسه اما بازم تکِ
- نشسته بودن یا رو هوا زدید؟
- اکبر کیش داد. من زدم. سه تا تیر زدم، سه تا انداختم

اکبر کباب را آماده می کند. می خورند. دکتر زودتر کنار می کشد. آرنج می گذارد بر زمین و پا دراز می کند. تیمسار سیخ کباب به دست، بلند می شود. می گوید: « اکبر، چادرُ جمع کن » اکبر هاج و واج نگاه می کند به تیمسار. خورده نخورده می رود سر وقت چادر. دکتر دو پا لمیده است بر سینه ی تخته سنگ. نا ندارد. می گوید

- تا غروب که خیلی مونده تیمسار ...
- آمدیم شکار دکترجان ... کوروش که دست خالی بر نمی¬گرده

اکبر چادر را حلقه پیچ می کند. می گوید: « چه عجله کوروش خان؟ حالا نشستیم ... یِ چرتی، یِ دمی، دودی ... » تیمسار رو می کند به اکبر. چشم درشت می کند. می گوید: « ماش هر آش ... برگشتیم آدمت می کنم » حرف وا می ماند در دهان اکبر. می گوید: « منظورم یِ سیگار ... » تیمسار دست بالا می برد. اکبر پس می کشد. دکتر بلند می شود. تیمسار را آرام می کند. تیمسار کوله را می اندازد روی شانه. می گوید: « افسار این آقا بله چی دست منِ ... باشه به وقتش خدمت ش می رسم »

از کوه کله می کنند پایین. سوار جیپ می شوند. تیمسار شکاری را از قنداق حایل می کند زیر دست. نگاه می کند به کویر، چشم بر پهنای دشت، خاک خشک زیر تیغ آفتاب ظهر. اکبر می راند غرب موجن، رو به دشت و کویر. جیپ بالا و پایین می پرد بر گرده ی خاک و نمک. می گوید

- کجا کمین کنیم کوروش خان؟

تیمسار عنق است. خاموش و صمن بکم. انگشت برده است در انبوه سبیل و شانه می زند. با دست اشاره می دهد به بیابان. دکتر گردن شل کرده است بر صندلی و پنجه انداخته است بر دستگیره ی کنج در. تیمسار قنداق شکاری را می گذارد روی شانه. چشم می گذارد بر عدسی دوربین. از صندلی می کشد بیرون و شکاری را از پیش چشم پس می زند. سر می کشد جلو و چشم ریز می کند. باز دوربین را می برد روی چشم. می گوید: « بزن رو ترمز » اکبر نیش ترمز می زند. می گوید: « هنوز شصت تا هم پر نکردم کوروش خان » تیمسار چشم بر عدسی داد می کشد

- گفتم نگه ش دار الاغ

اکبر می زند روی ترمز. جیپ می ایستد در حجم خاک و غبار، محو و تار. دکتر دست می گذارد بر دهان و سرفه می کند. تیمسار می ماند تا خاک بنشیند. پیاده می شود. می گوید: « بپر پایین» اکبر موتور را خاموش می کند و می پرد پایین، با دهان باز و نگاه به کوروش خان و امتداد نگاه کوروش خان، مجاور و یک قدم پس کوروش خان. تیمسار می گوید: « دوربینُ بده من » اکبر به دو می رود عقب جیپ، دوربین دوچشم را می آورد. تیمسار از دوربین نگاه می کند. آفتاب از اوج کشیده است پایین. نور در عدسی می شکند. باز نگاه می کند. می گوید: « خودشِ » اکبر چشم به تیمسار ایستاده است. تیمسار دوربین می گذارد بر چشم اکبر. اکبر اُو می کشد. می گوید

- تو این بیابون کجا کمین بگیریم حالا
- کمین لازم نیست ... بیاُفت ردشون

تیمسار می رود سمت جیپ. دکتر پریور گردن کشیده است بیرون و نگاه می کند، مات و مبهوت. تیمسار می گوید: « دو تا آهوی ترد و تازه براتون دارم دکترجان ... راه بیافت اکبر » اکبر به دو می آید پشت فرمان. از جاده ی خاکی خارج می شود. می زند به بیابان. پرگاز می راند. دو آهو پیدا می شوند، کوچک و بزرگ. اکبر می گوید: « اون یکی بچه شِِ کوروش خان » تیمسار سر شکاری را از پنجره می دهد بیرون. می گوید: « خفه شو اکبر، تختِ گاز برو »
اکبر تخت گاز می رود. آهوی مادر گردن می کشد. هر دو آهو پا می گذارند به فرار، به تک و تاب و پرشتاب. جیپ بالا و پایین می پرد. دکتر پریور دو دست چسبیده است به دستگیره. سر کشیده است در شکاف بین دو صندلی و نگاه می کند به رد دو آهو. تیمسار سر شکاری را از پنجره می دهد بیرون. جیپ نزدیک می شود به دو آهو، تیمسار از پنجره نشانه می رود. اکبر می گوید: « هنوز که تو تیررس نیست » تیمسار قنداق را می برد بر گودی کتف. گردن خمیده بر شکاری و چشم در دوربین. اکبر می گوید: « کدامشان می زنین کوروش خان؟ » تیمسار انگشت می برد بر ماشه. آهوها کش و قوس می گیرند. باز می شوند در دو سوی بیابان. اکبر فرمان کج می کند سمت آهوی مادر. دکتر به پهلو پرت می شود روی در. تیمسار سر بلند می کند

- چکار می کنی احمق
- خوب چکار کنم؟ نمی تونم جفتشون با هم بگیرم که
- چرا اینُ گرفتی ... آهوی چهار پنج ماهه رُ ول کردی افتادی رد ننه ش
- دور بزنم؟
- بگاز ... بگاز تا قال نموندیم

جیپ نزدیک می شود به آهوی مادر، صد متر یا کمتر. اکبر پا چسبانده است به گاز. تیمسار نشانه می رود. « تماشا کن دکتر ببین چطور شکارُ تو فرار می زنم » می گوید، آهسته و شمرده. آهو اما می ایستد، یک جا و یک باره. پهن می شود روی زمین. اکبر می گوید « نفس برید » و پا می زند روی ترمز. خاک و غبار می رود به هوا. آهو زانو خمیده و پهلو چسبانده است به زمین، وارفته و افتاده، با چشمان باز و درخشان، بی پلک زدن. نگاه می کند به کرانه ی بیابان، بی نفس زدن. تیمسار پیاده می شود در حجم خاک و غبار. می آید بالای سر آهو. اکبر خم می شود و دست می کشد زیر گلوی آهو، بر توده ی سیاه رنگ زیر گردن. « این طوق سیاه چیه زیر گلوش » می گوید و نگاه می کند به صورت تیمسار.

- نه یِ وقت نشونه ای، چیزی باشه ... نظر کرده نباشه کوروش خان؟
- نظر کرده ی باباتِ؟

تیمسار می گوید و اکبر را پس می زند کنار. بر می گردد به دکتر. می بیند دکتر از پنجره گردن کشیده است بیرون. می بیند اکبر دست برده است بر سینه ی آهو. می گوید

- چی می خوای تو هی سیخ می زنی به این؟
- عینهو قلب می زنه ... زهره ترک شده بنده خدا

دکتر از جیپ پیاده می شود، دستمال به دست و کف دست بر بینی. اکبر دو پا می نشیند مجاور آهو. می گوید: « این که آبستن ِکوروش خان » تیمسار می گوید

- باز تو چرند گفتی ... الان فصل آبستنیِ؟
- خدا شاهده آبستنِ کوروش خان. نگاه شکمش کن

آهو شکم نشانده است روی خاک. توده ای شیری رنگ که پس و پیش می رود. اکبر می گوید: « نگاه، اینم از جست و خیز بچه ش ... آبستنِ به مولا » تیمسار نگاه می کند به اکبر، تند و پرغیظ. اکبر سر می اندازد پایین. دکتر پریور می گوید: « حالا که خودش تسلیم شده ازش بگذرید تیمسار » تیمسار شکاری را می گذارد روی چشم و از دوربین نگاه می کند. چرخ می خورد. بچه آهو ایستاده است روی کپه ی خاک. رو به شکاری و چند صد متر جلوتر. تیمسار نشانه می رود. « من شکارُ رودررو می زنم دکترجان ... از این مسافت » می گوید و ماشه می کشد. بچه آهو می افتد روی زمین.

آفتاب کشیده است پایین. نوار سرخ و نارنجی در حاشیه ی آسمان. خون موج می زند در کرانه ی آسمان. تیمسار و دکتر پریور نشسته اند زیر آلاچیق. حسن کله پز چای می آورد. اکبر دستمال را تر می کند و بنا می کند به گردگیری جیپ. دستمال را می گذارد عقب جیپ. نگاهش می افتد به آن سوی جاده. درجا خشک می شود. داد می زند

- ننه ی بچه آهو اومده دنبالمون کوروش خان

آهوی مادر ایستاده است رو به جیپ، حاشیه ی جاده. تیمسار بلند می شود. نگاه می کند به طوق سیاه زیر گردن آهو. دکتر نیم خیز مات آهو مانده است. اکبر می گوید: « اومده پی توله ش به مولا ... بدبخت شدیم رفت پی کارش » تیمسار خیره مانده است به آهو. چشم ریز می کند. می آید رو به جیپ. می نشیند پشت فرمان. استارت می زند. اکبر می گوید: « حالا نکنه تا قیام قیامت بیاد ردمون ... » و رو می گرداند به تیمسار

- اگه اومد چه کنیم؟ دامن کیُ بگیریم؟
- دامن ننه ت بگیر ... شاید شل بود اومد پایین
- ای بابا ...
- بتمرگ تو اکبررر

تیمسار می گوید. تند و خشک، گاز می دهد. دکتر می آید کنار دست تیمسار. اکبر نشسته است صندلی عقب. دست بر سر گذاشته و سر برده است بین دو زانو. تیمسار می راند، در امتداد جاده، رو به خانه. پرگاز و تند، ساکت و عنق. جیپ گم می شود در تاریکی شامگاهان.



سپیده نزده صدای شلیک گلوله چون طبل کوبیده آوار می شود در خانه. تیمسار از اتاق می پرد بیرون. نشیمن کم نور است و کل ناپیدا، تیره و تار و ناآشنا. جای شکاری روی دیوار خالی مانده است. می دود تا اتاق شهرام و رو در رو، اتاقِ پردود است با بوی باروت و شهرام گرده به دیوار با چشمان باز و حفره ای بر پیشانی و باریکه ی خونِ جاری، گرم و تازه و شکاری در آغوش.



---------------------
1-این داستان و نقد پس از آن با اجازه و رضایت شخصی نویسنده ی داستان آقای مجید میرزایی در این وبلاگ درج می گردد.
2- نقدهای وارده از جانب اشخاص مختلف بوده که جهت رعایت اختصار نام منتقد با حروف اختصار قید می گردد.
3- هدف از درج این نقد آشنایی برخی دوستان با نوع نقدیست که در جوامع کوچک ادبی امروز انجام میگیرد. از آنجا که
   در طی این نقد اختلاف و یا سوء برداشت نیز پیش آمده. جهت مستند بودن مطلب از حذف آن موارد خود داری می گردد.
4- کلیه ی نقدهای وارده و دفاعیات بعدی نویسنده به همان شکل اولیه در بخش کامنتها ی این وبلاگ وارد گردیده و از مرتب نمودن مطلب احتراز شده.

چرکنویس


۱۴ نظر:

ناشناس گفت...

M-A :درود بر تو مجید عزیز. نمی‌شه این داستان رو دوست نداشت. از خوندنش لدت بردم.
تنها جا داره به چند مورد در روایت اشاره بشه:

در بند اول کلمه "کل" هشت بار تکرار می‌شه و از اونجایی که بیشتر این تکرارها رو می‌شه ارجاع داد جای دست کاری داره.

در همون بند نویسنده اشتباهی مرتکب شده:
_ قنداق را می گذارد روی کتف و دست چپ را می برد زیر دست فنگ. چشم راست را می بندد و نشانه می رود

اگر من اشتباه نکم در این حالت قنداق می‌نشینه روی کتف راست و برای نشانه گیری گونه راست می‌نشینه روی تفنگ پس در این حالت باید چشم چپ بسته شه نه چشم راست.

به این قسمت توجه کن:

_و جم نخورده بود و پلک نزده بود تا تیمسار رسیده بود ضلع شرقی صخره، سینه در سینه ی توده ی سنگ و پناه گرفته بود مجاور آن و نشانه رفته بود و ماشه را چکانده بود، فرز و چابک و گردن کشیده بود و آمده بود تیر دوم را بزند که اکبر گفته بود:

در این‌جا هم حرف "و" به دلیل طولانی شدن جمله به طرز بی امانی تکرار می‌شه. این‌طور روایت تو ذوق می‌زنه. می‌شه به چند جمله تبدیلش کرد و از شر تعدادی از این واو ها خلاص شد.

یا این‌جا به حرف "و" و کلمه "بود" توجه کن:

_ گفته بود « سرش را بچسبان به دیوار کوروش خان » و محیط بان به دم رسیده بود و پروانه¬ی شکار را بازرسی کرده بود و حلقه های روی شاخ کل را شمرده بود و گفته بود: « سیزده ساله بوده، پیر کل بوده » و گفته بود که از بیست و دو سال پیش، کسی کل نزده است با این درازای شاخ و بعد کوروش خان ایستاده بود بالای سر کل و قمپز در کرده بود و محیط بان دو سه عکس گرفته بود و باسکول آورده بود و کل را وزن کرده بود، هفتاد کیلو، چاق و چله، گرم و تازه و هر سه با هم کل را انداخته بودند عقب جیپ آهو، به سختی و بدبختی که کل سنگین بود و گوشتی و آمده بودند تهران و اکبر سر کل را جدا کرده بود و گوشت را تکه کرده بود و سهم برداشته بود و بقیه را آورده بود برای کوروش خان که بدهد به دوست و آشنا. }

اینجا و....بود _ و...بود _ و...بود... می‌بینی چطور سرگیجه آوره و بی امان تکرار می‌شه؟

مسئله دیگه در مورد روایت اینه که گاهی لهجه نویسنده وارد کار شده. که بهتره به فارسی مصطلح برگرده.

از داستان لذت بردم و اصلن از بابت وقتی که برای خوندنش و نوشتن در موردش صرف کردم پشیمون نیست.
ممنون. موفق باشی.

ناشناس گفت...

:Mirzaei جناب M-A عزیز با سپاس ار نقد شما. درخصوص گذاردن قنداق روی کتف، در صورتی که شخص راست دست باشد فرمایش شما صحیح است. اما تیمسار ما چپ دست است. درخصوص باقی فرمایشات راستش من با شما موافق نیستم . اینکه فلان کلمه چندبار به کار می رود یا نمی رود محدودیتی در نثر شایسته ایجاد نمی کند. گاهی اوقات تکیه بر تکرار کلمات برای تاکید بر ذهن خواننده است. گاهی برای آهنگین کردن نثر و گاهی هم دلایل مفصل دیگر. استفاده ار تغییر در نوع توالی یک فعل هم دلایلی مفصل دارد و مربوط است به تئوری حرکت در داستان که مبدعش احمد محمود بوده است که اینجا مناسب نیست گفتنش. راستش من به مانند شما شدید به فرم اعتقاد دارم اما تعریف من از فرم بسیار متفاوت است امیدوارم روزی در باره اش اینجا بنویسم. ما اینقدر داستان روزنامه ای خوانده ایم که عادت کردیم به لحن و نثر بی روح روزنامه ای. نویسنده قرار نیست جایی داشته باشد در داستان چه برسد به لهجه اش. اما چند جمله ای هم بگویم در مورد نقد. در نقد نوول و رمان، اولویت عناصر داستان و پرداختن به آن است.عناصر داستان یعنی همان طرح، شخصیت و روایت و زبان و ... توازن عناصر داستان و عدم غلبه یکی به دیگری اولویت من است. با سپاس فراوان

ناشناس گفت...

M-A: ممنون از توضیحاتت مجید جان. به این موضوع اشاره کنم که من منتقد نیستم، و اشاراتی هم که می کنم نه از منظر نقد که از نگاه شخصی خودم و تجربیات خودم در این زمینه و در نهایت یک نظر دوستانه‌ست نه نقد. من در همن دو داستانی که ازت خوندم متوجه طرز نگاهت به داستان نویسی شدم. این بحث آهنگین بودن چیزی نیست که باهاش بیگانه باشم چون هر چه باشه خودم به فرم اهمیت زیادی میدم و ریتم و آهنگ در متن برام مهمه. در همین گروه قسمت کوچکی از رمانیم رو که مشغولشم میذارم تا ببینی. همونطور که من با یک نگاه متوجه نگاه و حرکت در داستان نویسی شدم تو هم حتمن می‌شی. اما با تکرار به این شکل که اینجا دیدم به شخصه موافق نیستم. نظرم کاملن شخصیه، چون معتقدم برای رسیدن به این مقصود نباید هر چند در چند خط اینطور از یک یا دو فعل و حرف یا اسم کار کشید. واژه‌های زیادی هست که می‌شه باهاشون بازی کرد. اگر فرصتی شد مفصل‌تر در ایناره گپ می‌زنیم چون هر دو یک نگاه و جهت داریم. هر چند در قلم‌هامون متفاوته. و اینکه من اینجا به عناصر داستان نپرداختم برای این بود که از نظرم در این داستان خوب کار شده بودن و نیازی به تکرار این حرف از طرف من نبود و تنها به چند موردی که در روایت به نظرم اومد اشاره کردم. و بازم تکرار می‌کنم من منتقد نیستم و هیچ وقت هم دوست ندارم بر داستانی نقد بنویسم. اینجا تنها نظری دوستانه میدم و موردی که به نظر خودم جای گوشزد کردن داره.

ناشناس گفت...

S-S:
داستان جالبي است و قلم شما خيلي به نوشته استاد احمد محمود( مخصوصن در رمان همسايه ها) شباهت دارد،،،من با ماكا آبان موافقم در مورد تكرارهاي توي ذوق زن،،،،،،بعلاوه بخش زيادي از اين تكرارها موجب طولاني شدن نابجاي داستان شده،،،،،يادمه استاد عباس معروفي در يكي از كاركاه هاي داستان گفتند اگر نويسنده بداند كه مي شود يك كلمه زايد را ننوشت ولي بنويسد خيانت كرده است،،،،به نظرم داستان علارغم بأفت و تركيب زيباي عناصر كه خواندنش را براي مخاطب جذاب مي كند، نقاط ضعف هاي آش كاري دارد كه اميدوارم در بازنويسي برطرف شود،،،در ضمن در ابتداي متن، واژه داوران را اصلاح كنيد،،،،،

ناشناس گفت...

Mirzaei S-S گرامی. با سپاس. اشاره کردید به احمد محمود. من جمله ای را از احمد محمود نقل می کنم که خودم از او شنیده ام: " در انتخاب هر کلمه از جملات داستان، فقط یک کلمه مناسب وجود دارد که نویسنده باید همان کلمه را بیابد. " من به شدت به این موضوع پایبندم. اما مفهوم پرهیز از تکرار و اضافه گویی و تلاش در موجز و گزیده گویی از نظر من استفاده از افعالی که به عمد و منظور، پی در پی و متوالی تکرار می شود؛ نیست. باید مجالی باشد این موضوع را مفصل به بحث گذارد. شما داستان بلند " تنگسیر " نوشته صادق چوبک را نگاه کنید. این موضوع - تکرار متوالی و عمدی یک فعل - در جایی که هدفی برای ان باشد، به عنوان تکنیک به کار گرفته شده است. یا در شعر ، تکرار ردیف در مصراع دوم یک غزل یا قصیده آیا الزامن کسل کننده است؟

ناشناس گفت...

M-N:
آقا مجید عزیز. شما نویسنده ی خیلی توانایی هستید. این اظهر من الشمس است. نوشته خیلی محکم و بنیان داستانی خیلی قوی دارد. من در مورد استفاده از "و" ها با شما همنظر هستم. " درجایی دیگر مثالی زدم که اینجا هم می آورمش. در مثال معروف، شما وقتی می گویید "زپلشک آید و زن زاید و مهمان ز سفر آید و ..." همه ی بار معنا روی همین "و" هاست. جوری که اگر آنها را حذف کنید عمق فاجعه هم از بین می رود. به عقیده ی من (تاکید می کنم صرفا نظر هست) کاملا بجا هست و شما در رسیدن به منظور میانبر زده اید. استفاده از دو داستان موازی، تفاوت شخصیتها که بسیار کاربردی و موفق است است، ریتم که کاملا در دستانتان است، تفاوت جهان بینی ها که "آن " داستان است و ... همه و همه خیلی خوب در آمده است. تنها نکته ای که به سلیقه ی من جور در نیامده است و ممکن است از لحاظ بازخورد گیری از مخاطب ممکن است برایتان کاربرد داشته باشد این استفاده از تسجیع در توصیفات است که اگر بخواهیم از لحاظ اصولی نگاه کنیم یک دسته جزو زواید به حسابش می آورند و یک دسته به حساب زیبایی می گذارندش. من از دسته ی اول هستم. ممنون که به من فرصت خواندن داستانتان را دادید.

ناشناس گفت...

Mirzaei :
آقای M-N گرامی، احتمالن منظور شما از عدم لزوم سجع در چینش کلمات برای نثر داستانی ست. چه اگر فی نفسه مناسب ندانیدش، لابد گلستان سعدی هم زواید زیاد دارد. در کل دو داستانی که در اینجا خدمت دوستان ارایه کرده ام همگی برای 7 تا 13 سال گذشته است و در آن زمان من اصرار زیادی به تجربه در فرم داشتم. این قابل کتمان نیست. اما به نظرم عادت غالبی جا افتاده در میان خوانندگان علاقه مند به ادبیات داستانی و آن مشاهده نویسنده بر بالای کارش است. انگار این نویسنده همیشه دانای کل است و همیشه شخصیت ها ابزار دست اویند. هر چه که شخصیتها می گویند، هر جور حرف می زنند، همه ترفند نویسنده است و در داستان، همه الت دست اویند. شایدم چنین باشد. اما وقعیت این است که ادم اغلب خود الت دست شخصیت داستان می شود. شخصیت را شما می سازی اما انگار بعد ایجادش، او ادم خودش است. فرمانبری نمی کند. گاهی شما برنامه ای دارید برای رفتار شخصیتتان، برای حرف زدنش، اما او به عکس می رود و شمای داستان نویس هم ناچارید قبولش کنید.

ناشناس گفت...

M-N:
"اگرفی نفسه مناسب ندانیدش، لابد گلستان سعدی هم زواید زیاد دارد.".....؟؟؟؟!!!! ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!! دارم فکر می کنم باید چی بنویسم اینجا. اول گفتم از دوستان به خصوص چرک نویس عزیز که عربیش خوبه تقاوت مغلطه و مغالطه رو بپرسم. اولترش می خواستم بگم بابا من که تاکید کردم سلیقه ی منه و ... آخرش دیدم یه بحث بی فایده ست. اصلن منو چه به نظر دادن؟ همون بهتره برم بفکر بسط چیزایی باشم که سواتش رو دارم

ناشناس گفت...

S-S:
دوست عزيز، مجيدخان ميرزايي؛
همانطور كه مطلع هستيد در نقد يك داستان، بايد توجه داشت كه آيا تمامي عناصر داستان در ارتباط با مقصود اصلي كنار هم چيده شده اند يا نه؟ به عبارت ديگر نمي توان تك تك عناصر را بدون در نظر گرفتن مقصود اصلي مورد داوري قرار داد. در داستان زيبانگاشته شما، آنچه كه بر من خواننده پنهان مانده است همان مقصود اصلي داستان ست؟ در داستان خوب، مقصود اصلي بر ژرف كاوي زندگي استوار است و اين مهم از طريق تكوين شخصيت ها در داستان ظهور و بروز پيدا مي كند. براي رسيدن به چنين مقصودي ناچار در نوشتار داستان، نيازمند عناصري هستيم كه مهم ترين آنها از نظر من كشمكش هاي درون شخصيتي و برون شخصيتي است كه شخصيت ها را بر سر دو راهي هايي قرار مي دهد كه منجر به جريان و حركت داستان مي شود بسوي گشايش افق هاي پيش روي زندگي.
در داستان فوق، شخصيت اصلي داستان كيست؟ كشمكش هاي دروني و بيروني شخصيت اصلي چه هستند؟ تيمسار ظاهرن از طريق اكبر، قرار است واكاوي شود براي نشان دادن چه؟ اساسن نقش شهرام در اين داستان چه بود؟ انگيزه اش براي ماندن يا مخالفت با تيمسار يا خوكشي چيست؟
شما در كامنت ها به موضوع حركت در داستان اشاره كرديد كه نكته جالبي است و اين حركت را برخي دوستان به جريان تعبير كردند كه از نظر من بجاست اما آنچه كه بر من مشخص نشد اين بود كه اگر در داستان شما، جيب را از تيمسار بكيريم، كدام عنصر يا سمبل يا تكنيك گواه حركت است؟ شما بدون يك مقصود مشخص، و طرح منطقي، تيمسار و دكتر و اكبر را سوار يك جيب كرديد و به شكار برديد و به ناگهان هم برگردانديد،،،،،انگيزه تيمسار از مخالف چه بود ؟ آيا تيمسار دلايل كافي براي مخالفت با شهرام ارائه كرد؟ اساسن درگيري اصلي بين كي با كيست؟ داستان قرار است به مخاطب چه بكويد؟،، شيوه نگارش شما را دوست دارم ولي به دلايل بسيار ديكري كه از ذكر همه آنها در اينجا خود داري كردم نمي توانم بگويم اين داستان، ارزش دوبار خواندن را دارد،،،،،،،،ولي نوشته هايتان را دنبال مي كنم

ناشناس گفت...

چرک نویس:
با درود .با توجه به جریان نقد در گروههای فیسبوکی ، می خواستم از نقد داستان بپرهیزم اما با خواندن دوباره و چند باره ی داستان با خود گفتم گرچه که نهی نموده اند! ،بگذار یکبار دیگر نیز ،
آزموده را بیازمایم. نقد اینجانب صرفا در حیظه ی شخصیتها ، فضای روابط و رفتار آنها در داستان بوده و به مواردی نظیر زبان نویسنده در
روایت . چینش کلمات و جملات و یا احیانا مشکلات دستور زبانی بر نمیگردد. ابتدا لازم می بینم برای ورود در مدخل بحث ، باتوجه به اشارات داستان به بازمعرفی
شخصیت های مهم بپردازم .تا در انتها پس از جمعبندی به نوع روابط ،کنش متقابل این اجزا ، نقشه ی داستان و اهداف نویسنده پرداخته شود .
(معرفی شخصیت ها – تیمسار )
نظامی بازنشسته که از همسر خود را ازدست داده (احتمالا در شب زایمان شهرام ). خدم و حشم دارد . اقتدارگراست .معتقد است آدم باید سهم خودش را از زندگی بگیرد.
این جدال برای او در شکار نمود می یابد.آنجا که گوشت شکار را با گوشت مردار در قصابی مقایسه می کند. در هر رفتار شخصی خویش ،اقتدار و در مشابه آن از
سوی دیگر افراد منبعی برای تمسخر می جوید ( رجوع شود به لباس شکار دتیمسار در شب تولد شهرام و لباسی که اکبر در سالها بعد پوشیده .) و نیز کله پاچه خوردن در کافه ی بین راه و مقایسه خوردن تیمسار و اکبر.
آدمها برای او دوگونه هستند . آدمهای قوی (خود) آدمهای ضعیف (دکتر ، شهرام و..) مابقی برای خدمت کردن آفریده شده اند (غلامعلی عمه کلثوم اکبر و...) در تفکر او
در جدال برای زندگی ،می شود انرژی را تقسیم کرد و در شکار زندگی ،خود را از بی عرضگان به باعرضگان بالا کشید .
« انرژیُ نگه دار دکتر. خیلی مونده تا بالا »
« ضعف بنیه دارید دکتر » می گوید و دست حلقه می کند در دست دکتر. دکتر رنگ به رو ندارد. پهن می شود روی زمین.
در اشاره به ضعفهای شخصی اما برکسی نمی بخشد و وعده ی کیفر می دهد.(رجوع کنید به بخشی از گفتگو در کوه و اشاره ی غیر مستقیم اکبر به تریاک کشیدن تیمسار)
تیمسار خود را محور می داند .موفقیت ها مال اوست و حاضر نیست آن را باکسی تقسیم کند:
- آهو کجا بود توی کوه و کمر ... تیهو و دُرّاجِ. یکی من زدم دو تا کوروش خان (روایت اکبر در باره ی شکار پرنده)

- اکبر کیش داد. من زدم. سه تا تیر زدم، سه تا انداختم (روایت تیمسار از شکار)
اما مانند هر آدم مقتدری در جای خود از مجیز گفتن نیز ابایی ندارد .(دکتر و جریان ویزا برای شهرام) .
بنا به عللی از عشق و آنچه مربوط به آنست سرخورده و بیزار است.

ناشناس گفت...

چرک نویس (معرفی شخصیتها – اکبر)
دومین شخصیت اثرگذار داستان اکبر پسر غلامعلی و خانه زاد تیمسار است که گویا پس از مرگ پدر کماکان نقش پیشکار ، همدم و پادو برای تیمسار بازی می کند.
اکبر را ابتدا در صحنه ی شکار کل میبینیم که مشغول رصد شکار برای تیمسار است. تعریف ها ی اینجا و آنجا و بموقع و بی موقع او از ولینعمتش از او یک شخصیت
تیپیک و اینچنینی (نظیر مش قاسم دایی جان ناپلئون البته بجز گزافه گوییهایش) ساخته .مجیز گو و خرافاتی (رجوع شود به طوق گردن آهو –نظرکردگی – نحسی و
ترس از دامنگیر بودن لعنت مادر آهو بچه) و با سابقه ای که نویسنده از محیط رشد اکبر بدست می دهد( ابراز چاکری پدر و ترسهای کلثوم در شب تولد شهرام) شخصیت
اکبر را که معیشت و ارتزاقش از طریق آویزان بودن به تیمسار است برایمان بسی باور پذیر می کند. دلنگرانی و ترس او از نحوست بخوبی در بخش گفتگو با دکتر پیداست.
اکبر می گوید: « هر وقت اومدیم شکار آهو، یِ بلایی سرمون اومد » دکتر برزخ می شود. می گوید

- بلا؟ چه بلایی مثلن؟
- همین بزبیاری ا دکتر ... پنجری، ترمز بریدن، فرمون قفل کردن ... لاستیک به این یغوریُ چه به پنچری؟
اکبر آچار به دست نشسته است پای چرخ. زاپاس را جا می اندازد و بنا می کند به بستن.

- دلم آل و آشوب جناب دکتر. حضرت عباسی من که زهره ندارم به کوروش خان بگم بالا چشمت ابرو. شما بگو بلکم بی خیال شد
- بی خیالِ چی؟
- همین آهو زدن ... اقلندش بچه آهو نزنه ... این همه کل و قوچ و میش تو موجن هست. بند کرده به آهو چرا؟
- شکار، شکارِ. چه فرق داره اکبر آقا؟
- فرق ش همین ِ
تیمسار هم که او را خوب می شناسد از وی بعنوان بیکاره ای بله قربان گو نام می برد و حرکاتش برای تشابه یافتن به خود را به تمسخر می کشد(رجوع شود به لباس شکار پوشیدن اکبر).
اکبر از طرفی چنان خود را به تیمسار نزدیک می داند که در باره ی رابطه ی او با پسرش اظهار نظر می کند :
- همین طلا و مطلا؟
- بله
- شهرام¬خان آب روغن قاطی کرده ... پدر و پسر افتادن به جون هم
- بابت چی؟
- بابت رفتن و موندن ... محشر کبری به پا شده ... کوروش¬خان می¬گه باید بری، شهرام¬ می¬گه الّا و بلّا می¬مونم ایران
- این پسر، انسان روشنیِ ...
- روشن و خاموش توفیر نداره ... وقتی آقا بگه باید بری، باید بره
ترس و تعبد وی از تیمسار اما به اندازه ی قدرت خرافه نیست . سیطره ی این خرافه چنان بر روح اکبر سایه افکنده که در صحنه ی تعقیب آهوی ماده و بچه آهو بعمد مسیر را
تغییر می دهد تا بچه آهو فرصت گریز بیابد.
اکبر می گوید: « اومده پی توله ش به مولا ... بدبخت شدیم رفت پی کارش » /
اکبر می گوید: « حالا نکنه تا قیام قیامت بیاد ردمون ... » و رو می گرداند به تیمسار

- اگه اومد چه کنیم؟ دامن کیُ بگیریم؟
- دامن ننه ت بگیر ... شاید شل بود اومد پایین
اکبر اگر دست بدهد به تاسی از تیمسار سعی به پررنگ کردن نقش خود در ماجراها نیز می کند( رجوع شود به بخش شکار پرندگان) و در این راه ، گاهی به دایره ی قدرت تیمسار
نیز ناخونکی می زند. اما تا پایان داستان در همین نقش باقی میماند و این اوست که پس از هر شکار باید سر حیوان را ببرد و سهمی از گوشت برداشته باقی را به تیمسار بدهد تا
بین دوستان تقسیم کند.

ناشناس گفت...

چرک نویس (معرفی شخصیتها- دکتر)
مردی شهر نشین . کمی فربه . دل نازک و اهل معامله که از ابتدای داستان با ما هست اما نقش او چنان بی رنگتر از تیمسار و اکبر مینماید که جز یکی دو مورد برای پر رنگتر
نشان دادن ورزیدگی تیمسار و نیز جایی دیگر تاییدی بر رها کردن ماده آهو ، اثری از او نمی بینیم.
(معرفی شخصیتها- شهرام پسر تیمسار)
در مجموع از حدود 50 پاراگراف آورده شده در داستان (طبق براورد برنامه ی ورد) تنها جز یک پاراگراف و یکی 2 خط در انتها و اشاراتی اینجا و انجا . از پسر تیمسار چیز
چندانی نمی دانیم ..میدانیم که سرخ روی است و سرکش (به مدد متن) و مایل به ترک وطن نیست .سیگاری است و شخصیتش بدان پایه قوی نیست که رو در روی پدر بایستد
و گویا پس از جنگ و جدالهایی که اکبر به آن اشاره می کند :
- شهرام¬خان آب روغن قاطی کرده ... پدر و پسر افتادن به جون هم
- بابت چی؟
- بابت رفتن و موندن ... محشر کبری به پا شده ... کوروش¬خان می¬گه باید بری، شهرام¬ می¬گه الّا و بلّا می¬مونم ایران
- به خودخوری و گریه در تنهایی روی می آورد.
« آدمی که به این سن و سال زار بزنه زیر پتو، از هر خری الاغ ترِ... »
پتو بنا می کند به لرز و گنبد پتو از شکم شهرام پر و خالی می شود
در انتها نیز او را می بینیم که با تفنگ شکاری به سر خود شلیک کرده و مرده است. شخصیت شهرام را باید در آیینه ی تیمسار جستجو کرد . /در این نوشته از چند نماد استفاده شده.
1- تفنگ که مظهر اقتدار است وبیرحم و خونریز . دوست و دشمن نمی شناسد و به دستانی که آن را در اختیار دارند خدمت می کند.
2- آهوی آبستن که مظهر بیگناهی و معصومیت است . بنا بر باوری خرافی همان حیوانیست که امام هشتم شیعیان برای دیدن بچه هایش نزد شکارچی ضامن او شد.
3- کل . با قد و قامتی بلند و شاخهایی عمودی و نوک تیز . کل معمولا نزد شکارگران ،مظهر و نماد مبارزه طلبیست. اینست که بسیاری از شکارچیان معروف سر کل شکار شده را در محل زندگی خود نصب می کنند تا یادآور مبارزه ی شکارچی با نیرویی قدرتمند باشد.
4- کوه که یادآور استقامت است
5- کویر نمک که نماد بی پناهیست برای جانداران ساکن آن .طوری که حتی نیاز به کمینگاه هم نیست.

ناشناس گفت...

چرک نویس :
با توجه با عناصر ذکر شده در قسمتای بالا .از دو منظر می توان به این داستان پرداخت . نگاه اول شکل برخورد سطحی به داستان و بیانگر توضیح داستان بر محور
روابط پدر و پسر است .عنصر دراماتیک داستان (خودکشی پسر) در جهت قدرت دادن به اثر گذاری بر جنبه ی عاطفی خواننده ی اثر مورد استفاده قرار میگیرد.
نقد کلی داستان –نگاه اول
در این داستان با پدری مستبد و قدرتمند روبرو هستیم که برای اعمال سلطه ی خود بر دنیای پیرامونش از هیچ کاری روگردان نیست. در آغاز صحنه ی شکار کل
بنحوی یادآور آرزوی پدر برای داشتن پسری همچون خود خود است. تیمسار در درون میخواهد که پسر نیز چون او روح مبارزه گری داشته باشد .از این رو در برخورد با روحیه ی
نرم و نازک پسر دست به تحقیر وی میزند.تا جایی که از نظر تقسیم بندی های خود در جهان او را همپایه با اکبر میداند که معتقد است باید با زبان زور با این افراد صحبت کرد .نویسنده برای
بیان چنین حالتی از مثال خر و خلج بخوبی استفاده می کند.
حضور نمادهایی چون اهو و کویر نشانگر معصومیت پسر و بی پناهی اوست که در زیر سایه ی تفنگ شکاری آویخته بر دیوار مفری برای فرار نمی یابند و در نهایت
با خودکشی تدائی تسلیم ضعیف معصوم در برابر نیرویی قهار و مستبد میگردد.
داستان بطور کلی حول تقابل نیروی شر در مقابل معصومیت و بی پناهی معصومان است.

در گونه ی دوم بررسی این اثر به تقابل بین نمادها و سطوح عمیقتر لایه های داستان توجه شده است.
نقد کلی داستان - نگاه دوم
تمامی داستان حول در هم تنیده شدن مثال معروف از هر دست که بدهی در همین دنیا از همان دست خواهی گرفت و تاکید بر چنین باوری از سمت نویسنده شکل گرفته است.
در حقیقت داستان همانند علم عباس مثالهای مذکور را بعنوان ساختار اصلی حفظ کرده و با بستن پیرایه هایی که هر یک در جهت تایید نظر نویسنده بکارگرفته شده اند ، به
داستان سمت و سو داده است. استفاده از نمادهای کلیشه ای و مرسوم معصومیت که در ذهن ما سابقه ای بیش از هزار ساله دارد، کشته شدن فرزند با توسل به همان سلاح
مخصوص که برای کشتن آهو استفاده شده (با وجودیکه تیمسار حداقل یک سلاح دیگر نیز داشته) .داخل نمودن کاراکتر دکتر در داستان که هیچ وظیفه ای جز در جهت تایید
و تاکید نقش کاراکتر روبرو ندارد و صرفا برای ایجاد بالانس در متن در مقابل تک گوییهای اکبر و در یکی دوجا تیمسار آفریده شده (دکتر را از کل داستان حذف کنید ،
آب از آب تکان نمیخورد) . در حالیکه تمامی بار بخش درام داستان بر عهده ی شهرام گذاشته شده ، در داستان اثری از کنش متقابل او در مقابل پدر ، افکار او ، چرایی
نرفتن او نمی یابیم. اما در مقابل تاکیدات فراوانی بر حرکات شکار (اینجا آهو) ، بدیمن بودن شکار آن ، دامنگیر بودن این نحوست و غیره می یابیم تا خواننده را به آنجا
بکشد که خودکشی شهرام نتیجه ی سبعیت پدر در مقابل آهو و بچه آهوی بیگناه است.به بیانی دیگر نویسنده عامدا ما را بدانجا می کشد که بر شکار بچه آهو از یکسو و
خودکشی شهرام با همان تفنگ ، از سوی دیگر مُهر همسانی بزنیم و بدنبال نتیجه ای اخلاقی در ذهن خود بگردیم. از این زاویه، نبود جزئیات بیشتر از تقابل بین این دو
عنصر اصلی داستان به کل داستان صدمه ی جبران ناپذیری زده است .در نگاهی دیگر ،نویسنده ای که آنقدر تیزهوش و حواس جمع هست که در صحنه ی حرکت شکارچیان
بیاد داشته باشد برای نشستن دکتر تفنگ را که در چند خط قبلتر روی صندلی عقب نهاده ، باید جابجا کرد،برای من قدری غیرمنصفانه است که بگویم از بازکردن گره اصلی
داستان (رابطه ی پدر و پسر) تغافل کرده و وجود این خلاء در نتیجه ی کم حواسی نویسنده بوده و نه در آن جهت که تمامی بار دراماتیزه ی خودکشی فرزتد اساسا در جهت
پر و بال دادن به آن باورهای اولیه در داستان آفریده شده.

توصیفات و ضرب المثلها
فضاها و مکانها ی داستان بخوبی شکل گرفته و توصیف شده اند.شاید اگر به گفتار غلامعلی میدان بیشتری داده و بومی بودن و لهجه ی وی بیشتر مشخص می شد
به رنگ وفضای کلی قصه و ریشه های بودِ اکبر نزد تیمسار کمک بیشتری می کرد. توصیف مناظر کویری بسیار یکدست ، زیبا و اثرگذار بود.
قدرت قلم نویسنده در محاورات و چینش درست کاراکترها در نماها (single , two @ Overshoulder shots) بسیار عالی بود(متاسفانه معادل فارسی آنها در خاطرم نیست)
استفاده ی بجا و درست از ضرب المثلها به غنای فهم مکالمات و روابط افزوده است.
با آرزوی موفقیت و شرمنده از درازی گفتار و نقص در نقدی عجولانه ، امیدوارم داستانهای بیشتری از شما بخوانم.

ناشناس گفت...

Mirzaei :
M-A گرامی، همانطور که می دانید نقد در لعت به معنی "خوبی و بدی چیزی را گفتن" است. نه فقط بیان ایراد و نواقص. " نقد ادبی " چندین شاخه دارد که مطالب جناب چرک نویس جدا از انکه تایید کنم یا نکنم، نمونه یک "نقد ساختاری " ارزشمند است که یکی از اقسام نقد است. چرک نویس - لااقل و تا انجا که نقدش نشان می دهد - در نقد ساختاری استعداد عجیبی دارد. و صاحبان این چنین " نقد ساختاری" توی مملکت ما انگشت شمارند. نوع موشکافی ایشان در ساختار، برای من که آموزنده است. شاید بنا بر مضمون گفته های " رولان بارت " فرانسوی در مقاله " مرگ نویسنده " ورود من به بحث نادرست بوده است.