۱۳۹۱ آذر ۱۶, پنجشنبه

گمشده


مادرم وقتی دید
غم 

از اندیشه ی تقسیم اطاقم با من
سوی آن پنجره رفت
عطر لبخند لبش را پر کرد.

پدرم وقتی دید
گرمی یک بوسه،
ظلمت سرد حیاتم را برد،
در میان قفس عکس  به روی دیوار
شادمانه خندید.

دلکم وقتی دید
بوی عید امسال
با صدای تو بسویم آمد ،
شاد چون لرزش یک برگ
به بوسیدن صبح  ،
در تن من رقصید.
ناگهان  خانه ی  خاکستریم ،

 رنگی   شد .
و برای همه این معجزه ها  ،
لمس دستان توام کافی بود.

جمعه  تن پوش کسالتها را
پس از این معجزه ی بی تردید،
 از تنش بیرون کرد،
ناگهان زیبا شد.

ماهها در پی آن
من و تو غرق  هماغوشی با

باد و باران بهاری بودیم
که تنش را به تن  گرم و عرق کرده ی 
  پنجره مان می کوبید.
 

چه یکباره دلم
از حضور نفست خالی شد.

 
باز باید بروم تنگ غروب  ،
بنشینم لب آن پنجره ی تنهایی  ،
بغض می آید باز در گلو می شکند
راه بر هر نفسم می بندد.
غصه را می بینم

 که به من می خندد.

1387

هیچ نظری موجود نیست: