"بجای
این کارها ،برو زندگی بکن "
اینها آخرین وصیت های "اسکندر" به قاسم بود.
/ یه کم آب بده بخورم !
و تا قاسم رفت که یک فنجان بیاورد ، اسکندر دستی به
سبیلهایش کشید و آنها را مرتب کرد.از لابلای توری های پنجره ی اطاق
نگاهی به آسمان ابری انداخت . کمی دست و پاهایش را کشید و
پیش خودش فکر کرد که : اَه ،چه زندگی مزخرفی !!
مدت زیادی بود که پایش را از در اطاق آنطرف تر نگذاشته
بود.از وقتی پایش به خانه ی قاسم بازشد زندگیش بگی نگی فرق
کرده بود.دیگر الواطی های آخر شب را فراموش کرد .سکس و
عشقبازی ؟!!! همیشه می شد به بهانه ی گردش بیرون رفت و
کمی شیطانی کرد و آخر شب با روحیه ی یک فاتح شنگول به خانه
برگشت .سلانه سلانه از پله ها بالا رفت و با نک پا در را
باز کرد ، از زیر نگاه سنگین قاسم گذشت و سرجای همیشگی لم
داد.
اوایل ،قاسم همیشه تا دیروقت بیدار می ماند تا شرح چشم
چرانیها ، لیچار گفتنها با قلدرهای غریبه ی سرگذر و بزن بکوب
های گاه وبیگاه را
از زبان خودش بشنود .بعضی وقتها چسب زخمی روی بریدگیها می گذاشت و پشت بندش
نصیحتهایش
که :" چند
دفعه بهت بگم آخه لامصب !! اینقده جاهل بازی در نیار ، آبرو واسمون نگذاشتی تو محل
، هی میری بیرون و
هی میای ، اینم از
سر و وضعت! آخرش یه شب چنازه ت رو ته جوب
پیدا می کنند." اما این اواخر دیگر حوصله ی همان
نصیحت ها را هم نداشت
.
اسکندر همیشه فکر میکرد زمان برای همه یکجور میگذرد اما هر
از وقتی که نگاهی به قاسم می کرد می دید که حتی هنوز
موهایش جوگندمی هم
نشده . عصرها که قاسم بساط روزنامه را پهن می کرد او هم کنارش می نشست و گاهی با
هم به عکسها
می خندیدند ،اما همین
چند وقت قبل متوجه شده بود که دیگر تیترها را خوب نمی بیند . قاسم گفته بود
:بیچاره از بس چشم
چرونی کردی ، به همین زودی دچار پیرچشمی شدی !!!. راستش اسکندرکمی
دلخور شد . اما فردای آن روز قاسم با یک عینک
پنسی به خانه آمد و ازدلش درآورد.
اسکندر فهمید که
زمان برای هرکسی یکجوری می گذرد.روزها برایش طولانی تر و خسته کننده تر شده بودند
و استخوانهایش ، آه
استخوانهایش دیگر موقع راه رفتن به تلق و تولوق می افتادند. فکر میکرد :"آیا ممکنه که من
زودتر از او بمیرم ؟ این بی انصافیه ،
من که خیلی از او جوونترم ؟!!! " . اما گردش روزگار به
این حرفها و ناله ها گوش نمی داد و چند مدتی بیشتر نگذشته بود که یک
روز صبح اسکندر حتی برای بلند شدن و رفتن تا باغچه ی ته
حیاط هم دچار زحمت شد. قاسم بیشتر اوقات روزها را با پشت خمیده
روبروی کامپیوتر و یا خیمه زده روی کتابی می گذراند. بعضی
شبها در خواب با کسانی که حتی با عینک پنسی اسکندر هم قابل
دیدن نبودند مشغول
دعوا و مرافعه بود. روزها و روزها می گذشت . اسکندر ناتوانتر و قاسم بدعنق تر می
شد.
آن روز صبح ، وقتی اسکندر چشمهایش را باز کرد ، فهمید که
امروز ، روز اوست . برخلاف هر روز صبحانه اش را کامل
خورد. با زحمت
سبیلهایش را که دیگر نقره ای شده بودند تمیز و مرتب کرد. نزدیکیهای ظهر ، زمان
برای او به حد آخر کشیدگی
رسیده بود. با صدای
نحیفی ،قاسم را صدا زد و آخرین حرفهایش را که مدتها بود روی دلش تلنبار شده بودند
برای او گفت . از شبهای
خوش الواطی، از
عشقهای ناکام ، از شاخ و شانه کشیدنها و زخم خوردنهایش .از اینکه چقدر حال می داد
با هم روزنامه می خواندند و
قهقهه ی قاسم،وقتی
که سبیلهای استالین را دیده بود و به او گفته بود که عین استالین می ماند !! .
قاسم غمگین نگاهش می کرد. به
او گفت که چشمهایش دیگر خوب شده است و از فردا می تواند آن
عینک پنسی را توی چمدان بگذارد.از همه چیز برایش گفت .یک
لحظه از لابلای
پلکهایش که اکنون دیگر سنگینی می کردند قاسم را دید که بشکل عجیبی شبیه عدد چهار
شده است . قوز کرده و
درهم فرو رفته .آخرین حرفهایش را زد :"بجای این کارها
برو زندگی کن " و اندکی بعد :" کمی آب بده بخورم " . تا قاسم یک
فنجان آب بیاورد، اسکندر نفس کشیدن یادش رفته بود.
قاسم او را در همان باغچه ی توی حیاط خاک کرد. عینک را
که دید بغضش ترکید . بهت زده ، بالای قبر اشک ریخت.
آدمها را خیلی ها ، حتی پس از مردنشان ، بیاد می آورند .اما
خاطره ی گربه ای که عینک پنسی می زد و بعد از ظهرها همراه قاسم
روزنامه می خواند، تا کجا خواهد رفت ؟ در ذهن چه کسی خواهد
ماند ؟.
خمیده پشت دستگاه نشست و سعی کرد تا با نوشتن از اسکندر ،
یاد او را حداقل بشکل حروفی سیاه روی زمینه ای سفید نگاه دارد.
بادی گذرا پرده های
تور را به هم زد و زمان بی توجه به انگشتان تکیده و لرزان قاسم ، به راه افتاد تا
به نقطه ی دیگری از حد
کشسانی برسد.
اگر گربه ای دله از روی دیوار به درون حیاط نپریده و از روی کنجکاوی به داخل اطاق نرفته بود ، شاید تا مدتها هیچکس
از مرگ پیرمرد فرتوتی
در پشت کامپیوتر آگاه نمی شد. چراغ چشمک زنی در انتهای یک جمله مرتب خاموش و روشن
می شد .
گربه جوان لحظه ای
خیره به چراغ چشمک زن نگریست ، سپس بی اعتنا از آنچه که بر روی صفحه مانیتور می
گذشت ، نرم
نرمک پا بر روی صفحه کلید گذاشت.