۱۳۹۱ دی ۴, دوشنبه

سودایی


پلک های ابری ام


 

سنگین و  سرد


 

بر آبگینه ی  چشمها


 

چک  چک


 

چکه می کند.

 


 

آنقدر مرده ام   ،


 

که دست فلک


 

حتی میان   مردگان سکنی  گرفته  ی خاک


 

در     هیچ جای زمین


 

خاکم نمی کند  .


 

 

آه ای بوسه ی آتشین  مرگبار


 

هر  کام تو  یاد هزار غم ،


 

ای غمگسار ،


 

خاکستر ی که بستر  هزار خاطره است


 

حتی خاکستر ت 


 

دیگر  ملال را


 

از چشم من نمی شوید و


 

پاکم نمی کند.


 

 

هر جام می چون ساعت شنی


 

خالی می شود به جام وجود من


 

بر بال   سمند تیز تک خیال


 

تا مرزهای جنون میبرد   اما ،


 

 هلاکم نمی کند   .

۳ نظر:

قدیسه گفت...

چه سرد و غمنگین!

بابک گفت...

بخش های 1 و 3 خاکم نمی کند و هلاکم نمی کند عالی بود و تلخ
یاد
من ایرج نیستم دیگر شرابم
افتادم

ناشناس گفت...

من، با سمند سرکش و جادویی شراب،
تا بی کران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستارۀ اندیشه های گرم
تا مرز ناشناخته مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریز پا،
تا شهر یادها...
دیگر شراب هم
جز تا کنار بستر خوابم نمی برد،


عالی بود "خنیاگر غمگین" یادها..!
عالی بود
کیوان