مشق های کودکی را
دوره کردیم
از الف تا یا.
آنچه حاصل شد،
کیسه ای پر
از دریغ و حسرت و سودا
هیچ از دهلیزهای شک
به منزلگاه اطمینان
نقب های تو به توی
شک و دانایی
نور ، ظلمت
معرفت ، ایمان
پای در آن وادی موعود
ننهادیم.
سبز ، آبی
تیله های کودکی را شاد
در میان دشتها راندیم.
اسب چوبی را
هی زدیم و از فراز باغ و پرچین
هزاران شاید و باید،
دلخوشک ازروی جوی زندگی
تا ارتفاع ماه
پراندیم.
شهسواران سوال و شک
روزها را ، ماهها و سالها کردید
مانده در خورجینتان تنها ،
تیله های سبز و آبی و سوالی چند:
پشت این تفتیده راه سخت پیچاپیچ
هست آیا
سایه سار ی ،چشمه ای
تا لحظه ای در آن بیاساییم ؟
بر سمندی تیزتک
دوران خود را دوره می کردیم
از الف تا یا.
آنچه حاصل مانده،
تنها کیسه ای
پراز دریغ و حسرت و سودا !!!
۲ نظر:
چرکنویس همش هم حسرت نبود رفیق! کلی خاطرات شیرینم بود... :)))
ببخش که چون مطالعاتم در حوزه شعر نبوده نمی تونم نظری جز اونچه حس کردم بدم... زلال بود کلماتت، میشد خم شی و انعکاس روزهای گذشته خودت رو درش ببینی...
دوست داشتم شعرتو، مخصوصا تیله بازی و اسب پراندن تا ماه را
ولی "وادی موعود" ؟ را یکی از ریشه های این چنین بودنمان می دانم....هر چند در شعر شاید چیز دیگری باشد
ارسال یک نظر