۱۳۹۱ اسفند ۸, سه‌شنبه

از عشق و ولگردی ها (2)




ساعت پنج عصر بود .کلید را در قفل چرخاندم و با نگاهی به شیشه  ی در، فضای پشت سرم را چک کردم.هوا 
سرد بود و ابری، . از پله ها به پایین سرازیر شدم تا قدم در خیابان بگذارم. جوی کنار خیابان بخار میکرد.
قرار ساعت 6بود . تا رسیدن یکساعتی وقت داشتم. لبه های پالتو را بهم نزدیک کردم ، دستم در جیب سردی فلز را حس می کرد ، به آرامی دسته ی براونینگ را فشردم و به گامهایم سرعت بیشتری دادم. هر چند قدم یکبار کنار فروشگاهی توقف میکردم تا از تنها بودن مطمئن باشم. مایل نبودم که در آخرین لحظه، چیزی مانع کاری بشود که دوست داشتم
 آخرین کاری باشد که انجام می دهم.چهار راه ولیعصر مثل همیشه شلوغ بود، سلانه سلانه بطرف پایین سرازیر شدم .
هنوز وسایل تنظیف روی میز بود که با صدای زنگ در از جا پریدم . این روزها کمی عصبی شده بودم. میترا بود. در را باز کردم ،  نگاهش که از بالای شانه هایم اطاق را وارسی میکرد، روی یک نقطه ثابت شد و حس کردم  دستش در دستم کوچکتر و قامتش کوتاهتر شد.
-        لازم هست ؟
-        آره ، حتی اگه هیچوقت هم لازم نبود ، الان دیگه لازمه.
-        چه فایده داره؟ تا حالا هرچی می دونسته و خواسته بهشون گفته.
-        اصلا حرف این چیزها و اونها نیست ،حرف خودمونه.
-        آخه تو که همیشه با اینکار مخالف بودی ؟
-        آره، اما این دفعه دیگه فرق میکنه .پای خیلی کسای دیگه هم وسطه .اگه جلوی این نشتی رو نگیرم آب خونه رو ورمیداره.

اسلحه را خوب روغنکاری کرده بودم .گلنگدن کشیدم و براونینگ با صدای خشکی به میترا سلام کرد.وسایل را از روی میز برداشتم و بطرف آشپزخانه رفتم ،کتری داشت با بیخیالی برای خودش سوت میکشید. شیشه ی پنجره ی رو به خیابان عرق کرده بود.
 بخار روی عینکم را با دستمال پاک کردم .دستهایم سفت شانه هایش را بغل کرده بود. آهسته در گوشش خواندم : خیلی وقت بود !!! گفت : آره  زندگیه دیگه. و باهم راه افتادیم .خبرش را از خارج داشتم و وقتی شنیدم که برگشته کلی تعجب کرده بودم.
-کجا بودی اینهمه مدت ؟
- همه جا ، اینور ، اونور .میدونی که زندگی درس حسابی به ما نیومده !
- آره راست میگی . تا یادمه انگار یکی از بچگی پرتمون کرد به دنیای آدم بزرگها.
- تو کجایی ؟ چه کارها میکنی ؟ خبری از قدیمیها داری ؟
منهم برایش از احمد و فاضل گفتم که مدتها بود سینه ی قبرستان خوابیده بودند و از فریدون که که سالهاست ازش بیخبرم.
خندید و گفت : هاهاها ،فریدون مهربانست ، عزیز کودکانست ، یادته ؟!!! چقدر بر سر اون ویلون یادگرفتنش رفته بود روی اعصاب همه مون ؟
-        اینو میگی ؟ اون غ غ غ حرف زدنش رو چی ؟ بگو غورباغه !
و هردو زدیم زیر خنده ، بعضی وقتها خنده لازم است.دلم برای آن سالها با همه ی مسخره گی و سادگیش تنگ شده بود. بغلش کردم و بقیه ی حرفها را در شلوغی داد و بیداد یک قهوه خانه با هم زمزمه کردیم.

-        میگذاشتی کسی دیگه ای اینکار رو میکرد ؟
-        نه ، کار خودمه .
-        چطوری دلت میاد ؟ اونهمه سال ؟ اونهمه ...
میخواست بگه اونهمه خاطره ، اونهمه کار کرده و نکرده .چای را جلویش گذاشتم و برای خودم سیگاری روشن کردم.

-        یادت هست ؟ دیگه کاری بود که نکردیم ؟
-        هروقت یادم میاد کلی دلم تنگ میشه . اما تو خیلی موذی و شیطون بودی ، هرچی آتیش بود از تو گور تو بلند می شد ،اما کی به شاگرد زرنگ کلاس شک میبرد؟
-        آره واقعا یادش بخیر ، راستی از بهمن خبری داری ؟
-        همون که عینک ته استکانی میزد ؟ نه والله بعد از اون سالها دیگه ندیدمش.
  
میترا کمی دستپاچه بنظر میرسید ،برای پنهان کردن لرزش دستهایش لیوان چای را مرتب این دست و آن دست میکرد.
-        هیچکس به اندازه ی بهمن توی این بازی نباخت ، اونها که رفتن که ، خب رفتند . اما اونو بگو که باید تا آخر روی ویلچر اینطرف و اونطرف بکشوننش.
-        آره هیچکس به اندازه ی او نباخت. تازگیها دیدیش ؟
-        دو هفته ی پیش ، اما طوری نگاهم میکرد انگار اصلا من رو نمیشناسه . یک کلمه هم حرف نزد ، اما چشمهاش همش خیس بود. فهمیدم که بودنم بیشتر عذابش میده و زدم بچاک ، اما تا خود خونه یکریز گریه میکردم.
-        میفهمم چه حالیه ، تنها بود ، حالا دیگه تنهاتر هم شده.
آهسته و آرام دوتا گلوله از جیبم در آوردم و روی میز گذاشتم .نگاهی به اونها انداخت ، غمگین بود .این را از موهایش که روی پیشانیش ریخته بود و دیگر سعی نمیکرد آنها را به عقب بزند میفهمیدم.

دود قهوه خانه را برداشته بود ، پک محکمی به سیگار زد ، کمی با دسته ی قاشق توی ظرف دیزی بازی کرد ، بعد آهسته گفت :
-        میشه منو دوباره وصل کنی ؟ این آدمهای جدید رو دیگه نمیشناسم !
خندیدم و گفتم حالا تازه هم رو پیدا کردیم . تا ببینم چی میشه.


باد روی برف سفت و لگدکوب شده ، استخوانها را میلرزاند .کمی بیشتر در پالتو فرو رفتم . به بدن لخت اسلحه 

 دست کشیدم و دسته را بیشتر توی مشتم فشردم.دوتا گلوله کافی بود . باید این بازی را تمام میکردم.آدمها تند و

 تند از کنارم می گذشتند. گرچه که زمستان هنوز با قدرت حکم می راند  ،  اما صدای خش خش پلاستیکهای

 خرید عید و خنده ی گاه و بیگاه بچه ها ، نزدیک بودن  بهار را  بیاد می آورد . در بساط  بساطیهای سفره ی

هفت سین ،ماهی سرخ کوچولو ، در خیال رسیدن به دریا، خودش را به دیواره ظرف بلورین می کوبید و من 



شاید پسرک لبوفروشی بودم که سالها پشت ویترین مغازه به مسلسل پلاستیکی خیره مانده بود




-------------------


داستان "از عشق و ولگردی ها " ، قرار بود پایه ای برای یک داستان بلند یا رمان باشد.

 با توجه به اینکه اصل قصه مملو از فلاش بک و فلاش فوروارد میباشد ،بخشهایی از این داستان که در این

 بلاگ درج می شود ، بدون در نظر گرفتن توالی قصه ی اصلی و تنها  برای معرفی کاراکترها و فضای

 کلی داستانست . شاید عمر کفاف داد و روزی به انتها رسید.

۵ نظر:

بابک گفت...

حتما تمومش کن، بی خیال عمر که هیچوقت کفاف نمیده دوست من
کوبنده وقوی. اینجا و اونجا جمله هایی که غافلگیرت می کنن و چاشنی نوشته میشن
جوی کنار خیابان بخار میکرد.
دستش در دستم کوچکتر و قامتش کوتاهتر شد.
شیشه ی پنجره ی رو به خیابان عرق کرده بود.
این را از موهایش که روی پیشانیش ریخته بود و دیگر سعی نمیکرد آنها را به عقب بزند میفهمیدم.
باد روی برف سفت و لگدکوب شده ، استخوانها را میلرزاند .کمی بیشتر در پالتو فرو رفتم
هفت سین ،ماهی سرخ کوچولو ، در خیال رسیدن به دریا، خودش را به دیواره
های ظرف بلورین میکوبید
عالی. عالی
اینجا ولی یک برایش زیادیه، نیست؟
منهم برایش از احمد و فاضل برایش گفتم
منتظر بقیه شم

آق میتی گفت...

بابک جان سلام
ممنون که خوندی و خوشحالم که خوشت اومد. اون کلمه ی "برایش " اضافی رو حذف کردم.فکر کنم موقع تایپ پریده بود وسط جملات :). باز هم سپاس از اینکه به من سر میزنی ، ما که گرچه زبانمون سنگینه اما همیشه یک چشممون به اونجاست .

قدیسه گفت...

درود چرکنویس گرامی... باز هم اون توصیفات عالی و خیره کننده ای که خیلی آشنا و ملموسن، اما هرگز به چشم نیومدن انگار...
داستان تکه تکه بود، خط و ربط ماجرا زیاد از دستم درمیرفت، برخلاف نوشته های پیش تر... که این امر میتونه ناشی از همون مهمی باشه که در پاورقی توضیح دادین... یا بی تمرکزی ناشی از عواقب درج اون مطلب.... کاش توالی قصه اصلی رو در نظر میگرفتین، مام استفاده میبردیم... البت اگه قراره کتابی بشه بعدها که هیچ...

کیوان گفت...

مازیار بهروز نام کتاب تاریخچه مبارزان چپ را شورشیان آرمانخواه گذاشته است. هنوز این کتاب را نخوانده ام اما نامش مرا با خود به آن خانه های تیمی می کشاند که پسران و دخترانی با معدل سنی 24 سال با فراموش کردن بدیهی ترین نیازهای فردی و احتماعی خویش تاوان اختناق و انسداد سیاسی پدرشاهی حاکم از سال 32 به بعد را با تمام هستی خویش داده اند. جوانانی که پیرو اندیشه های چپ حاکم بر روشنفکری جهانِ غرب، دموکراسی و حکومت پارلمانی را زائده سیاسی لیبرالیسم اقتصادی می دانستند.
اما آرمانگرایی این جوانان و ایثار بیدریغ بزرگترین سرمایه هاشان -که ویژگی نسلی بود که روی دیگر سکه شان جان بر کفان مخلص جبهه ها بودند- هنوز و بویژه در این برهوت آرمانها چه غبطه برانگیز است.
روایت ادبی این قصه بسیار زیباست و بابت آن به نویسنده اش تبریک می گویم. برای درک فضا و زمان اتفاقات قصه دوستان را به خواندن مطالب زیر دعوت می کنم:
tarikhirani.ir/fa/
آدرس لینک طولانی بود حذفش کردم می توانید نام مازیار بهروز یا چریک ها را در خود سایت جستجو کنید.

جانان گفت...

سلام و درود چرکنویس عزیز ـ جمله ی شروعی کاپیتان جان ب توانِ n
چشم براه باقیش میمانم ـ چون چاره ای ندارم :)
ممنونم