روزهای گذشته ام
چون کبوتران هرزه
هرجا چرخ می زنند
در آسمان بی انتها،
دیریست بر بام خانه ام
چوب می چرخانم
سوت می زنم
اما دریغ !
خیلی وقت بود که میخواستم از تو بنویسم .نه بخاطر خودت ، نه بخاطر دکتر ، شاید بخاطر یک خاطره.
- نترس گاز نمی گیرد
آهسته و با هراس از کنار سگ دوبرمنی که صاف در چشمهایم نگاه میکرد و دقایقی بعد فهمیدم که
کمتر سگی اینچنان پرمحبت و مودب دیده ام ، گذشتم . شاید کمی سگی در من دید ، بدور از انسانهای
کوچه و خیابان که به بغلم آمد و دستهایم را لیسید.
نمی دانم که می خواستم با از تو گفتن چه کنم ؟ ادای دین بود ؟ حک کردن یک خاطره ؟ شاید هم تلنگری
برای روح خودم ، که فلانی یادت باشد ، بعضی چیزها هنوز هستند ، حتی اگر هر چه بگردی کمتر بیابی!.
بازی روزگار خیلی عجیبست ، تو را باد برداشت و چرخاند و چرخاند تا نشاند در این شهر کوچک ایرانی
، آنقدر خو گرفتی که دیگر شهر خودت در آنسوی آبهای اقیانوس برایت غریبه شد .آنچنانکه وقتی محمود
گفت : شارلوت در آلمان از غم غربت ، از غم دوری از دکتر ،دق کرد و مرد ، باورم شد.
وقتی شنیدم صاحب خانه ات ، بعد از سی سال ، بعد از آنهمه خوبیها که دکتر در حقشان کرده بود ، به بهانه ی
عروسی پسرش تو را جواب کرده و تو مانده ای و یک بُهت بزرگ که کجا بروی ؟ سینه ام از غم فشرده شد.
به نرگس گفته بودی در کلن ، دلت برای غروب های بروجرد تنگ می شود و گفته بودی تا در نمازش
دعا کند که شاید سریعتر برگردی و دوباره در آن خانه به باغچه ات آب بدهی و به گلها برسی فهمیدم
دلت برای دکتر تنگ شده .
احضارهای گاه و بیگاه تا آن روزی که سعید مرد و مصادره ها شروع شد و به همه قبولاندند که مرگ
ناگهانی و بدون علت بوده و شاید تنها تو می دانستی که اینچنین نبود.آن مرد که برای مصاحبه
آمده بود و هرآنچه تو گفتی ننوشت و هرآنچه میخواست نوشت.
داشتم شال و کلاه می کردم که بار دیگر به دیدارت بیایم اما، هر روز به روز دیگر افتاد. عاقبت حسرت آن
هم مثل خیلی چیزهای دیگر ماند .
امروز این عکس از تو برایم یادگار مانده و خاطره ی تلخ مردمی ناسپاس.
چون کبوتران هرزه
هرجا چرخ می زنند
در آسمان بی انتها،
دیریست بر بام خانه ام
چوب می چرخانم
سوت می زنم
اما دریغ !
خیلی وقت بود که میخواستم از تو بنویسم .نه بخاطر خودت ، نه بخاطر دکتر ، شاید بخاطر یک خاطره.
- نترس گاز نمی گیرد
آهسته و با هراس از کنار سگ دوبرمنی که صاف در چشمهایم نگاه میکرد و دقایقی بعد فهمیدم که
کمتر سگی اینچنان پرمحبت و مودب دیده ام ، گذشتم . شاید کمی سگی در من دید ، بدور از انسانهای
کوچه و خیابان که به بغلم آمد و دستهایم را لیسید.
نمی دانم که می خواستم با از تو گفتن چه کنم ؟ ادای دین بود ؟ حک کردن یک خاطره ؟ شاید هم تلنگری
برای روح خودم ، که فلانی یادت باشد ، بعضی چیزها هنوز هستند ، حتی اگر هر چه بگردی کمتر بیابی!.
بازی روزگار خیلی عجیبست ، تو را باد برداشت و چرخاند و چرخاند تا نشاند در این شهر کوچک ایرانی
، آنقدر خو گرفتی که دیگر شهر خودت در آنسوی آبهای اقیانوس برایت غریبه شد .آنچنانکه وقتی محمود
گفت : شارلوت در آلمان از غم غربت ، از غم دوری از دکتر ،دق کرد و مرد ، باورم شد.
وقتی شنیدم صاحب خانه ات ، بعد از سی سال ، بعد از آنهمه خوبیها که دکتر در حقشان کرده بود ، به بهانه ی
عروسی پسرش تو را جواب کرده و تو مانده ای و یک بُهت بزرگ که کجا بروی ؟ سینه ام از غم فشرده شد.
به نرگس گفته بودی در کلن ، دلت برای غروب های بروجرد تنگ می شود و گفته بودی تا در نمازش
دعا کند که شاید سریعتر برگردی و دوباره در آن خانه به باغچه ات آب بدهی و به گلها برسی فهمیدم
دلت برای دکتر تنگ شده .
احضارهای گاه و بیگاه تا آن روزی که سعید مرد و مصادره ها شروع شد و به همه قبولاندند که مرگ
ناگهانی و بدون علت بوده و شاید تنها تو می دانستی که اینچنین نبود.آن مرد که برای مصاحبه
آمده بود و هرآنچه تو گفتی ننوشت و هرآنچه میخواست نوشت.
داشتم شال و کلاه می کردم که بار دیگر به دیدارت بیایم اما، هر روز به روز دیگر افتاد. عاقبت حسرت آن
هم مثل خیلی چیزهای دیگر ماند .
امروز این عکس از تو برایم یادگار مانده و خاطره ی تلخ مردمی ناسپاس.