۱۳۹۱ بهمن ۱۷, سه‌شنبه

بی ناموس



بدنیا که آمدم ، سال پشت سال قحطی بود.همه ی اهل بیت ،خوشحال که یکنفر به جمعیت شیعه امام زمان و یک صدا به اذانگوها اضافه شده.با شیر گاو بزرگ شدیم تا رسیدیم به کلاس اول و رفتیم قاطی هزار کور و کچل که همه با هم میخواندیم :
آباد باش ای ایران آزاد باش ای ایران - از ما فرزندان خود ،دلشاد باش ای ایران
از ترس شپش مرتب سرهایمان را نمره ی دو می زدیم و تراخم و کچلی بین فرزندان ایران بیداد میکرد.بالای سر مدیر ،توی دفتر ، زیر عکسی از اعلیحضرت نوشته بود : خدا ، شاه، میهن و مرتب توی مغزمان میکردند که هر بچه ای بزرگ میشود ،از صدقه سر این سه نفر است. خدا را که میدانستیم بزرگ است و آن بالا روی تخت نشسته ، شاه هم که از عکسش معلوم بود ، میماند میهن که ما فهمیدیم یعنی سرزمین ما و متوجه شدیم که این بابا دوتا اسم دارد .ایران و میهن.
آقا جانم آلبوم روزنامه های قدیمیش را ورق میزد و زیر لب میگفت : ای بی ناموسها ، بیدینها ، ای بی وطن ها.
پرسیدم آقا جان با کی هستید ؟ گفت این کمونیستها را میگویم. آن موقع حالیمان شد که کمونیست یعنی کسی که وطن و دین و ناموس ندارد. معنی وطن داشتن را میدانستم ، ساده بود .کافی بود بنویسند خدا شاه میهن ،آن وقت وطن دار می شدند.ببینید ما میرویم مدرسه. کلاس سوم هستیم.هم پدر داریم هم مادر ،هم خدا، هم شاه ،هم میهن .یعنی این آقایان کمونیست که عکسشان را در روزنامه و با کراوات دیدم، این چیز به این سادگی را نمی فهمیدند؟. نمیدانم ، شاید هنوز به کلاس سوم نرسیده بودند.

یکبار شاه آمد به شهر ما ، همه ی ما پا پتی ها را جمع کردند و نفری یک پرچم دادند دستمان و از ساعت هشت صبح تا دوازده ظهر دو طرف جاده ای نگاهمان داشتند. هر ماشینی که می آمد فکر میکردیم که شاه است و پرچم ها را تکان میدادیم، اما آخرش شاه نیامد که نیامد و نمیدانم که از کدام راه رفت خانه شان که ما ندیدیمش.شاه پولدار است ، در هر شهری یک خانه دارد . خدا هم خانه دارد. من عکس خانه اش را دیده ام، خیلی قشنگ است . بی بی میگوید الهی قسمت بشود با هم برویم خانه ی خدا. فقط ما خانه نداریم .ما در یک خانه ی دوره ای کرایه نشینیم.وسطش یک حوض با کاشیهای آبی دارد. پارسال بچه ی احمد آقا همسایه مان ،افتاد توی حوض و خفه شد.از آن به بعد روی حوض را یک جالی گذاشتند.تابستان که میشود پدرم هندوانه می اندازد در آب حوض تا خنک بشود و ما عین گوسفندها ، همه ی آنها را تا ته بخوریم. ما و گوسفندها خانه نداریم.اما ما خدا و شاه داریم.فقط وطن نداریم.

- آقا جان ما هم کمونیست هستیم ؟
= خدا نکند آقا جان
- آقا جان گوسفندها هم خدا دارند ؟
= آره بابا جان همه خدا دارند.
- بابا بزرگ شاه هم دارند ؟
= چه سوالهایی میکنی بچه ؟گوسفندها و شاه ؟ برو به بازیت برس.

فکر نکنم گوسفندها شاه داشته باشند ، چون اگر شاه داشتند برایشان مدرسه میساخت و آنها هم شعر ای ایران میخواندند ، اما من تا حالا هیچ گوسفندی ندیده ام که سرش را کچل کرده باشند یا چشمهایشان تراخمی باشد. یک روز مصطفی همکلاسیم یک عکس خارجی آورد که یک گوسفند را نشان میداد که همه ی پشمهایش را زده بودند. مصطفی میگفت این مال مدرسه ی گوسفندها در خارج است.خیلی دلم میخواست خارج بروم و ببینم شاه گوسفندهایشان چه شکلی است؟.
یک کاشی قشنگ هم داشتیم که توی اتاقمان زده بودند.عکس یک آقایی را نشان میدادکه عمامه داشت و شمشیر و یک شیر ،عین شیر داخل فیلم تارزان پایین پایش خوابیده بود .اسم شمشیرش را آقا جان میگفت ذوفلقاره و میگفت که خیلی تیزه.بالای عکس هم بابا بزرگ میگفت نوشته حب الوطن من الایمان.برادرمصطفی هم که دیده بود میگفت یعنی هر کس که ایمان دارد وطنش را دوست دارد. آن روزها ما،
جلوی هر کس میگفتیم حب وطن داریم ولی نمیدانم چرا همه به ما میخندیدند.لابد هر کس که وطنش را دوست داشته باشد باید از آن شمشیرها داشته باشد ، یک شیر هم پیدا کند و زیر پایش بخواباند. برادر مصطفی که تازه بردنش سرباز صفر شده و عقلش خیلی زیاده میگفت که شمشیر و اسلحه خیلی مهمه ،مثل ناموس آدمه.

-آقا جان ناموس خیلی مهمه ؟
=آره عزیزم
- آدم با ناموس باشه بهتره یا بی ناموس ؟
= لا اله الا الله

خیلی در مغازه های بازارچه دنبال شمشیر و تفنگ گشتیم اما پیدا نکردیم.یعنی بود ، اما پلاستیکی بود.خب حب وطن و ناموس که پلاستیکی نمی شود!!.شیر را هم که فقط توی تلویزیون دیده بودیم. آدمی که از آن لباسها و شمشیر و
شیر نداشته باشد چطور میتواند حب وطن داشته باشد ؟تکلیف ناموس این وسط چی میشه ؟ بهر حال خیلی غصه خوردم.اما هیچکدام ازین ناراحتیها به پای ناراحتی آخر سال نمی رسید ، یعنی وقتی برای امتحان انشاء روی تخته نوشتند : در باره ی وطن خود بنویسید.
منهم نوشتم که ما خانواده ای هستیم که به اندازه ی گوسفندهای خارج هم وطن نداریم. بی ناموس هم هستیم ،البته کمونیست هم نیستیم.ولی ناراحتی ما تنها آن نیست، حب وطن هم نتوانستیم جور کنیم و اینجوری شد که ایمان هم از دستمان رفت و حالا خدا هم حتما از دست ما ناراحت است. آخر آدمی که از خدا - شاه - میهن ، دوتایش را نتواند نگهداری کند، دیگر شاهی که نتواند یک وطن برای ما جور کند به چه دردش میخورد ؟ و...
اینجوری شد که آقای مدیر بعد از خواندن انشا ، یک جفت کشیده ی آبدار خرجمان کرد و پرونده مان را زد زیر بغلمان ، برای پدرم هم
پیغام فرستاد که این گوسفندتان را ببرید توی آغل خودتان بزرگ کنید، جایش در مدرسه نیست.
حالا میفهمم که آدم میتواند بی وطن ، بی ایمان ، و حتی بیناموس باشد ، اما بدون شاه نمیتواند باشد.

۲ نظر:

کیوان گفت...

دوست عزیز
نظرات مردم را پای این مطلب بخوان, ببین طبقه مثلا روشن و تحصیلکرده ما چقدر در قضاوت یک اثر ادبی پرتند:

http://ir.voanews.com/content/book-review-the-rose-hotel/1581023.html

بابک گفت...

داستانتو دوست داشتم، ولی دست روی دلم گذاشتی. پیش خودم فکر کردم
امروز جای آن 3 کلمۀ خدا-شاه- میهن چه چیزی نشسته؟ بگم؟ بگم؟
واقعا شاه که یک وطن نتواند برایت جور کند، بچه درد می خورد؟