اشعه ی آفتاب از لابلای شاخه ها می گذرد و سایه ها ، با تکان خوردن
برگها با باد ، روی تن من بازی می کنند . آفتاب
پاییزی پشت پلکهایم را
گرم میکند . چشمها را که می بندم ، لکه های نور نارنجی
و بنفش و آبی
مرتب از این طرف به آنطرف می دوند . جوجه گنجشکهای روی
شاخه ها هم ،با آفتاب همین بازی را می کنند و من ، که نمی دانم از کی ،
روی
صندلی ، زیر همین درخت نشسته ام .خاطراتم را در این گوشه ،
از روی همین
صندلی چرخدارچوبی و زیرهمین درخت که جوجه
گنجشکها در لابلای شاخه هایش
سروصدا می کنند وگربه ی ماده ای
که روی دیوار همسایه ،در هراس از
منی عاجز از تکان حتی انگشتی ،
جرات ندارد که از درخت بالا برود و
شکمی سیر کند ، برای کسی
می نویسم . کسی که شاید روزی ،این خاطرات را خواهد
خواند .
شاید روزی گنجشکها بفهمند که من برای نگهبانی
آنها ننشسته ام و
گربه ی ماده بپذیرد که برای او کمین نکرده ام و شاخه های
رقصان
در باد بدانند که آنچه مرا اینجا و
روی این صندلی چرخدار، زیر
درختی که جوجه
ها در میان شاخه هایش از ترس گربه ای دله که
آنسوتر بدنبال فرصتی برای یک جهیدن ، پنهانند و مردی در حالیکه
که نور
آفتاب پشت پلکهایش را گرم میکرده میخکوب نموده ، تنها
آنست که این تصاویر را برای
کسی بنویسم که شاید روزی خواهد آمد.
........
پیرمرد روی تختی سیمی نشسته بود، در حیاطی دوره
ای ، عصایی
از چوب خیزران در دست داشت . لاغر و تکیده بود ، شلواری
آبی
رنگ و زیر پیراهنی سفید و نگاهی که کم فروغ به فضای مبهم روبرو
نگاه می کرد. چانه ی لاغرو لبهای آویخته ، دستانی که می کوشید
لرزش خود را با فشردن دسته ی عصا پنهان کنند .رگهای ابی برآمده
و پوستی شل ،
کشیده شده بر استخوانهایی نازک وپینه هایی بر بند بند
انگشتان، خبر از سالهای
اندک باقیمانده می دادند. انگار که
جسم نحیفش از میان دیواره های سنگی زمان ، با مشقت ،اندازه ی یک
عمر را خراشیده و تراشیده و آنچه که از میان شیارها ،
بسختی گذشته
و باقی مانده ،همین چند تکه استخوان نشسته بر تختی سیمی است.
-
-- حاضری ؟
- = ها
- کلیک !!!
....
دیروزها را چون دسته ای ورق برمی زنم . اتفاقی کارتی به خودم میدهم
. نگاهش
کردم . سرباز پیک بود . آن را به زمین انداختم . برگی دیگر،
بی بی دل !. نگاهش کردم ،چشمها و گوشه ی لبهایش مثل همان روز که
دیدمش ، با شیطنت می خندید. هیچکس تا امروزنفهمیده
که بی بی دل او با
آن چشمهای شیطان
، سرباز با سبیلهای از بناگوش در رفته مرا دزدیده .
ورق ها را دوباره بر می زنم و بی بی دل را آهسته در پشت سرباز پیک
میگذارم تا در میان کلی ورق دیگرقایم بشوند.
……
از قوطی سبز رنگ ، قرصهایی آبی بیرون می آورم و
از قوطی آبی ،
قرصهایی سبز . همه را با هم می بلعم. گاهی اوقات قرصها با هم جنگ و
جدالشان می شود . بعضی قرصها خودشان را پشت
کپسولها قایم می کنند تا
دیرتر خورده شوند .اما بعضی ها هم خیلی شجاعانه
جلو می آیند و در
حالیکه به من فحش خوار مادر می دهند مثل کامیکازه های ژاپنی از
کف
دست پرستار شیرجه می روند بطرف دهانم .اینها از همه بدتر و تلخ تر
هستند ، حتی تلخ تر از وقتی که پرستار توی گوشم
گفت : پس منتظر چه
هستی ؟ چرا زودتر نمیمیری ؟
خوشگل است و خوش قد و بالا ، راه رفتنش پر از
ناز و هوس .من اما
مثل چوب خشکیده ای ، شاید از بخت بد اوست .رابطه
ی خوبی با هم
نداریم. حتی وقتی موهایم را شانه کشید و ریشم را تراشید و به گردنم
ادوکلن زد و نیمه شب به اطاقم آمد و روی پاهایم نشست و سینه هایش
را با حسرت به
صورت و لبانم مالید . مثل مجسمه ی دلقکی زوار در رفته ، همچنان بی حرکت روی صندلی
مانده بودم ، این بار با صدای بلند گفت :
تو که عرضه اش را نداری ، گه می خوری با
اون چشمهای هیز
ورقلمبیده ات نگاه می کنی . گفت که از رفتار من به دکتر شکایت
خواهد
کرد و دیدم که دکتر بدون نیم نگاهی به دلقکی که روی تخت افتاده بود ،
از پشت دور چون ماری
دور او پیچید وپستانهایش را چون لیمو فشرد.
............
مثل تمام سالهایی که اینجا هستم ، امروز هم جمعه
است و من چشم به راه .
هیچکس نخواهد فهمید که امروز در کنار چرخ صندلی
، زیر همان درختی
که جوجه گنجشکها در آن لانه دارند و آفتاب با برگهایش سایه بازی
می کند و گربه ای روی دیوار همسایه در حسرت یک پرش بلند خمیازه
می کشد ،پسرم ، از
یک قوطی کبریت ، عقرب زردی بیرون آورد و
روی پاهایم گذاشت .نگاهش کردم . به آرامی
گفت : پدر اینطوری ، هم
برای شما بهتر است و هم برای ما ، و رفت .
عقرب اما فرصتی برای کاری نیافت .جوجه گنجشکهای
لابلای شاخه ها ،
دیوانه وارجیک جیک می کردند و شاید مادرشان بود که عقرب را به
کناری پرت کرد .
بغض گلویم را گرفته بود ،شاید روزی شاخه های
رقصنده در باد بدانند
که آنچه مرا اینجا و
روی این صندلی چرخدار، زیر درختی که
جوجه
ها از ترس گربه ای کمین کرده آنسوترک ، پنهانند
و مردی با
پلکهای گرم شده زیر نور آفتاب ، میخکوب کرده ، تنها آنست که این
تصاویر را برای کسی بنویسم که شاید روزی
چون امروز خواهد آمد و
برایم عقربی خواهدآورد.
۱ نظر:
همه نرمی و لطافت اون توصیفات شفاف و خیال انگیز که واقعیت قهرمان افلیج رو تحمل پذیر کرده بود، با اون پایان بندی تلخ، در هم پیچیده و تاریک شد...
کلا خیلی خوب بود... مثل حال و احوال این روزهای ما بود... با این تفاوت که کسی عقربم این روزا تو دامن ما نمی گذاره خلاصمون کنه...
ارسال یک نظر