دوباره دستم را داخل جیب کردم
. خبر کوتاه بود . روی تکه ای از کاغذ رنگ پریده ی تلگراف ، با فونتی بریده بریده .جابجا کم رنگ و
پر رنگ . انگار نفس نفس می زد <پدر
مرد.خودت را برسان> . جای چیزی در آن خبر خالی بود.
راننده ماشین را کنارجاده نگهداشت و پرسید <حالا مطمئنی همین
جاس؟> سر تکان دادم .پیاده شدم. گورستان مثل زمینی بایر ، خالی و متروکه بود . چند قبر
قدیمی . روکشهای ترک خورده ی ،سنگهایی که با لگد آدمها از جا در رفته بودند. بی
درخت ، دیوار یا حتی نشانه ای ، قبرها پیر
و زوار در رفته بودند. نمی دانستم چه کنم ! کنار قبری که با خاک یکسان شده بود
نشستم. سنگ زمختی بالای مقبره می گفت که "بی بی بیگم " اینجا خوابیده
است.سلانه سلانه بطرف ماشین برگشتم.
< بعد از شما ،خونه بی صاحاب شده بود! گچ دیوارها طبله کرده بود و
دل و دماغ برا پر کردن حوض نمونده بود.
کاشیها لق می زدن و یکی یکی می افتادن تو حوض بی آب و بی ماهی ! پله های
کنار ایوون ، یادمه فرامرز همونجا نشسته بود یواشکی گریه می کرد. انسیه خانم هم هی
تو ایوون بالا پایین می رفت خدا خدا می کرد. ایوم بدی بود آقا ، خیلی بد !>
بی آنکه در بزنم پا بدرون دالان گذاشتم .خانه مثل همان وقتها بود، جز
آنکه چند جایی گچ دیوارها طبله کرده و یکی
دو ردیف کاشیهای حوض وسط حیاط سرجایشان نبودند. فرامرز روی پله های منتهی به ایوان
نشسته بود. مادر گیج و گنگ جلوی در اطاق پدر رژه می رفت و دستهایش با هم بازی می
کرد.
آهسته طوری که مادر نفهمد گفتم :<تا خبر رسید راه افتادم .اما دیر
رسیدم انگار!> فرامرز لب هایش را گزید < بردیمش دکتر. گفت خطری بوده ، یکی
دو روز دیگه مرخصش میکنن از مریضخونه>
با آب حوض دست و رو را تر
کردم . ماهی ها دستپاچه به هر طرف فرار کردند.نگاهم به ایوان افتاد، جنازه ی پدر
را در پارچه ای پوشانده بودند. مادر از حال رفته بود. زنهای همسایه شانه هایش را
می مالیدند و گلاب به صورتش می زدند. توی حیاط چند دیگ آب جوش روی کنده های هیزم
قلقل می کرد.
< وقتی براتون تلگراف زدیم ، یه شب بود که تو شبستون نگهش داشته
بودیم ، گفتن میت بو میکنه ،آوردیمش تو ایوون .مادرت خدا بیامرز تا می اومد و چشمش
به آقات می افتاد از حال میرفت .زنهای همسایه حواسشون بهش بود .بهش دلداری می دادن
تا مبادا یه دعفه خدانکرده پس بیفته ! تو چی شد که نتونستی بیای ؟یکدفعه غیبت زد ،
رفتی که رفتی !حالام اگه تلگراف نمیکردن واسمون ، چه میدونستم کجایی اصلا ، مرده
ای ، زنده ای ! میدونی خُ خیلی ساله
!>
<آره ،اومدم ، اما گمونم خیلی دیر رسیدم ، نشد دیگه . دست خودم که
نبود ، نشد دیگه !>
کاغذ تلگراف را بیرون آوردم .زرد شده بود . راننده داد زد :<خاک
کفشاتو بتکون بعد بیا داخل> پاها را محکم بزمین زدم اما فقط خاک بیشتری روی
کفشها نشست.روی صندلی داخل اطاقک زوار در رفته نشستم .
<خودت که میدونی ، مو که حرفی نداشتم ای همه سال ! اما از مرکز
غدقن کرده بودن .سرگرد می گفت دستور اکید اومده. حتی خواست تحت الحفظ و با دستبند
اعزام کنه . مو پادرمیونی کردوم . تازه اومده هنو ئی چیزا حالیش نیس ، بخیالش
چارتا قپه گذاشتن رو شونه ش یه گهی شده !>
ماشین تلق و تولوق کنان راه افتاد. دستم را از پنجره بیرون بردم و
تلگراف را به باد سپردم. استوار ماشین را نگهداشت و دنبال کاغذ به این طرف و آنطرف
دوید . هن و هن کنان برگشت ، خوانده بودش . <شرمنده ، می دونوم بعد اینهمه سال
نباس ...> سرش پایین بود و کاغذ لای انگشتهایش می چرخید < ئی روزا زیر هر بته
خاری یه دیوثی نشسته راپورت می ده .گفتوم چیزی نباشه، یه دعفه شر نشه برامون !
>
<وختی دیدیم خبری ازت نی ، جنازه رو خاک کردیم .خوبیت نداشت میت
بیشتر از این رو زمین بمونه . انسیه خانم و فرامرز هم چندسالی بودن اما هی ! خاک
سردی میاره. یه روز جمع کردن و رفتن بوشهر ، خونه رو هم سپردن به من تا اگه خبری
ازت شد بی جاجومه نمونی . هی هی چی میدونستم قسمت دیدنت اینجا میشه و این وعضیت
!>
در اطاق باز شد.استوار سرش را تو کرد.<میگوم اینجایی؟ بیا بیا
اینجانه امضا بزن که ئی قرمساق مانه کشت ! همی سروانه میگوم. بخالت سرگرده؟ نه
بابا سروانه هنو ، اما عشق میکنه بهش میگوم سرگرد. دیروز آمارته میگرفت .میگفت چرا
نمیاد پاسگاه هر روز حاضری بزنه .گفتومش حال نداره ، ناخوش احواله ! پفیوز
میگه په هر روز خودت برو حاضریشه بگیرو بیا .انگار مو گماشته شوم!> سرفه ی
خشکی کردم<چیزی می خوری؟ > استوار یکبری شد <چیزی داری؟> نگاهی به
بطری پلاستیکی کنار یخچال انداختم <ای یکمی هست!> هیکلش درگاه را پرکرد
<آره بریز ، اما قد یه استکان . نمی خوام ئی الدنگ ازوم آتو بگیره سر صبحی>
دکتر بهداری دو سه مرتبه
گفت< نفس بکش،نفس عمیق، حالا آروم > گوشی را برداشت و لخ لخ کنان پشت میزش رفت و چیزی نوشت .<بیا
بگیرش این برای پاسگاس .باید اعزام بشی مرکز .اینجا با ان چهارتا قرص گچی و دوتا
شربت کاری ازمن برنمیاد !> سرفه ی خشکی روی برگه اعزام کردم . نگاهی کرد <خوبی بدی دیدی حلال کن منم هفته ی دیگه رفتنی ام !>
نیشش بازبود ، من هم خندیدم . فکر کردم
کاش می شد سر راه ، سر خاک هم برویم.
<والله مو خیلی چکش زدوم . گفتوم قدیمیه ، ئه وختی مو یادمه همینجان . نه والله کس و کاری
هم خو نداره ،نه ملاقاتی نه نامه ای نه چیزی ، یعنی ما ندیدیم تا حالاش ! کجانه داره بره تو این بیابونی جناب سرگرد! پدر خر قرص نه خورده
بود! ئه قد خوندوم ، تا آخرش از خر شیطون
پیاده شد.> کلاهش دستش بود واین پا و
آن پا می کرد.<میگوم حالا کسی هم داری بیا جلوت ؟>
<فرامرز گفت برات تلگراف فرستاده .کسی خبر نداشت دستت هم رسیده
یانه ! آقا فرامرز هرچی که تو اطاقت بود جمع کرد. نصف شبی چالشون کرد تو همو
قبرستونی که آقات خاک کردیم . یه سنگ هم برا نشونه گذاشت رو قبر خالی ! می گفت:
"به عقلشون نمیرسه اینجا دنبال ئی چیزا بگردن !" دیگه حالا به چه درد می
خورن ! با نوک چاقو رو سنگ کند "بی بی بیگُم " و اومدیم >
فرامرز با کیسه ی پشتش هن و هن می کرد.زیر نور مهتاب رفتیم تا به قبرستان
قدیمی رسیدیم. فرامرز و رجب نفس زنان گودال را کندند.کیسه را توی گودال جا کردند و
خاک رویش ریختند. فرامرز غرغر می کرد<چقدر آقام گفت آخر و عاقبت نداره، گوش
نکردی .اینم آخرش !> و با پهنه ی بیل رو سر خاک کوبید. رجب سنگی آورده
بود.فرامرز زیر نور ماه با تیزی چاقو اسمی رویش کند< یادت باشه.هر وقت آبها از
آسیاب افتاد، این اسم یادت باشه.بی بی بیگم !>
<ئی همه وقت ازت بی خبر بودیم. کجا بودی؟ پیرمون کردی ! آقات
خدابیامرز که رفت . تو هم رفتی! انسیه خانم و فرامرز هم که رفتن ! من موندم و اون
خونه ی درندشت .چند دفعه آقا فرامرز پیغوم پسغوم داد که پاشو بیا بوشهر ، دلم راه
نمی داد.همه ش یه چشم به در حیاط بود یه چشم به پیچ جاده .حالام خو اینطور ! پرسون
پرسون اومدم .جواب درست حسابی هم خب نمیدن که ! اینجام که سراغته گرفتم گفتن سه
هفته س آوردنت . دکتر میگه بیخود ئی سه روزه میای میشینه کنار تخت .میگفت مریض
رفته تو کما .هیچ چی حالیش نیس ! .اما به رای اینا نیست خو ، هرچی قسمته، پیشونی
نوشت هر کی یه جوره >
هوا گرم و راه طولانی و پر دست انداز بود، استوار به راننده و سرگرد و
بخت خودش فحش می داد . چشمهایم به دشت باز روبرو خیره مانده بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر