۱۳۹۲ آذر ۱, جمعه

آئینه

شیشه را ها کردم 
و به اندازه یک پهنه ی دست
عرق شرم تن یخ زده را روبیدم
در خیابان 
هیچکس حاضر نیست 
هیچکس غایب نیست 
کوچه ها ، میدان ها 
خالی از همهمه اند
و حیات بشری پیدا نیست.
شهر من مدتهاست 
جنگلی از آهن 
جنگلی از کاغذ 
جنگلی پر زکلاغ 
جنگلی پر ز مترسک شده است.

آبان 92

۳ نظر:

شادی گفت...

شاهین یاد این اهنگ جان لنون افتادم
Everybody's running
And no-one makes a move

کیوان گفت...

از خوب هم بهتر بود. خیلی عالی بود.
انگار هرگز نمیشود فهمید تو شاعر بهتری هستی یا داستانگوی بهترتری!

کیوان گفت...

آئینه ای در برابرت می گذارم
تا از شرم بمیری!