۱۳۹۱ آذر ۱۶, پنجشنبه

پاییز در من


صبح بر میخیزم
 

خانه ام خالی وسرد
 

گاهگاهی تلفن،
 

دوستی میگوید
 

همه چیز،
 

خوب خواهد شد روزی،
 

روی من هم میتوانی که
 

حسابی نکنی.
 

گاهگاهی قدم تند
 

مسافر در باد
 

میبرد خاطره ها را باخود
 

لابلای برگهایی که هماغوشی باد
 

مستشان میسازد.
 

پشت چشمانم اشک
 

با تمام غمها
 

بر در پلک مدام
 

روزنی میجوید.
 

آمد ه فصل خزان
 

شده ام دوزاری
 

هیچ جایی
 

دیگر،
 

باجه ای
 

نیست که خرجش بکنم.

۱ نظر:

بابک گفت...

غم انگیز و دوست داشتنی
از اون اشک دنبال روزن و دوزاری خیلی خوشم اومد