۱۳۹۳ اسفند ۲, شنبه

پاسگاه زید


گرما از زمین و آسمان می بارید. عصر شده اما هرم هوا هنوز نشکسته بود. ستوان طرقی پشت میز فکسنی ارج هر چند دقیقه یکبار با خمیازه ای با وز وز مگس سمجی که به هر سوراخش سرک می کشید می جنگید. کولر گازی اطاق افسرنگهبانی شر و شر عرق می ریخت و با همه ی زوری که می زد از عهده ی گرما بر نمی آمد.
ستوان پیش خودش زمزمه کرد : تهران  کجا و اینجا کجا!!
به این هوا عادت نداشت . عرق از همه ی جانش سرازیر بود . با کلافگی داد زد :
- یحیوی ، اوهوی یحیوی ، سرباز یحیوی ی ی ی
در باز شد سرباز میانه قدی داخل اطاق آمد و پا چسباند ، همزمان با چفیه ای که دستش بود عرق را از پشت گردن و سر و صورتش پاک کرد.
-بفرمایید جناب سروان
- چائیت آماده نیست ؟ کف کردیم !
- آب جوش اومده درست کردم اما سهمیه قند پاسگاه تموم شده!
- همینجوری بیار ، نه وایسا ، ببین کسی از سربازا قند نداره ؟
- چشم جناب سروان
- ببین ، بده جلوی در را سه چهارتا آفتابه آب بریزند شاید گرما کمتر بشه!
یحیوی دوباره با چفیه عرق پیشانی را گرفت و در حالیکه می رفت گفت : جناب سروان با این چیزا درس نمیشه. پول بگذاریم رو هم بدیم کولر رو درستش کنن !
ستوان با یکی از پرونده های توی کازیه محکم روی میز کوبید و گفت :اوفیش ، مادر قحبه ،آخر زدمش . دیوونه م کرد از صبح تا حالا .آهسته پرونده را بلند کرد ، خبری از مگس نبود . با بیحالی کاغذها را توی کازیه انداخت و زیر لب فحش داد.
یحیوی با لیوان چایی برگشت. پایی چسباند و لیوان و نعلبکی را روی میز گذاشت و تند تند چای ریخته شده توی نعلبکی را با چفیه اش خشک کرد.
ستوان دلش آشوب شد اما لیوان را برداشت یک جرعه از چای داغ را هورت کشید و به سرباز گفت : کسی قند نداشت ؟ یحیوی کمی پا به پاشد گفت: نخیر جناب سروان هیشکی نداشت !.
طرقی درحالیکه چای را سر می کشید با غیظ و طوری که سرباز بفهمد گفت: باشه ، نوبت ما هم میشه .همین فردا پس فردا ببینم کدوم قرمساقی میاد واسه مرخصی از و جز میکنه !!!
یحیوی با حالتی نگران قوز کرد و گفت : آقا بحضرت عباس ما که تموم کردیم وگرنه ...
ستوان لیوان حالی را روی میز گذاشت و گفت : با تو نبودم . با همین دیوثهام! . امروز خبری از مرکز نیومده ؟
سرباز لیوان روی میز را در نعلبکی چرکتاب گذاشت و گفت :نه قربان هیشکی هیچی نیاورده .بیسیم هم از صبح صداش درنیومده.
طرقی اشاره ای به لیوان کرد و گفت : خب ببرش دیگه ! اگه وقت کردی یه آبی هم بهش بزن ! دقعه دیگه اینطوری ببینم آوردی ، بازداشتیت رو شاخشه !
یحیوی هول زده پاها را بهم کوفت ، چشم جناب سروانی گفت و با عجله از اطاق بیرون رفت. سرباز نگهبان دم در برای فرار از گرما به داخل آمده بود گفت : چشه ؟ صداش بلند شده ! یحیوی لیوان را نشان داد و گفت : نمی دونم چه مرگشه ، مرخصیش دور شده ، گرما زورش کرده ، جاکش زورش به من رسیده ! یکی نیس بگه سگ تو این گرما چایی می خوره !
نگهبان گفت : یعنی امروز حرف مرخصی پیشش نزنیم ؟ نوبت من شده .
یحیوی نگاهی به او انداخت و گفت : تو ام انگار گابی ها! میگم امروز خلقش تنگه دور و برش پیداتون نشه ! کی این دوماه آخرم تموم بشه از این سگدونی برم !
نگهبان بند اسلحه را روی شانه انداخت و در را نیمه باز کرد و گفت باز شانس توئه ! میری خلاص میشی ، ما که هنوز اول راهیم ! کلاهش را درآورد ستاره های توی کلاهش را نشان داد . یحیوی شمرد ، هفت تا بودند . نگاهی به نگهبان انداخت و گفت :اوووه هیهاته ! هنوز خیلی مونده ، پوزخندی زد و ادامه داد : دهنت آسفالته قربونعلی !!!
قربونعلی دمغ و گرفته بیرون رفت و در را پشت سرش بست.

ستوان به ساعتش نگاه کرد ، هنوز نیم ساعت به تعویض شیفت نگهبانی مانده بود . رادیو را روشن کرد و از سر بی حوصلگی موجها را بالا و پایین برد. جایی حمیرا می خواند <آخه بابا پیرت بسوزه عاشقی...> مکثی کرد و دوباره  بالا و پایین رفت .سر که بالا کرد از دیدن سرباز در یک قدمی میز جا خورد.
-          اینجا چکار میکنی ! مگه تو سر پست نیستی ؟
قربانعلی کمی این پا و آن پا کرد ،کلاهش در دستش مچاله شده بود و نگاهش بین میز طرقی و پاها و کلاه مچاله ی خیس از عرق دو دو میزد .
-          جناب سروان چهارشنبه ماه شده دیگه . شما که از اوضاع ما بیخبر نیستی !

طرقی بی حوصله نیم نگاهی به پاسخ مرکز به درخواست پذیرش سرباز روی میز انداخت و گفت : خب چکار کنم ! یعنی میگی من از کجا سرباز بیارم جات واسه ؟

-          آخه جناب سروان ماییم و همین یه گُله زمین دیمی ، اگه الان درو نکنیم باقی سال نون هم نداریم.

ذهن کلافه ی طرقی دنبال رابطه ی گرما و قربانعلی و جواب مرکز بالا و پایین می رفت. 
دوباره بطرف رادیو برگشت تا ایستگاه جدیدی پیدا کند و زیر لب غرغر کرد :< خب میخواستی نیای سربازی ! انگار اینجا من باس تاوون همه رو بدم ، این گه هم که هیج جا رو نمیگیره ! > و با پهنای دست محکم روی رادیو زد .دمغ به سمت در برگشت . قربانعلی همچنان مچاله شده زیر بار تفنگ روی دوشش در یک قدمی پهنای در ایستاده بود.
سروان توی صندلیش جابجا شد و براق رو به سرباز داد زد :<هنوز که اینجایی ! انگار تو حالیت نیست . من تقصیرکارم تو این بیابونی افتادیم ؟ من تقصیرکارم سرباز نمیدن ؟
حرف های سروان برای قربانعلی که بخاطر یک نانخور کم شدن از سر سفره ی خالی خانه ، از کلات نادر کله کرده وپایش به سربازخانه باز شده بود ، هیچ معنایی نداشت . با نگاهی گیج و گول به دست ها و انگشتان سروان خیره مانده بود تا شاید  به قلم برود و برگه ی مرخصیش را امضا کند.
-          جناب سروان تو این بیابونی که کسی به کسی نیست ، تا گندمها خشک و پوک نشده
طرقی گندم را نمی فهمید. پشت به قربانعلی رویش را طرف دهانه ی کولر گازی که فس و فس کنان ته مانده ی خنکا را درون اطاق پخش میکرد چرخاند و گفت : <حالا این چند روز هم نری طوری نمیشه ،گندمها که فرار نکردن بگذاریدشون برای یک هفته یا ماه دیگه !>
 قربانعلی تفنگ را از روی دوش پایین آورده بود.
-          <جناب سروان نمیشه ، زمینمون از دست میره ، همین الانشم زیر بار قرضیم >
سروان جوش آورده بود :< هرچی من میگم نره ، هی میگه بدوش . آخه آدم زبون نفهم چرا حالیت نمیشه ! میگم سرباز نداریم ، واسه من قصه ی ام کلثوم سرهم میکنه > با چند قدم تند به درگاه نزدیک شد و توی راهرو داد زد :< آهای سرباز یحیوی ، بیا این الاغ رو ببر بازداشتگاه ، گیر کیا افتادیم خداوکیلی ، یه مشت بز چرون زبون نفهم > سریع برگشت تا حکم بازداشت و اضافه خدمت را بنویسد.
هنوز صدای سروان از در اطاق بیرون نرفته و بگوش یحیوی نرسیده بود که طرقی با شنیدن سروصدای قربانعلی که سراسیمه  با تفنگش ور میرفت تا گلنگدن را بکشد برگشت ، احساس کرد یخ زده و کرخت شده . فکر کرد <یعنی به همین مفتی ؟ اونهم توی این پاسگاه خراب شده ؟ وسط بیابونی !>چشمانش به درگاه اطاق دوخته شده بود و دستش بی اختیاردر هوا بدنبال کمر بند و سلاح کمریش می گشت .رادیو از روی میز به پایین افتاد. صدای قربانعلی همراه تقه ی خشک گلنگدن در اطاق پیچید که داد می زد : وایسا ، وایسا جناب سروان ، می زنم ها!!!
یحیوی هول زده از آشپزخانه بیرون پرید . قربانعلی  رو به اطاق افسر نگهبان قراول رفته بود .داد زد : < قربونعلی کسخل نشی ها ! نزنی ها ، خودم برات مرخصی میگیرم !>
چشمهای طرقی گشاد شده بود . کلمات یحیوی  در صدای کر کننده ی ژ3 گم شد . یحیوی با دو دست توی سرش زد .ستوان از ترس روی صندلی عقب عقب رفت و بر زمین افتاد.بوی باروت در اطاق پیچید . هیکل نحیف قربانعلی با لگد تفنگ به عقب پرتاب شد و اسلحه با صدای خشکی به زمین خورد.
یحیوی یا حضرت عباس گویان بداخل اطاق پرید. یک لحظه با دیدن هیکل ستوان طرقی که روی زمین ولو شده بود جا خورد، از روی رایو ی خرد شده گذشت .زیر کتف طرقی را گرفت و بالا کشید. گلوله رادیاتور کولر را شکافته بود و تتمه گاز آن فش فش کنان بیرون می آمد ستوان ،منگ ، بی هیچ اعتراضی روی صندلی نشست. با خودش فکر کرد <هر جور شده باید از این خراب شده برم .>
قربانعلی آنطرف درگاه درهم مچاله با دندانهای کلید شده  کف به دهان آورده بود .خرخرمی کرد و جویده جویده صداهایی از خودش در می آورد. سرو سینه و دست وپاهایش با ریتم  رعشه  می رقصیدند.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

کیوان:
باور کن من سال‌هاست با قصهٔ ایرانی قهرم. توی چند سال گذشته فقط کلیدر رو خوندم ... نه اینکه فکر کنی کلیدر تازه به ولایت ما رسیده‌ها! نه! نمی‌دونم چرا یه جورایی با خودم سر لج افتاده‌بودم که هر وقت یک سری واسه خودم خریدم بعد می‌خونمش! نتیجه اینکه اینقده نخوندیمش که دیگه رومون نمی‌شد بریم بخریم. بماند که تازگی یه نسخه جیبی کاهیش هم دراومده کلا به چهل تومن. یه چیزی تو مایه نسخه جیبی شاهنامه ژول مول یا ژان کریستف. البته بنده بالاخره نسخهٔ الکترونیکش رو خوندم!
الغرض خواستم بگم دست و دلم به کتاب قصه ایرانی نمی‌ره.
بله؟ چی‌فرمودین؟ ... خوب، شما که غریبه نیستین بلکه هم یه مقدارش واسه قرتی بازی و اسامی دهن پرکن خارجی‌ها باشه! ولی باور کن همش این نیس. تازه مگه خود کلیدر کم کلاس داره؟ من که ته‌ته دلم به سلین ترجیحش می‌دم. بس که این آق دکتر تلخ گوشت و بددهنه. چقدرم فدایی داره. یکی از وبلاگ نویسای شهیر می‌گفت: "آقامون سلین". بین خودمون باشه تو زبون فارسی همون قد میشه هنر ادبی سلین رو فهمید که یه فرانسوی توی ترجمه هنر ایرج میرزا رو. چون زبون طبقات فرودست اروپایی اینقده با زبون معیار فاصله داشته که تقریبا یه زبون توی زبون محسوب می‌شده. این فاصله به مرور کم شده تا تو قرن بیستم کم و بیش ازبین رفته. نثر سلین در حقیقت بازسازی ادبی چنین زبانی است.
بازم حاشیه رفتم می‌خوام بگم با اینهمه فاصله‌ای که من از قصه فارسی دارم ولی تا حال نشده یه نوشتهٔ چرکنویس شما رو شروع کنم و بعد بتونم نیمه کارش بذارم! کاپیتان می‌دونه من استاد متن‌ها و کتاب‌های نیمه خونده‌ام!
آقا اینهمه زر زدیم باز یادم رفت اصلا می‌خواستم چی بگم!

ناشناس گفت...

سلام و درود عزیز
مرسی ـ داستان خوب شروع میشه و(بنظر منِ خاننده ی عام)خوب تموم نمیشه . یا بازم ادامه داره و نصفه دادی خوندیم ؟! و نکته ی دیگه فارغ از اشتباهات تایپی چون چرکنویس هست ـ عز و جز ـ مینویسند ـ با پوزش از ملالغتی بودنم :)
با ارادت جانان