۱۳۹۲ بهمن ۲۲, سه‌شنبه

از میان مه - بازنویسی یک داستان

سال و محل تولد ، نقطه چینها در انتظار نوشتن چیزی ، جلو چشمانم می رقصیدند .تنها همان دوکلمه ی ابتدای پرسشنامه باعث شد درمانده از پاسخ ،جلسه را ترک کنم و
در جستجوی جوابی ،پس از ساعتها راندن،به نقطه ای بیایم که تنها باقیمانده ی اتصالم
با دنیاییست که زمانی در آن حل بودم.
اکنون درغروبی پاییزی ،در سالی که نمیدانم چه سالی و روزی که نمیدانم چه روزیست، بر تپه ی خاکی مشرف بر یادگار سالهای سیل ،ایستاده ام.
صدای خروس و پارس سگها در دور دست بهمراه وز وز کابل فشار قوی برق و گاه و بیگاه ناله ای و فحشی و شاید صدای محو چوپانی بدنبال بز یا گوسفندی ، با زیر صدایی از پیچش باد در میان نخلها،همه وهمه ، آواهای صحنه ی روبروی من است.

نورآفتاب کم رمق پاییزی با سرشاخه های سبزنخلها در هم آمیخته.گُله به گُله ، نور گریخته از لابلای برگها ، دیوارهای پست و کم ارتفاع کاهگلی خانه ها را روشن ساخته .خط افق ، پنهان درنوار پهنی ازغبارآسمان را از زمین جدا می کند. در دوردست ،آنجا که سراب تنها حاصل نگاه خیره در زیر سایبان دستهاست ، خطی تیره و عبور گاه و بیگاه ماشین های باری وهمی از جاده ای به وسعت افق می سازد.
ده هیچ نقشه ای نداشت ، خانه ها کوچک و بزرگ ، از روی احتیاج و گاهی ، ناچاری ، به شانه های همدیگر تکیه داده بودند. ماشین را بزحمت به میدانگاهی روبروی مضیف سیدها که هرساله سیدهاشم بقیمت یک دشداشه ی نو، امام حسین را در آنجا به قربانگاه می برد واکنون سوت و کور در خود فرو رفته بود رساندم و پیاده براه افتادم.
پوشش یکدست کاهگلی ،که جا به جا پس از هر ترک خوردگی دوباره اندود شده بود ،مرز بین دیوارها و خاک کوچه را در هم میریخت . تنها در هنگام غروب می شد خاک را که میرفت تا با سایه ها هماغوش شود اندکی تیره تر دید. شاید اگر درب های فرسوده ی چوبی با نقش و نگارهای ساده و تک و توک خانه های آجری نبود، تنها مرزبرجای مانده بین خانه ها نیز قابل تشخیص نبود.
آدرس خانه ها همه جای دنیا با خیابانها و کوچه ها ارتباط دارد ،اما می دانستم که اینجا خانه ی کسی را نمی شود با این چیزها یافت . باید آدمها را بشناسی .اولین مغازه ای را که ترکیبی از عقب نشینی در حیاط یک خانه وکپری کشیده شده روی چهارچوبی بعنوان سایبان بود نشان کردم .جلوی سایبان دله ای با آتشی از خار و خرده های چوب،با حمله ها و واپس کشیدنهای باد ، گاهگاهی لهیب میکشید تا هم نقش چراغ را بازی کند و هم بشود دستی با آن گرم کرد.بداخل سرک کشیدم.

سلام حجی خسته نباشی ،خونه ی زایرعبدالله کجاس ؟
علیکم السلام ،جفت آسیا .
خب ، آسیا کجاس ؟
بغل باغ گُمِیر ،اونور خونه ی سُماعیل .
- اسماعیل که شیش انگشت داشت؟
- اگر که غریبه بودی می شد این سوال و جواب را بدون یافتن هیچچ جایی تا خود غروب ادامه داد
- - ها اسمال شیش انگشتی .اما الان اونجا نیس .
- - کجاس په ؟!!!
- - خاکِسون قدیمی ، پنجشنبه غروبا اونجان. بلدی ؟
- - ها !
- - خو برو . از بغل سنجدا نری ها ، دمایِ غروبه !
.باد سرد از هزارتوی کوچه ها گذشته به استخوان می زد. دستم را روی آتش گرم کردم و راه افتادم.برای بریدن راه ، از همان راه قدیمی رفتم .از روی عباره ای که آب را به باغهای انگور می رساند ، درختهای سنجد قبرستان را درو می زد و راهی مکینه ی آبی پای رودخانه می شد تا ترو تازه شود پریدم .یکباره با پرهیب سنجدها روبرو شدم و دلم هُری ریخت .آهسته از میانشان گذشتم و به حیاط داخل قبرستان رسیدم. قبرها چند در میان
بر اثر گذشت سالها و ازیاد رفتن آدمها از ریخت افتاده بودند.بندرت سنگی یا نشانه ای بر مزاری سالم مانده بود.جا به جا پای قبرها نشست کرده بود و زمین دهان باز کرده بود.
اطاقک ته قبرستان را نشانه کردم که کورسوی چراغی در آن می سوخت .می دانستم که عبدالله را آنجا می توانم پیدا کنم.
از پشت در صدای بم و آشنای زایر عبدالله می آمد که فایزمی خواند. درکه زدم صدای بفرما پایم را بداخل سراند.
بیرون هوا هنوزکمی روشن بود. کمی طول کشید تا چشمم به نور عادت کند .در فضای تاریک روشن ، قبری در وسط با روکشی از ترمه ای سرخ و پر نقش و نگار که لابد روزگاری، یادگاری از خاطره ی بهشت بود ، حبانه ای در کنار در ، پنکه ای در میانه ی سقف دودگرفته ی حصیری ،حصیری گسترده بر کف سیمانی ،منقلی ذغالی و دله ی قهوه در کنار یکی دو فنجان ،شمایلی ازامامان بهمراه بوی بهم آمیخته ی عود و نای گچ ریخته شده در جای جای دیوار،آنچه بود که بچشم می آمد.صدا و آغوش زایرعبدالله وضوح را به اطاقک برگرداند.
- هاااا ، سلام ، چه عجب از ای طرفا ؟!!! راه گم کردی ؟
- سلام آمو ، شرمنده م ،چطورین شما ؟راس میگی ، خیلی وقت بود نیومده بودم .
- اشکال نداره ، غصه نخور .هی روزگار! .بیو بشین حالا. کل عباس خو میشناسی ؟

هیکلی تکیه داده بر دیوار نیم خیز شد و گفت :ها بابا چطور نمیشناسه ؟!!! همی که میبینی صد دعفه بیشتر اومد دکون ما علوچی دادم دستش!.
- اون سالها کوچیک بود خو . میگوم شایدم یادش نباشه!.
- نه ،حکما یادشه مگه کی بود ؟ چن سالی بعد از سیل بود.این سده که حالا هیچش نمونده ،تازه زده بودنش.

سیل بشکل خاطره ی دوری با من بود.کل عباس را از همان سالها میشناختم .روبروی خانه مان مغازه ی کوچکی داشت و از فروختن بنشن تا پنچرگیری دوچرخه همه کاری در آن یک گله جا می کرد.
زایر عبدالله در فنجان کوتاه قامت لب پریده ای با حاشیه ی اسلیمی لاجوردی قهوه ی غلیظ عربی ریخت و به دستم داد.دم کردن قهوه عربی رسم و رسومی دارد و کار هرکسی نیست.قهوه ی داغ را یکضرب ته گلو ریختم ، طعم گس و بوی خوش قهوه منگی را از سرم پراند.

- کل عباس شما از کی تو بُنه هستین ؟-
- ها ؟! ما ؟ فک کنم چن سالی قبل از سال اجباری بود. جوون بودم.یادمه مامورا اومدن یکی یکی سجل آدمهانه دیدن .خیلیا سجل نداشتن اون موقع ها ، یکیشم مو . فرداش یه کامیون اومد با چن تا تفنگچی که ما بعدا فهمیدیم سربازن. بعضیها رو از توی مزرعه ، جمع کردند و یه مشت دیگه رو از تو خرمنها . چندتایی هم از توی تنور ، یکی دونفر را هم از توی قبرهای خالی و لابلای درختهای سنجد مزار سید خِرکِش آوردن وبارمون کردن تو لاری با خودشون بردند.
-ها کل عباس راس میگه ، زنها تا سر جعده پشت کامیون دویدن ،گریه کردن ، با ای نوخونداشون پوست صورتشونِ کندن .مردها هم دستشون دور دسته بیلها محکم شد ،اما آخرش چندتا سرپایین افتاده باقی موند و یه مشت تف رو زمین و چند تا فحش زیر لب. ها ، خو زور بود دیگه ، زور ما نرسید.بردنشون. تا دو سال رنگ عروسی ندیدیم .اون سال هم شد سال اجباری.

-کل عباس چه سالی بود اون سال ؟یادته ؟
-ها که یادُمه !!، همو وقتی بود که مادر محمد سر زا رفت.

تا آنجا که در خاطرم هست ، روستای من همیشه در زمانی نامعلوم زیسته.
کسی نیست که نداند چند سالش است ویا وقتی فلانی مرد چند سال داشت ،اما، لبه های اولین و آخرین سالها در سایش غبارزمان گم شده .در گفته های مردم ردی از تاریخ رسمی نمی بینی.

- خب اسماعیل چند سالش بود ؟
- سُماعیله میگی ؟ وختی بدنیا اومد ، حسن دلاک تازه رفته بود اجباری.
- چه سالی مرد ؟
کل عباس با تعجب نگاهم کرد وگفت :
آغات خوب یادشه ای چیزا !. دو سه ماهی از سال قحطی گذشته بود که مرد . راس راستی نمیدونی یا میخوای مونه امتحان کنی ؟

قهوه ی تلخ را داغ داغ به گلو سرازیر کردم .فنجان را به نشانه ی کافی بودن ،چندباربین انگشتان سبابه و شست تکان داده روی فرش حصیری گذاشتم. اینجا ، گذر سالها ، مثل تار و پود کپر * در هم تنیده .کل طرح کپر معلوم ، اما نقطه ی شروع و خاتمه ی هر چیزی در آن نامعلوم بود.

زایر عبدالله دستی به زمین گذاشت و با گفتن اِی فلک !، کمر راست کرد ، بلند که شد گفت: خو حالا که تا اینجو اومدی بریم سر قبر آغات هم یه فاتحه ای هم بخون.

صاحبان قبرهای درب و داغان شده را میشناخت ویک یک به اسم صدا میکرد.
-
ای یکی مال قاسمه ، تو سال قحطی مرد. خودوم خاکِش کِردُم. ای هم مال جواته .جوات کَلّو، نمیخواستن بزارن اینجا خاکش کنیم .میگفتن دیوونه س ، هرهریه .اما مو و همی کل عباس شبونه آوردیم و چالِش کِردیم. ها ایناهان ، اینم مال پدربزرگته ،حاج اسد.
روکش سیمانی خاک چندین جا ترک خورده و از هم پاشیده بود. هرچه نگاه کردم اثری از تاریخ تولد و یا فوت ندیدم.به زایر عبدالله نگاه کردم.شانه ها را بالا انداخت و گوشه ی لبهایش به پایین کشیده شد.

- ها ! نیس خو ! . چه فرق میکنه حالا؟ اون سال که وبا اومد از دنیا رفت .مو هم بچه بودم.شایدم نوشته باشن! زیر ای اَفتو هیچی سالم نمیمونه .
ریگی برداشتم و چندضربه روی لوح سیمانی درهم شکسته زدم.بسم الله الرحمن...

از قبرستان بیرون زدیم. صدای ام کلثوم از یکی از خانه ها می آمد.

یا فؤادی لا تسل أین الهوى کان صرحا من خیال فهوى*

کم کم به میدان ده رسیده بودیم .جایی که زمانی خانه ی ما در آنجا بود.

- ببینم زایرعبدالله ، خانه ی ما که در آبی چوبی داشت ، همین جاها بود، اما دیگر نمی بینمش ؟!!
- ها ، دوسال بعد از شروع جنگ خرابش کردن. خونه ی حمیدو هم که کنارش بود رومبید.

دلم برای آن خانه ی کاهگلی گل و گشاد با تکدرخت نخلش و حبانه ی زیر آن ، درب چوبی آبی رنگش و مادربزرگم که برای خنک شدن زمین جلوی اطاق ها آب بر خاک می پاشید در هم می فشرد. کوچه ها سوت و کور بود .گویا شب نشده همه بداخل خانه ها پناه برده بودند. نور بیرون زده از پنجره های روی به کوچه های خاکی، جلوی پایمان را روشن می کرد.کم کم وقت خداحافظی رسید .به ماشین نزدیک شده بودیم.
دستهای زبر زایر عبدالله دستهایم را در خود فشرد ،رویش را بوسیدم .کل عباس را هم در بغل گرفتم .تکان های شانه هایش را حس کردم.
-حالا میومدی خونه هم بد نمی شد ها !
- نه دیگه دیر وقته باید برم .صبح باید برم سر کار.
- حالا هر وقت تونستی به ما سر بزن .هنوز نمردیم خو !
- ها ، راس میگه .تا نمردیم !
سوار شدم و راه افتادم . همزمان با دور شدن و تکانهای ماشین ، تصویر زایر عبدالله و کل عباس در آینه کوچکتر و محوتر می شد،دنده را عوض کردم و دوباره در آیینه نگاه کردم تاریکی آنها را بلعیده بود .دوباره به بالای سده ی خاکی رسیده بودم .ایستادم و برای آخرین بار به آسمان پرستاره نگاه انداختم .از بالای سیل بند که نگاه کنی ، نخل ها ، اگرچه تنک شده اند ، ده را در خود می پوشانند. شاید روزی ، کسی این رنج سفر را به خود بدهد و با گذر از میان نخلستانها آن را دوباره کشف کند. روستای من جایی میان نخل ها و سالها و رودخانه پنهان است.
اینجا ، جایی بود که در بین سالهای ملخ و سال سیل ، در مکانی که دیگر نیست متولد شدم.

----------------------------------------------------------

عبدولو - حمیدو : عبدالله و حمید در گویش محلی
سال ملخی : سالهایی که آفت ملخ به کشتزارها حمله کرد.
حبانه : به ضم ح و تشدید ب ، ظرفی سفالی که پر آب میکردند و جهت خنک شدن در سایه قرار میدادند.
کپر یا چپر : بافته ای از برگهای درخت نخل که گاه بعنوان زیر انداز،یا سقف و گاه جهت ساخت آلونک از آن استفاده می شد.
علوچی : آدامس
*ترانه ی الاطلال (ویرانه ها ): دل من، نپرس که عشق کجا رفته، دژی از رویاهای من بود که فرو ریخت

۲ نظر:

ناشناس گفت...

سلام و درود شاهین خان گرامی
عالی بود ـ مرسی
چندتا لغت رو بعلت کم سوادی و شاید هم لهجه متوجه نشدم ک یکی دوتاش رو درپانویس توضیح دادی
1ـ...عباره ای که آب را.... آیا آبراه ای منظورت است ؟
2ـ چند واژه جلوتر ..... مکینه...؟
3ـ... پرهیب ... ؟
سلامت باشی و نویسا
با ارادت ـ جانان

آق میتی گفت...

درود جانان جان
عَبارِه(به تشدید ب)در گویشهای جنوبی به آبراهه هایی خاکی گفته میشود که وظیفه ی آبرسانی بین مکینه ی آبی و زمینهاو باغهارا برعهده دارند.از جوی بزرگتر است.بخاطر خاکی بودن معمولا بعلت فعالیت جانورانی که زمین را می کنند ،هرازگاهی دچار نشتی می شود و محتاج تعمیر است .طول عباره معمولا بین 100 تا 500 متر است و آب خود را معمولا از رودخانه ای نزدیک می گیرد.با توجه به اینکه این کلمه اکنون عربی بنظر میرسد ولی احتمالش هست که از فارسی به عربی راه یافته و سپس دوباره در گویشهای جنوب کشور وارد شده باشد.همانطور که ذکر کردید احتمال زیاد شاید معرب و تغییر شکل یافته ی "آبراهه" باشد.
-مکینه در حقیقت همان Machine است که به گویش محلی بدین شکل در آمده. منظور موتورهای (قبلا دیزلی و جدیدا برقی )است که به پمپهایی جهت مکش آب از رودخانه مجهزند(اکثرا از براند روستون)آب در حوضچه ای ریخته شده و سپس توسط عباره ها بسمت زمینها هدایت می شود.
- پَرهیب به معنای شبح و یا چیزیست که بطور واضح دیده نشود.
شاد باشید دوست گرامی .