۱۳۹۲ اسفند ۱۰, شنبه

یک عکس ، سه روایت


روایت اول
------------
بعد از ظهری دل انگیز بود .از آن بعداز ظهرهایی که جون میده واسه اینکه توی پارک بشینی و هی پشت سر این و اون غیبت کنی. مارجری و سوفی
تازه روی نیمکت همیشگی شان نشسته بودند .هنوز حتی استخوانهای اسکات شوهر مارجری رو از توی گور درنیاورده بودند هنوز صوفی هیچ
حرفی از همسایه جدیدشون که چقدر ادم مزخرفیه نزده بود. بیشتر از آن ، حتی هنوز به قسمت آه و ناله و نفرین بچه های بی معرفت نرسیده بودند که
یک سایه ی بزرگ جلوی نور آفتاب رو گرفت و آن دوتا یکهو سردترین پاییز عمرشان را تجربه کردند. شما فکر می کنید به بالا که نگاه کردند چه
دیدند ؟ سوپرمن ؟ فانتاستیک فور ؟ باب اسفنجی ؟ نینجا ترتلز ؟ قهرمانهای فیلم X-Man در حالیکه سوار هواپیمای سوپرسونیکشون بودند؟ یا شاید
سفینه ی استارترک که جلوی نور خورشید رو گرفته بود ؟ باید بگویم پس شما یک کم در مورد سن و خاطرات و قهرمانهای کودکی اونها کم لطفی
بخرج داده اید. حقیقتش آنکه قهرمانهای آنها بزحمت از اولیس در سرزمین خدایان وهرکول و دلیله ،هرکول بود دیگه ؟!!! سامسون و اوفیلیا و
جان گلندل ،همون پسره که در بیکری سر خیابان کار میکرد و وااااااای چه پسری بود ،چه قیافه ای و چه اندامی ، آره چه رانهای سفت و محکمی ،
حیف که کمی لهجه ی ایرلندی داشت، اهم اهم ببخشید کجا بودیم ؟ آهان داشتیم از قهرمانها حرف میزدیم.خلاصه خاطرات سوفی و مارجری دیگر بعد
از آن تاریخ آپدیت نشده بود. این بود که به محض اینکه آدمی ،راستی راستی آدم بود ؟ با آن هیکل دیدند بی اختیار و بدون هیچ کج و مج رفتنی ،
فکر کردند که با غول چراغ جادو طرف هستند. آنی که در نسخه ی 1930 بود ،نه آن یکی که دهه ی 60 دیده بودند ، خیلی ریقو بود و مردنی و
همه ی هنرش این بود که هی بگوید بفرمایید سرورم ،چه میخواستید سرورم ؟ اَه اَه که با اون سیبیل بی ریختش بیشتر شبیه سالوادور دالی بود تا غول چراغ جادو!!!.

اوووووووووه . این تنها عکس العمل مارجری و صوفی بود .راستش با دیدن آن اندام درهم پیچیده که حتی از کلاف های کاموا ، وقتی بهم میریختند و
در هم میرفتند ،گره خورده تر بود.چیز بیشتری نمی توانست از دهانشان خارج بشود. راستش هر لحظه منتظر بودند که غول با صدای گرم اسپنسر تریسی
حرفی بزند یا آنها را به یک آرزوی مجانی دعوت کند. می دانید که انگلیسیها کلا از چیزهای مجانی خوششان می اید. غول اما فقط جلوی آنها راه می رفت
و فیگور می گرفت .با هر پیچ و تاب عضلاتش بنوعی درهم می رفت و باز می شد.گاهی مثل یک قورباغه می شد که منتظر پرشی است .گاهی هم مثل
قهرمانهای المپیاد یونان کشیده می شد ،عین آن کاج جلوی اتاقشان در حیاط آسایشگاه که تا لبه ی پنجره در طبقه ی سوم ، بالا کشیده بود.
مارجری با دیدن اندام غول یاد اسکاتی افتاد .با آن هیکل لاغر و استخوانی و آن عینک پنسی و آن شبهای مزخرف .یعنی می شد این غول آرزوی او را
برآورده کند ؟آه چه شور و هیجانی ، چه شبهایی ، چقدر ملافه ها که جر و واجر می خورد ،اما ناگهان یادش آمد که غولها می توانند فکر آدمها را بخوانند .
و خدا می داند چقدر برای بانویی محترم و در این سن و سال زشت است که هنوز بفکر این چیزها باشد .آه ای پدر مقدس که در آسمانی ... سپس
خیلی تند و سریع در دلش خواند : )پس چون يوسف نيكوكار بود عزم نمود-وقتي كه مريم را آبستن ديد-بردوري كردن از او؛چونكه پرهيز ميكرد خداي را.)
غول بازویش را گره کرد و با عضلاتی چون توپ فولاد جلوی روی آنها خم شد. اوووووووووه وای خدا چقده بزرگه . آقای غول ، اینها از آهن هستند ؟
این سوال صوفی بود.غول سرش را برگرداند و با صدای بمی گفت :خیر بانوی من پروتئین و کلسیم مثل اونی که توی سفیده ی تخم مرغ و گوشت هست !
ذهن صوفی فورا رفت سراغ اینکه هر تخم مرغ می شود 4 شیلینگ ، هر 20 تخم مرغ را که حساب کنی ،سفیده اش میشود 3 اونس ، با این حساب 13 را که
در 20 و در 4 ضرب کنی ، میشه 1200 شیلینگ .یعنی حدود 60 پوند ! آنوقت با مزمزه کردن عدد ، یک دفعه بلندترین اووووووووووه زندگیش را گفت .
مارجری اما با دیدن آن توپ عضلانی که لحظه به لحظه و با هر حرکت بزرگتر و حجیم تر می شد، ناخودآگاه دستش بداخل کیف کوچکش رفت تا سوزن
خیاطی کوچکی را که همیشه همراه داشت بیرون بکشد و یکبار به آن توپ بزند ،اما با شنیدن اووووه بلند صوفی بخودش امد و تنها دستهایش را بر روی هم مالید .
تا خانمها آمدند بخودشان بیایند و خوب اندام غول چراغ جادو را دید بزنند .غول به همان سادگی که آمده بود از جلوی خورشید کنار رفت و ناپدید شد. حتی کسی
به ذهنش نرسید دنبال چراغی کهنه و فکسنی بگردد که در همان گوشه کنارها زیر یک نیمکت افتاده بود.حقیقت این بود که این اوضاع تنها بخاطر استفاده از
وقت هواخوری استحقاقی بود که غول چراغ جادوی ما در هر یکصدسال می توانست برای یکبار و بمدت 10دقیقه از آن استفاده کند و بعد باید دوباره به درون چراغ
بر می گشت . البته این
چیزها در این پارک و برای خانم هایی در این سن و سال خیلی عادیست .اینست که هنوز پنج دقیقه از رفتن غول چراغ جادو نگذشته بود که تمامی آن ماجرا از
ذهن صوفی و مارجری پاک شد و آن دو مشغول همان صحبت همیشگی درباره ی اسکاتی و اینکه چه شد که در جنگ دوم هواپیمایش بجای اینکه در پایگاه
فرود بیاید، مجبور شده در یک جزیره ی دور بزمین بنشیند و اینکه شنیده بودند که اسکاتی در بین بومیان آنجا شاه شده و همین روزهاست که دنبال مارجری
بیاید شدند . آفتاب با نگاهی مهربان ،گرمای همیشگی اش را بروی آنها می پاشید.




روایت دوم
------------
 روی نیمکت کناریم دو پیرزن نشسته بودند.هردو با ژاکتهایی بر روی لباسی پنبه ای ، روسری بر سر و چهره هایی که
زیر فشار گذشت سالها پر از چین و چروک شده بود. جوان ورزشکاری ،سرشار از نیرو با بدن عضلانی ، جلوی آنها
رژه می رفت و با گرفتن ژستهای مختلف سعی داشت به آنها بفهماند که چقدر کم برای زندگی فرصت دارند. ابتدا
توجهی نکردم. اما صدای آن زنان سالخورده سر رشته ی حل کردن جدول را بهم زد و ناخواسته به حرفهایشان گوش
دادم .
- آخیش جوون ،سرما میخوری تو این هوا .چیه باباتو گم کردی ؟ مری تو فک میکنی اسمش چی باشه
- هاااااااا ؟
- میگم تو فکر میکنی اسمش چی باشه ؟
- آره منم فکر میکنم مریض میشه آخرش.
- حیفه جوون به این رعنایی .
- آره دوره ی عجیبیه .عقل تو کله شون نیست این جوونا .همه ش شده هیکل
- من فک کنم اسمش بیله .
- کی ؟
- بیل ، بیــــل
- آره مگه نمیبینی هیشکی باش نیست .باید مال همینجاها باشه. شایدم تازه وارده!
- باید کسی رو خبر کنیم .
- من فکر میکنم اسپاسم عضلانی گرفته همه ی هیکلش .نگاه کن عضلاتش همه تو هم رفته.
- اسپاسم چیه ؟ اینها ورزش میکنن که اینجوری بشن.
- راس میگی ، اسمشو فهمیدی ؟ من که گمون میکنم ویلیام باشه .آخه یه ویلیام داشتیم تو ده همینطوری بود.بعضی وقتا آلفرد ،گاومون رو میگم .مریض که می شد.ویلیام رو می بستن به خیش . حتما حالا بابا ننه ش دنبالش میگردن.
- ببین اینجاش عین توپ شده .سنی هم نداره ها ! خیلی باشه سی سال .حیفه از حالا !
- شاید سور رئالیست باشه.میگن این سور رئالیستها همینطوری لخت میشن میان تو مردم.پلیس باید خودش یه فکری به حال اینا بکنه. مگه میشه ؟ دوره ی ما حتی عیسی مسیح رو هم لخت نشون نمیدادن یه پارچه ای ،چیزی ..
- سور رئالیست چیه بابا ،اون که مال آشپزی بود اون آقاهه تو اون برنامه می گفت .گفتم که اینا ورزشکارن.
- منم با تو موافقم که دیوونه است .آخه آدم عاقل تو این باد پاییزی میاد لخت میشه ؟
- خدا میدونه چقدر خرج کرده تا اینجوری شده .همه ش گوشت خالصه .مری قیمت گوشت چنده دقیق ؟
- ویلیام رو نمیدونم ،فکر کنم 45 سال بیشتر عمر نکرد.راستی تو اگر اون موقعها یکی اینجوری میومد خواستگاری قبول می کردی؟
- فکر کنم بازم سمعکت رو نزدی .من ؟ با این ؟ نه اصلا . پسرجون ببین ما چیزی نداریم که بهت بدیم برو پیش اون آقاهه که اونجا نشسته .
- خدا بدور ! من ؟ یعنی تو فکر میکنی من اینقده بی حیا بودم ؟ آخرش همیشه ذات بدت رو نشون میدی. من می دونستم همیشه به من حسودیت میشه .حتی وقتی اون پسره توی قطار جاش رو به من داد ،دیدم که لپهات چه جور سرخ شد.

- من ؟ من ؟ من به تو حسودیم بشه ؟ منو به این لندهور اکبیری میفروشی ؟ مری تو هیچوقت آدم نمیشی !فکر میکنی اگه اون
عینکهات رو در میاوردی و اونوقت ان آقا ،چشهای بابا قوریت رو می دید بازم از این حرفا می زدی ؟
- چی ؟ عینکهای من ؟ یادت رفته که همین عینکها رو دویست پوند پولشو دادم ؟ تو همیشه به هرچی که من خریدم حسودی میکنی.
- کاش این آقاهه هنوز اینجا بود با همون وضعش ! ازش می پرسیدیم که کدوم یکی از ما وضعیتش روبراهتره و کدوممون رو می پسنده تا بهت ثابت می شد که تو همیشه و هرجا من بودم ،انتخاب دوم واسه مردای خوش تیپ بودی!!!!
- چی ؟ خب بپرسیم از آقاهه . عه رفتش ؟! کی رفت ؟ ببین هواسمو پرت کردی ،حتی اسمش رو هم نپرسیدیم .
- ولش کن .این مردای جوون همه شون نارسیسیست هستن . تا بهشون توجه میکنی خوشون رو لوس میکنن و غیبشون میزنه .هوا دیگه داره سرد میشه بهتره بریم خونه .
- اِی ... پس اسمش نارسیس بود؟.راستش من که نپسندیدم . ولی خوشم اومد ازت .هنوز هم مثل جوونیها زبل و شیطون هستی. شماره تلفنشم گرفتی ؟
وقتی خانمها رفتند دیگر هوا برای جدول حل کردن خیلی تاریک شده بود.



روایت سوم
----------------------

 ساعت 16:13
پیرزن سمت چپ تصویر :وای چه آقای خوش هیکلی . عینهو هرکول میمونه مگه نه ؟
پیرزن سمت راستی : آره ، چقده هم جنتلمنه .یعنی فکر میکنی ازش بخواهیم واسه ما از این هم ژست ها
میگیره؟
پیرزن خطاب به آرنولد که مشغول گرم کردن بدن با فیگورهای مختلف است : آهای آقا میتونی یه فیگور
خوشگل هم واسه ما بگیری ؟ واسه یادگاری .
آرنولد با دیدن پیرزنهای مهربان موافقت می کند و طبق فیگوری که در آن تمامی عضلاتش به منتهی درجه
و قدرت نشان داده می شود، ژست میگیرد.
پیرزن سمت چپی به پیرزن سمت راستی : ماری جون شمردن که هنوز یادته ؟
پیرزن سمت راستی : وااااا مگه میشه یادم بره ؟ حداقل تا سه هزار یادم هست.
پیرزن سمت چپی به آرنولد: چقدر میتونی همینجوری وایسی ؟
آرنولد که دلش بحال آنها سوخته : هر چقدر که شما بخواهید بانوان محترم
پیرزن سمت چپی به پیرزن سمت راستی : خب ماری شروع کن بشمار. از یک شروع کن.
تا من عکاسه رو پیداش کنم.
پیرزن سمت راستی : وایسا هولم نکن . یه دقیقه وایسا ، آها یادم اومد . یک ، دو، سه،

ساعت 16:35
پیرزن سمت راستی : چارصدو بیست و سه – چارصدو سی و چار
پیرزن سمت چپی : وای ماری بازم اشتباه کردی ، چارصدوبیست و چهار
پیرزن سمت راستی : وااااای بازم پریدی وسط شمردنم .چارصدوبیست و پنج ، چارصدوبیست و شش
پیرزن سمت چپی از دور خطاب به آرنولد می گوید : تو رو خدا آقا، یه کم دیگه . همینجور وایسا .و بعد
بسمت عکاس پارک که همان دور و بر پرسه میزد می رود و عکاس را راضی می کند که یک عکس دستجمعی
آنها بگیرد. پیرزن سمت راستی کماکان در حال شمردن است .عکاس دوربینش را تنظیم می کند و
به همه میگوید که نفسشان را حبس کنند و تکان نخورند.
پیرزن سمت راستی چهارصدو سی و دو
عکاس : ای بابا خانم اینطور که نمیشه ! یک لحظه بی حرکت لطفا .

ساعت 16:50 دقیقه
عکاس : این دیگه آخرین باره که میگم .تا حالا هفده تا عکس گرفتم همه خراب از آب دراومده .
پیرزن دست راستی : پانصدو دوازده .
عکاس : یک ، دو ، سه همه بگید چیییییز
هیچکس چیزی نمی گوید اما عکاس عکسش را گرفته . بفرمایید اینم عکس .از آن دوربینهای
کداک قدیمیست که درجا عکس را به مشتری تحویل می داد. هر دو پیرزن بسمت عکاس می روند.
با دیدن عکس گل از گلشان می شکفد.
وای ماری منو نیگاااااا . ببین عینکم چقده خوشگل بهم میاد.
آره منو نیگا کن کیفم هم توی عکس افتاده .
این آقاهه تو عکس زیادیه انگار .با اون بدن بی ریختش .آقای عکاس نمی شد این آقاهه رو نیندازی ؟!
عکاس با بهت زدگی به آن دو نگاه می کند که خنده کنان مشغول تماشای عکس هستند.کسی به
آرنولد توجهی نمی کند. چند لحظه بعد پیرزن ها کماکان درحال رفتن بسمت در خروجی پارک با یکدیگر
می گویند و می خندند. عکاس خم شده و گوش می کند تا ببیند آرنولد چه می خواهد در گوشش بگوید.
آرنولد : آقا تو رو خدا ، زنگ بزن یک آمبولانس بیاید .کل بدنم گرفته و قفل کرده راست نمی تونم بشم.
عکاس سراسیمه بدنبال باجه ی اطلاعات پارک می رود.
پیرزن ها در آخرین گام ها بطرف در بر می گردند تا دوباره به نیمکت همیشگیشان نگاهی بیندازند.
با دیدن آرنولد در همان وضعیت کمی متعجب می شوند.
پیرزن اولی : واه واه چه از خود راضیه دیگه ول نمیکنه بره خونه ش .
پیرزن دوم : نه بابا فکر کنم خنگ بود مردکه .لابد فکر کرده باید تا فردا همونطوری بمونه .
پیرزن اولی : ولی ماری تو هم خوب شمردن از یادت نرفته هااااا!!! من خودم بعد از دویست و بیست
دیگه قاطی میکنم .
صدای غش غش خنده ی پیرزنها حتی بیرون پارک هم بگوش می رسد.

 

هیچ نظری موجود نیست: