۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۳, جمعه

در زیر پولک نقره ای ماه




اشعه ی آفتاب از لابلای شاخه ها  می گذرد و سایه ها ، با تکان خوردن
برگها با باد ، روی تن من بازی می کنند . آفتاب پاییزی پشت پلکهایم را
 گرم میکند . چشمها را که می بندم ، لکه های نور نارنجی و بنفش و آبی 
مرتب از این طرف به آنطرف می دوند .  جوجه گنجشکهای روی 
شاخه ها هم ،با آفتاب همین بازی را می کنند و من ، که نمی دانم از کی ،
 روی صندلی ، زیر همین درخت نشسته ام .خاطراتم را در این گوشه ،
 از روی همین صندلی چرخدارچوبی و زیرهمین درخت که جوجه
 گنجشکها در لابلای شاخه هایش سروصدا می کنند وگربه ی ماده ای 
که روی دیوار همسایه ،در هراس از منی  عاجز از تکان حتی انگشتی ،
 جرات ندارد که از درخت بالا برود و شکمی سیر کند ، برای کسی
می نویسم . کسی که شاید روزی ،این خاطرات را خواهد خواند .

شاید روزی گنجشکها بفهمند که من برای نگهبانی آنها ننشسته ام و
 گربه ی ماده بپذیرد که برای او کمین نکرده ام و شاخه های رقصان
 در باد  بدانند که  آنچه مرا  اینجا  و روی این صندلی چرخدار، زیر
 درختی که  جوجه ها در میان شاخه هایش از ترس گربه ای دله که 
 آنسوتر بدنبال فرصتی برای یک جهیدن ، پنهانند و مردی در حالیکه
 که نور آفتاب پشت پلکهایش را گرم میکرده  میخکوب نموده ، تنها
 آنست که این تصاویر را برای کسی بنویسم که شاید روزی خواهد آمد.

                                         ........
پیرمرد روی تختی سیمی نشسته بود، در حیاطی دوره ای ، عصایی 
از چوب خیزران در دست داشت . لاغر و تکیده بود ، شلواری آبی 
رنگ و زیر پیراهنی سفید و نگاهی که کم فروغ به فضای مبهم روبرو
 نگاه می کرد. چانه ی لاغرو لبهای آویخته ، دستانی که می کوشید 
 لرزش خود را با فشردن دسته ی عصا پنهان کنند .رگهای ابی برآمده
 و پوستی شل ، کشیده شده بر استخوانهایی نازک وپینه هایی بر بند بند
 انگشتان، خبر از سالهای اندک باقیمانده می دادند. انگار که
جسم نحیفش از میان دیواره های سنگی  زمان ، با مشقت ،اندازه ی یک
 عمر را خراشیده و تراشیده و آنچه که از میان شیارها ، بسختی گذشته 
و باقی مانده ،همین چند تکه استخوان نشسته بر تختی سیمی است.
     
--  حاضری ؟
-      = ها
-      کلیک !!!

....
دیروزها را چون دسته  ای  ورق  برمی زنم . اتفاقی کارتی به خودم میدهم
 . نگاهش کردم . سرباز پیک بود . آن را به زمین انداختم . برگی دیگر،
 بی بی دل !. نگاهش کردم ،چشمها و گوشه ی لبهایش  مثل همان روز که
 دیدمش ، با شیطنت می خندید. هیچکس تا امروزنفهمیده که  بی بی دل او با
 آن  چشمهای شیطان  ، سرباز با سبیلهای از بناگوش در رفته  مرا دزدیده .
 ورق ها را دوباره  بر می زنم و بی بی دل را آهسته در پشت سرباز پیک
میگذارم تا در میان کلی ورق دیگرقایم بشوند.


……

از قوطی سبز رنگ ، قرصهایی آبی بیرون می آورم و از قوطی آبی ،
 قرصهایی سبز . همه را با هم می بلعم. گاهی اوقات قرصها با هم جنگ و
جدالشان می شود . بعضی قرصها خودشان را پشت کپسولها قایم می کنند تا
دیرتر خورده شوند .اما بعضی ها هم خیلی شجاعانه جلو می آیند و در 
حالیکه به من فحش خوار مادر می دهند مثل کامیکازه های ژاپنی از کف 
دست پرستار شیرجه می روند بطرف دهانم .اینها از همه بدتر و تلخ تر
هستند ، حتی تلخ تر از وقتی که پرستار توی گوشم گفت : پس منتظر چه
هستی ؟ چرا زودتر نمیمیری ؟
خوشگل است و خوش قد و بالا ، راه رفتنش پر از ناز و هوس .من اما
مثل چوب خشکیده ای ، شاید از بخت بد اوست .رابطه ی خوبی با هم
 نداریم. حتی وقتی موهایم را شانه کشید و ریشم را تراشید و به گردنم 
ادوکلن زد و نیمه شب به اطاقم آمد و روی پاهایم نشست و سینه هایش
 را با حسرت به صورت و لبانم مالید . مثل مجسمه ی دلقکی زوار در رفته ، همچنان بی حرکت روی صندلی مانده بودم ، این بار با صدای بلند گفت :
 تو که عرضه اش را نداری ، گه می خوری با اون چشمهای هیز 
ورقلمبیده ات نگاه می کنی . گفت که از رفتار من به دکتر شکایت خواهد 
کرد و دیدم که دکتر بدون نیم نگاهی به دلقکی  که روی تخت افتاده بود ،
 از پشت دور چون ماری دور او پیچید وپستانهایش را چون لیمو فشرد.

............
مثل تمام سالهایی که اینجا هستم ، امروز هم جمعه است و من چشم به راه .
هیچکس نخواهد فهمید که امروز در کنار چرخ صندلی ، زیر همان درختی
 که جوجه گنجشکها در آن لانه دارند و آفتاب با برگهایش سایه بازی
 می کند و گربه ای روی دیوار همسایه در حسرت یک پرش بلند خمیازه
 می کشد ،پسرم ، از یک قوطی کبریت ، عقرب زردی بیرون آورد و 
روی پاهایم گذاشت .نگاهش کردم . به آرامی گفت : پدر اینطوری ، هم
 برای شما بهتر است و هم برای ما ، و رفت .
عقرب اما فرصتی برای کاری نیافت .جوجه گنجشکهای لابلای شاخه ها ،
 دیوانه وارجیک جیک می کردند و شاید مادرشان بود که عقرب را به 
کناری پرت کرد .
بغض گلویم را گرفته بود ،شاید روزی شاخه های رقصنده در باد  بدانند
 که  آنچه مرا  اینجا  و روی این صندلی چرخدار، زیر درختی که  
 جوجه ها از ترس گربه ای کمین کرده آنسوترک ، پنهانند و مردی با
 پلکهای گرم شده زیر نور آفتاب ، میخکوب کرده ، تنها آنست که این
 تصاویر را برای کسی بنویسم که شاید روزی چون امروز خواهد آمد و
 برایم عقربی خواهدآورد.

۱ نظر:

قدیسه گفت...

همه نرمی و لطافت اون توصیفات شفاف و خیال انگیز که واقعیت قهرمان افلیج رو تحمل پذیر کرده بود، با اون پایان بندی تلخ، در هم پیچیده و تاریک شد...
کلا خیلی خوب بود... مثل حال و احوال این روزهای ما بود... با این تفاوت که کسی عقربم این روزا تو دامن ما نمی گذاره خلاصمون کنه...