۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۱, شنبه

مردی که روحش را فروخت(1)



-زندگی چیزهای عجیب و غریب ، زیاد دارد .اما هیچکدوم مثل زندگی بِرِیمو ، عجیب نمیشه!!.
این تکیه کلا همیشگی پدربزرگم بود که وقتی به ماجرایی باورنکردنی برمی خورد ،
همزمان با گاز گرفتن لب، به زبان می آورد.
تمام خانه های روستا ، بی هیچ نقشه ای ، تنها مثل سگهایی که از زور گرما به گوشه ای خنک پناه آورده باشند ، دور هم جمع بودند . دیوارهای کاهلی کوتاه و تیرهای حمال
چوبی که سقف را نگه می داشت ، تنها تزئینات خانه های ده بود.در میان این خانه ها تنها خانه ی بریمو بود که دور از بقیه و تک افتاده ، در کناره ی سده ی خاکی و درست قبل از پیچ جاده ای که به قبرستان منتهی می شد ، از سنگ ساخته شده بود و با وجود
افتادگی جابجای قسمتهایی از گچهای اندود شده روی دیوار ، از دیگر خانه ها متمایز بود. هرکسی با یک نگاه می فهمید که این خانه که حالا دورا دور آن پر از بوته های خار و شفلح های خودرو بود و روی شیشه های رنگی پنجره هایش را تارعنکبوت ،
مات و کدر ساخته بود ، زمانی بعنوان یک خانه ی بزرگ و اعیانی به همه ی خانه های توسری خورده ی ده فخر می فروخت . یک لنگه از درب چوبی  آبی رنگ خانه مدتها بود که از پاشنه در رفته و با ظاهری رنگ و رو رفته به مردم دهان کجی میکرد.
نخل های توی  حیاط درندشت آن خشکیده بودند و باد در میان آنها می پیچید و هو هوی
عجیب آن هر عابری را وادار می کرد که راه خود را کج کند تا هرچه سریعتر از آن خانه ی متروک دور بشود.
از سر و روی غبارگرفته ی خانه پیدا بود که سالها رنگ و روی آدمیزاد بخود ندیده ، اما شنبه قسم می خورد که با چشمهای خودش رفت و آمد چیزهایی را به آن خانه دیده. کسی حرف شنبه را که شبکور بود باور نمی کرد. خود شنبه منکر شبکوریش بود و می گفت شبها ، آنهم شبهای تاریک ظلمانی ،تنها کمی چشمهایش تار می شود وگرنه چه کسی  اولین بار آن هیولا را دیده بود و به مردم ده خبر داده بود ؟. اما بچه ها پشت سرش دم می گرفتند : شنبه خوو نمیبینه ، شنبه شو نمی بینه .
پدربزرگ که چند سالی بود بخاطر درد پا و کمر روی تخت افتاده بود و پایین نمی آمد
همیشه از شجاعت شنبه تعریف می کرد . می گفت : واقعیت اونه که خیلیا اونه دیدن اما
بیشترشون از ترس شاشیدن تو شلوارشون . اما شنبه !!! . شایدم بخاطر شو کوریش اصلا نفهمید که سایه ی بزرگی که تلو تلو می خورد و نصف شبی  از کنارش رد شد  خر بود ، قاطر بود یا یه چیز دیگه .
هرچه بود ماجرا از وقتی شروع شد که سالها پیش یک روز تنگ غروب سر و کله ی
پسر جوانی در ده پیدا شد که خودش را ابراهیم معرفی کرد . از مال دنیا فقط چوقایی که
برش بود و گالشهای سوراخی که پایش .خوش بر و رو بود و زحمتکش . مدتی در آسیاب آبی کار کرد . همانجا هم می خورد و میخوابید تا کم کم کنجکاوی مردم ده فروکش کرد و ابراهیم هم تبدیل شد به بِرِیمو که همان لفظ خودمانی ابراهیم بود. یکی دو سال بعد، یک روز تنگ غروبی مثل همان موقع که آمده بود یک دفعه غیبش زد و تا مدتی دیگر کسی او را ندید . همه سرشان به کار خودشان گرم بود.
.هر کس که در ده ما یحیی کَلو را می شناخت ، می دانست که از صدتا حرف او یکی هم راست نیست و خود یحیی اولین کسی است که بعد از باور کردن آدمها ، آنها را دست بیاندازد و به ریششان بخندد. مثل آن داستان که راجع به دیدن آقا و زیارت رفتنش با بی بی تعریف کرد و بعد معلوم همه شد که نصف بیشترش چاخان است . می گفت :
صبح خیلی زود بود ، هنوز اون چند تا ستاره توی آسمون معلو م ب ب ب بودن . بی بی ففف فک کرد من خوابم ، اما من بیدار بیدار بودم . ی ی یواشی پتو رو از روم ززززد کنار ، اولش پیشونیمو بوسید ، بعددددشم آسته تو گوشم گفت یحیی پاشو باید راه بیفتیم . خیلی
از این آسته ح ح ح حرف زدنش خوشم میاد ،اما من بیدار بیدار بودم .م م م ن همیشه
ب بیدارم. بی بی نمیدونه . اون اولها هر وقت بی بی واسه نماز بل ل لند می شد ، منم تندی تو جام تکبیره الارحام میگفتم . اون هی دولا و راست می شد و منم هی قنوت میخوندم ، هی اذون میخوندم ، تکبیره الارحام میخوندم . بی بی میگه نماز اول وقت  سوی چ چ چ ش آآآدمو زیاد میکنه!! . منم خیلی باش نماز خوندم . توی رختخوابم هی دولا و راست شدم .اما آخرش خسته شدم. بی بی میگه نماز بی وضو معصیته . میگه وس س س وسه ی ش ش شیطونه.
بهش گفتم خسته نشدی اینهمه نم م م از خوندی ؟ گفت: همه ی موجودات نم م م از میخونن. ف ف فک  کرده من بچه ام . م م من ندیدم تا حالا این گوسفندا ، ن ن ن ن نماز بخونن . بع بع میکنن اما ندیدم هیچوقت دولا و راست بشن .بی بی میگه همه کارها به امر خداست . این گوسفندا هم ک ک ک که شیر میدن به امر خ خ خ خداس . اون شبی از اون گوسفند ب ب ب بزرگه ، همون که رو پشماشو رنگ ززززرد زدن پرسیدم ، اما فقط ه ه ه همینجوری ن ن ن نگام کرد و هیچی نگفت.
می گفت بردنش امامزاده و سه روز و سه شب بسته بودنش به ضریح تا شاید این لکنت
زبانش خوب بشود .آن موقع ها هنوز اینقدر شیرین عقل نبود ، اما این سه روز و سه شب گرسنگی و تشنگی و تب و لرز کار خودش را کرده بود و وقتی برگشت تته پته اش که خوب نشد که هیچ ، شروع کرد به چرت و پرت گفتن و از چیزهای عجیب غریب حرف زدن. البته هنوز یحیی لُتــه بودو زبانش گیر داشت و تا اینها را تعریف کرد سه چهار ساعتی طول کشید.

هیچ نظری موجود نیست: