از صبح فکر این
قرصهای لعنتی که همینجور توی شیشه بغل هم لم داده اند دیونه ام میکنه ! تقصیر
اونها نیست . تقصیر هیچکس نیست ، حتی تقصیر خانم نیرومند همسایه ی غرغروی بالایی
که از تنهایی، خونه ش رو با یکجور حصار و نرده ی پشت پنجره و درهای ضد سرقت
بیشتر و بیشتر شبیه یک قلعه کرده بود و شب ها از ترس تنهایی ،داخل همین قلعه ،تو اطاق
بالای سر من صدای هق هق و زنجموره ش میومد ،نه حتی تقصیر او هم نیست !
چند شب پیش خیلی دلم بحالش سوخت . حتی دستم رفت که شیشه ی قرص ها را بهش بدم تا از انتظار اومدن بچه ها خودش رو خلاص کنه ، اما قرصها رو که شمردم، دیدم که برای دونفر کافی نیستند! امروز صبح کمی مرگ موش رو با چندتا قرص کوبیدم و خوب مخلوط کردم ، ریختم توی شربت نذری و یک لیوان پر براش بردم ، خیلی خوشحال شد .چشمهاش از بسکه اشک ریخته گود رفته بود. مگه یک پیرزن چقدر طاقت داره ؟ عوضش امشب دیگه راحت راحت می خوابه !
۲ نظر:
کاش یه دوس پسری چیزی براش پیدا می شد :-)
حالا قرص واسه چی چی ت بود؟
از این نذری ها برای ما نمی آرید؟ :)
ارسال یک نظر